4
زندگینامه حضرت یعقوب (ع)

حضرت یعقوب (ع)

  • کد خبر : 1415
  • ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۴
حضرت یعقوب (ع)

نـام حضرت یعقوب (ع) در قـرآن كـريـم، بـه جـز در داسـتـان ابـراهـيـم خليل، بيشتر در سوره يوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذكر شده و به طور جداگانه از يـعقوب كمتر يادشده است، به ويژه از داستان ازدواج او با دختران لابان وغيره كه در تـواريـخ به اجمال و تفصيل نقل شده، ذكرى به ميان نيامده است.

به نام خدا

نـام يـعـقـوب در قـرآن كـريـم، بـه جـز در داسـتـان ابـراهـيـم خليل، بيشتر در سوره يوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذكر شده و به طور جداگانه از يـعقوب كمتر يادشده است، به ويژه از داستان ازدواج او با دختران لابان وغيره كه در تـواريـخ به اجمال و تفصيل نقل شده، ذكرى به ميان نيامده است. فقط بعضى از مفسران گـفته اند: آيه ۲۳ سوره نساء كه درباره حرمت ازدواج دوخواهر و جمع كردن ميان آن دو در اسـلام نازل شده و جواز آن را در گذشته بيان فرموده، اشاره به داستان ازدواج يعقوب با دختران لابان است، به شرحى كه خواهد آمد.
در روايـات هـم از پـيـغمبر گرامى اسلام و ائمه بزرگوار چيزى در اين باره ذكر نشده و بـه دست ما نرسيده است، از اين داستان مزبور با آن ويژگى هايى كه ذكر شده، چندان اعتبار و سندى براى ما ندارد.
امـا آن چـه در قـرآن كـريـم در خـصـوص يـعـقـوب ذكر شده، يكى داستان تحريم يك نوع خـوردنـى اسـت كـه يـعـقـوب بـرخـود حـرام كـرد و در ضـمـن آن لقـب اسرائيل را نيز خدا به وى داد و ديگر وصيت او به پسرانش و گفتارى است كه آن حضرت هـنـگام مرگ به فرزندان خويش فرموده است. در جاهاى ديگر قرآن يا نام آن حضرت به دنـبـال نـام ابـراهـيـم و اسـحـاق ذكـر شـده يـا هـمـراه بـا نـام فرزندانش اسباط و در ضمن سرگذشت يوسف و برادارن او آمده است.

آن چـه يـعـقـوب بـر خـود حـرام كـرده و مـعـنـاى اسرائيل

در مـورد آنـچـه يـعـقـوب بـرخـود حـرام كـرده بـود در سـوره آل عـمـران چـنـيـن بـيـان شـده اسـت:هـمـه خـوردنـى هـا بـر فـرزنـدان اسـرائيـل حـلال بـود، مـگـر آن چـه اسـرائيـل برخود حرام كرده بود پيش از آن كه تورات نازل گردد.
درايـن كـه آن چـه يـعـقـوب بـر خـود حـرام و تـورات آن را حـلال كـرد اخـتـلاف اسـت و بـيـشـتـر مـفـسـران گـفته اند: يعقوب مبتلا به بيمارى عرق النـسـاء شـد و بـراى بـرطـرف شـدن آن نـذر كـرد كـه اگر خدا او را شفا دهد،ديگر گوشت شتر، كه محبوب ترين غذاى او بود، نخورد.
در حـديـثـى كـه كـليـنـى در كـافـى كـه كـليـنى در كافى و على بن ابراهيم و عياشى در تـفـسـيـرخـود از امـام صـادق (ع) روايـت كـرده انـد،آن حـضـرت فـرمـود: اسـرائيل هرگاه گوشت شتر مى خورد به درد پهلو و كمر مبتلا مى شد، از اين رو گوشت شت را برخود حرام كرد.
و در مـعـنـاى اسـرائيـل (لقـب يـعـقـوب) اخـتـلاف اسـت. طـبـرى روايـتـى نـقـل كـرده و آن را مـشـتـق از سـيروسفر دانسته و مى گويد: در داستان اختلاف ميان يـعـقـوب و بـرادرش عـيـص، يـعـقوب از فلسطين گريخت و به فدان آرام رفت. او شب ها حركت مى كرد و روزها مخفى مى شد، به اين دليل اسرائيل ناميده شد.
مـرحـوم صـدوق در قـولى كـه از كـعـب الاخـبـار نـقـل كـرده، گـفته است: اين كه يعقوب را اسرائيل گفتند، به سبب آن بود كه يعقوب خدمت كار بيت المقدس بود و هنگام ورود نخستين كـسـى بـود كه بدان جا وارد مى شد و هنگام بيرون آمدن نيز آخرين نفرى بود كه بيرون مـى رفـت و چراغ هاى آن جا روشن مى كرد. اما صبح كه مى آمد، مى ديد چراغ ها خاموش است تا اين كه شبى را در مسجد بيت المقدس به كمين نشست.
ناگهان متوجه شد كه يكى از جنيان بيامد و چراغ ها را خاموش كرد. يعقوب برخاسته و او را بـگرفت. جنّى كه چنان ديد او را به ستون مسجد بست و اسير كرد و هنگام صبح، مردم او را اسـيـر وبـسـتـه ديـدنـد و چـون نـام آن جـنـى ايـل بـود او را اسرائيل خواندند.
ولى در روايـتـى كـه از امـام صـادق (ع) آمـده، آن حـضـرت فـرمـودنـد كـه مـعـنـاى اسـرائيـل، عـبـداللّه اسـت، زيـرا اسـرا بـه مـعـنـاى عـبـد اسـت و ايل هم نام خداى عزوجل مى باشد. در روايت ديگر است كه اسراء به معناى قوّت و ايل هم نام خداست، پس معناى اسرائيل: نيروى خداست. در كتاب معانى الاخبار نيز همين دو معنا را براى اسرائيل ذكر كرده است. مرحوم طبرسى نيز در مجمع البيان گويد:اسرائيل اللّه يعنى بنده خالص خدا.

سخن يعقوب با فرزندان هنگام مرگ

مـوضـوع ديگرى كه در قرآن كريم درباره يعقوب آمده، وصيتى است كه به پسران خود در وقت مرگ كرد و در سوره بقره آمده است:
ابـراهـيـم پـسـران خـود را وصـيـت كرد و يعقوب نيز به پسرانش وصيت كرد (وگفت:) اى پسران من! خدا اين دين را براى شما برگزيد.نميريد مگر آن كه مسلمان باشيد. آيا شما حـاضر بوديد در آن هنگام كه مرگ يعقوب در رسيد و به پسران خود گفت: پس از من چه مـى پـرسـتـيـد؟ گـفـتـنـد: خـداى تـو و خـداى پـدرانـت ابـراهـيـم و اسماعيل و اسحاق، خداى يگانه را مى پرستيم و تسليم فرمان اوييم.
چنان كه مفسران گفته اند، منظور از اين آيات اين است كه دين حق و آيين درستى كه ابراهيم و فـرزنـدان او آوردنـد، اسـلام اسـت و ايـن كـه يهوديان به يعقوب نسبت مى دهند كه هنگام مرگ خود به فرزندانش سفارش كرد كه هميشه بر دين يهود باشيد، تهمتى بيش نيست و آن بزرگوار چنين چيزى به پسران خود نگفته است.
مـوضـوعات ديگرى نيز در زندگى حضرت يعقوب در تاريخ آمده كه در زير مى خوانيد:
۱٫ علت نام گذارى يعقوب
طـبـرى، ابـن اثـيـر و بـعـضـى از مـفـسـران از سـدّى، ابـن عـبـاس و ديـگـران نـقـل كـرده اند كه يعقوب و برادرش عيص دوقلو بودند و با هم به دنيا آمدند، با اين كه يعقوب بزرگ تر از عيص بود، اما عيص زودتر به دنيا آمد. علتش آن بود كه دو برادر، هـنـگـام خـروج از رحـم مـادر بـه نـزاع پـرداخـتـنـد و هـريـك خـواسـت قـبـل از ديـگرى به دنيا آيد تا اين كه عيص به يعقوب گفت: به خدا اگر تو پيش از من خارج شوى در شكم مادر خواهم ماند و او را هلاك خواهم كرد. يعقوب كه چنان ديد عقب رفت و عيص جلو آمد و به همين علت او را عيص ‍ ناميدند، چون عصيان كرده و پيش از يعقوب بيرون آمـد. يـعـقـوب را هـم كـه هـنـگـام آمـدن پـاشنه پاى عيص را – كه در لغت به معنى عقب است – گـرفـتـه بـود، يـعقوب خواندند. اين مطلبى است كه حضرات گفته اند و از تورات نيز قريب بدين مضمون نقل شده است.
امـا در روايـات شـيـعـه در حـديـثـى كـه صـدوق در عـلل الشـرائع از امـام صـادق (ع) روايـت كـرده و در معانى الاخبار نيز مختصر آن را بدون سـنـد ذكـر كرده است، از نزاع يعقوب و عيص درشكم مادر و اين كه يعقوب پاشنه عيص را گـرفـتـه و سـخـنـانـى كـه از عـيـص نـقـل كـرده بـودنـد، اثـرى نـيـسـت و اصـل داسـتـان و عـلت نام گذارى يعقوب اين گونه بيان شده است: يعقوب و عيص دو قلو بـودنـد و نـخست عيص به دنيا آمد و بعد يعقوب، به همين سبب يعقوب ناميده شد، چون عقب برادرش عيص به دنيا آد.
وچـنـان چـه بـنـابـر پـذيـرش ايـن داستان باشد روايت صدوق از هر نظر به پذيرش و قـبـول سـزاوارتـر و از هـر اشـكـالى، سـالم و مـبرّاست. به علاوه نام عى در بسيارى از تـواريـخ بـا سـيـن ضـبـط شـده و در بـرخـى از آن هـا عـيـسـو است و به دنـبـال سـيـن واو نـيـز وجـود دارد كـه بـا عـلت نـام گـذارى عـيـص مـطـابـق نقل طبرى و ابن اثير مناسبت ندارد، واللّه اءعلم.
۲٫ اختلاف يعقوب با عيص
مـطـلب ديـگـرى كـه در كـتـاب هـاى يـاد شـده بـه اجـمـال و تفصيل نقل شده، اين است كه نوشته اند: يعقوب نزد مادرش رفقه از عيص محبوب تـر بـود و اسـحـاق بـرعـكـس، عـيـص را بـيـش از يـعـقـوب دوسـت مـى داشـت. عـيـص اهـل شـكـار بـود و حـيـوانـات بيابانى را شكار مى نمود. روزى اسحاق كه در پايان عمر نابينا شده بود، به عيص كه بدنى پشمالو داشت گفت: غذايى از گوشت شكار براى من مـهـيـا كـن تا همان دعايى را كه پدرم درباره من كرده است، من نيز درباره تو بكنم. عيص بـه دنـبـال تـهـيـه شكار خارج شد و مادرش رفقه كه سخن اسحاق را شنيده بود، از روى عـلاقـه اى كـه بـه يـعـقـوب داشـت و مـى خـواسـت تـا دعـاى اسـحـاق شـامـل حال او گردد، نزد يعقوب كه برخلاف عيص بدن كم مويى داشت رفت و بدو گفت: بـرخـيـز و گـوسـفـنـدى ذبـح و گـوشـتش را كباب كن و پوستش را هم بپوش و آن را نزد پدرت ببر و بدو بگو: من فرزندت عيص هستم!
يـعـقـوب نـيـز ايـن كـار را كـرد و وقتى نزد اسحاق آمد بدو گفت: پدرجان بخور! اسحاق پـرسيد: تو كيستى؟ يعقوب گفت: من پسرت عيص ‍ هستم. اسحاق دستى به سروبدن او كشيد و گفت: بدن، بدن عيص است، اما بوى تو بوى يعقوب است. مادرش كه نزدى وى بـود گـفت: پسرت عيص است. برايش دعا كن. اسحاق گفت: غذا را نزديك بياور. يعقوب غذا را پيش اسحاق برد و پس از تناول بدو گفت: پيش بيا. هنگامى كه يعقوب پس از اين دعـا از نـزد پـدر بـرخـاسـت و طـولى نـكـشيد كه عيص آمد و به پدر گفت: آن شكارى كه خواستى براى تو آوردم! اسحاق گفت: پسرجان! برادرت يعقوب بر تو سبقت گرفت. و هـمـيـن مـوضـوع سـبـب غـضـب عـيـص بـر يـعـقـوب شـد. و بـه دنـبـال آن سـوگـنـد يـاد كـرد كـه يعقوب را بكشد. اسحاق بدو گفت: پسر جان دعايى هم بـراى تـو مـانـده، اكـنـون پيش بيا تا آن دعا را در حق تو بكنم. وقتى عيص نزديك شد، اسحاق درباره اش دعا كرد كه نژادش بسيار گردند و كسى جز خودشان بر آن ها فرمان روا نشود.
و ايـن هـم مـطـلبـى اسـت كـه در مـورد اخـتـلاف يـعـقـوب و عـيـص نـقـل شـده، ولى در روايـات از آن ذكرى به ميان نيامده است و به نظر مى رسد كه مطلب فـوق، جـزء اسـرائيـليـاتـى اسـت ه از دانـشمندان يهود و تورات كنونى به دست مورخان رسـيـده و گـرنـه بـا سـاحت مقدس پيمبرانى چون اسحاق و يعقوب سازگار نيست و قرآن كـريـم آنـان را از ايـن گـونـه مـطـالب پـاك سـاخـتـه و بـراى مثال، تنها اين آيات كافى است كه درباره آنان فرموده است:
واذكر عبادنا ابراهيم و اسحق و يعقوب اولى الايدى و الابصار. انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدّار و انّهم عندنا لمن المصطفين الاخيار؛
بـنـدگـان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را ياد كن كه صاحبان قوت و بصيرت بودند. ما مـوهـبـت يـاد سـراى آخـرت را خـاص ايـشـان كـرديـم و بـه راسـتـى كـه آنـان در نـزد ما از برگزيدگان و نيكان بودند.
۳٫ ازدواج يعقوب با دختران لابان
در كـتـاب هـاى فـوق داسـتـان ازدواج يـعـقـوب بـا ليـا (يـاليـه) و راحـيـل دخـتـران دايـى خـود لابـان، بـا مـخـتـصـر اخـتـلافـى ايـن گـونـه نـقـل شـده اسـت: هـنـگـامـى كـه يـعـقـوب بـه تـدبـيـرى كه در بالا گذشت، دعاى پدر را شـامـل حـال خـود گـردانـيـد و عـيص سوگند ياد كرد كه او را به جرم اين كار خواهد كشت، مـادرش رفـقـه بـتـرسـيـد كـه مـبـادا يـعـقـوب بـه دسـت عـيـص بـه قـتـل برسد، از اين رو به يعقوب گفت: اكنون نزد دايى خود لابان برو و بدو ملحق شو. يعقوب براى انجام دستور مادر و ديدار دايى خود لابان به سمت فدان آرام حركت كرد و از ترس عيص شب ها راه مى پيمود و روزها مخفى مى شد تا به آن جا رسيد. يعقوب مـايـل بـود بـا دخـتـر لابـان ازدواج كـنـد و او دو دخـتـر بـه نـام هـاى ليـا و راحـيـل داشـت. ليـا از راحـيـل بـزرگ تـر بـود، امـا يـعـقـوب راحـيل را مى خواست. وقتى از داييى خود او را خواستگارى كرد، لابان با ازدواج او موافقت كرد، مشروط بر اين كه مدت معينى گوسفندانش را بچراند.
وقـتى مدت مزبور به پايان رسيد، لابان دختر بزرگ خود را به همسرى او درآورد و در جـواب يـعـقـوب كـه گـفـت: مـن راحـيـل را مـى خواست، گفت: رسم ما نيست كه دختر كوچك را قـبـل از دخـتـر بـزرگ شـوهـر دهـيـم. اكـنـون هـمـان انـدازه بـراى مـا چـوپـانـى كـن تـا راحـيـل را نـيـز به همسرى تو درآورم و يعقوب دوباره به همان مقدار چوپانى كرد تا وى راحيل را نيز به ازدواج او درآورد.
گـفـتـه انـد كـه ازدواج با دو خواهر در آن زمان جايز بوده و منظور از آيه سوره نساء كه فرمودند:
… وان تجمعوا الّا ما قد سلف؛
ازدواج با دوخواهر و جمع ميان آن دو نكنيد، مگر آن چه در سابق گذشته است.
همين داستان يعقوب است.
ولى يـعـقـوب داسـتان را اين گونه نقل مى كند كه اسحاق به يعقوب گفت: خداوند تو و فرزندانت را پيغمبر خواهد كرد و در تو خير و بركت نهاده است، سپس بدو دستور داد به فدان – كه جايى در شام است – برود.
يعقوب به دستور پدر به فدان رفت. در آن جا زنى را ديد كه گوسفندانى همراه دارد و بر سر چاهى ايستاده و مى خواهد گوسفندان را آب دهد، ولى سنگى بر سرآن است كه چند مـرد بـايـسـتـى به يك ديگر يارى دهند تا آن را بلند كنند. يعقوب از آن زن پرسيد: تو كيستى؟
پـاسـخ داد: مـن ليـا دخـتـر لابـان هـستم. و لابان دايى يعقوب بود. يعقوب كه آن سخن را شـنـيـد، پيش آمد و سنگ را از سرچاه دور كرد و آب كشيد و گوسفندان ليا را آب داد و سپس نزد دايى خود رفت. لابان همان دختر را به همسرى او درآورد. يعقوب گفت: آن كه نامزد من بـود، راحـيـل خـواهـر اوسـت؟ لابـان گـفـت: ايـن بـزرگ تـر بـود و مـن راحيل را نيز به ازدواج تو درخواهم آورد. سپس هر دو را به يعقوب داد.
در مـقـابـل گـفـتـه ايـنـان، جـمـعـى مـعـتـقـدنـد كـه يـعـقـوب راحيل را پس از اين كه ليا از دنيا رفت گرفت و ميان دو خواهر جمع نكرد و اين نظرى است كـه طـبـرسـى مفسر بزرگوار شيعه اختيار كرده و آيه… و ان تجمعوا بين الاختين را دربـاره عـمـل مـردم زمـان جاهليت دانسته كه هم زمان با دو خواهر ازدواج مى كردند و اين به نظر صحيح تر مى رسد، واللّه اءعلم.
بـه هـر صـورت مـورخـان نـوشـتـه انـد كـه ليـا و راحيل هر كدام كنيزى داشتند كه آن ها را نيز به يعقوب بخشيدند. كنيز ليا، زلفا و كنيز راحيل، بلها بود. يعقوب از اين چهار زن، صاحب دوازده پسر شد:
روبيل يا به گفته بعضى روبين، شمعون، لاوى، يهودا، يشجر يا يشاكر، ريالون يـا زبـولون . مـادر ايـن شـش تـن ليـا بـود و يـوسـف و بـنـيـامـيـن كـه مـادرشـان راحـيـل بـود. دان و نـفـتـالى از بـلهـا به دنيا آمدند. جاد واشير كه اين دو را نيز خداوند از زلفا به يعقوب داد.
بـه جـز بـنـيـامـيـن، فـرزنـدان ديگر يعقوب همه در شهر فدان آرام به دنيا آمدند و تنها بنيامين پس از آمدن يعقوب به فلسطين متولد شد.
در مـقـابـل، مـسـعـودى دوازده پـسـر يـعـقـوب را از ليـا و راحيل مى داند و از كنيزان آن دو ذكرى نكرده است.
يـعـقـوب سـال هـا در فـدان آرام نـزد دايـى خود ماند و به كار گوسفند دارى روزگار مى گـذرانـيـد تـا ايـن كـه داراى گـوسـفـنـدان بـسـيـار و اموال زيادى شد و تصميم گرفت به شام و فلسطين باز گردد، اما از برادرش عـيـص مـى تـرسـيـد و بـيـم داشـت كـه عـيـص در صـدد قـتـل و آزار وبـرآيـد.از ايـن رو بـه گـفـتـه مـسـعـودى هديه اى پيشاپيش خود براى عيص فـرسـتـاد و مـى گويند كه يعقوب ۵۵۰۰ راءس گوسفند داشت ويك دهم آن ها را براى برادرش فرستاد و در نامه اى به برادر نوشت: عبدك يعقوب يعنى از بنده ات يعقوب. هم چنين طبرى گفته است كه يعقوب به چوپانان خود سپرد كه اگر كسى آمد و از شما پرسيد كه شما كه هستيد؟ بگوييد كه ما چوپانان يعقوب – كه بنده عيص است – هستيم.
از آن سـو عـيـص بـا لشـكـريـان خـود از شـام بـيـرون آمـد تـا يـعـقـوب را بـه قتل برساند، ولى هنگامى كه نامه را خواند و هديه يعقوب بدو رسيد، از كشتن وى صرف نـظـر كـرد و بـه خـوبى از برادر استقبال نمود و تا وقتى يعقوب در كنعان بود، آزارى بدو نرساند.
ادامـه شـرح حـال يـعـقـوب را در بـخش آينده، ضمن داستان فرزندش يوسف صديق خواهيد خواند.

وفات يعقوب

يـعـقـوب پـس از نـامـلايـمـات و انـدوه بـسـيـار كه در زندگى كشيد، در سنّ ۱۴۰ يا ۱۴۷ سـالگـى در مصر از دنيا رفت. هنگام مرگ به يوسف وصيت كرد كه جنازه او را بـه فـلسطين برده و نزد پدر و جدّش اسحاق وابراهيم دفن كند. يوسف نيز پس از فوت پدر، طبق وصيت او جنازه را به شام برد و در كنار ابراهيم و اسحاق دفن نمود.
طـبـرسـى در مـجـمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه جنازه يعقوب را در تابوتى از چـوب سـاج (آبـنـوس) گـذاشـتـه و بـه شـهـر بـيـت المـقـدس مـنـتـقـل كردند. روز ورود آن تابوت به بيت المقدس، مصادف شد با روزى كه عيص هم از دنـيا رفته بود، از اين رو هر دو را در يك قبر دفن كردند وبه همين سبب است كه يهوديان مرده هاى خود را به بيت المقدس مى برند.
چون يعقوب و عيص هر دو با هم به دنيا آمدند و با هم از دنيا رفتند، عمرشان در دنيا به يك اندازه بود ودر وقت مرگ ۱۴۷ سال از عمرشان مى گذشت.
مـسـعـودى مـى نـويـسـد: هـنـگـامـى كـه يـعـقـوب از دنـيـا رفـت، يـوسـف چـهـل روز بـه عـزادارى مـشـغـول شـد و در اين مدت، فرزندان يعقوب و برزگان مصر در تـدارك بـردن جـنـازه بـه فـلسـطـيـن بـودنـد. پـس از گـذشـتـن چـهـل روز، بـه فـلسـطـيـن حـركـت كـردنـد. در آن جـا هنگامى كه خواستند او را در كنار قبر ابراهيم دفن كنند، عيص بيامد و مانع دفن يعقوب شد و با آن ها به منازعه پرداخت. در اين وقـت فـرزنـد شـمـعـون كـه جوانى نيرومند بود، پيش آمده و به عيص حمله كرد و او را به قتل رسانيد. همين موضوع سبب شد كه يعقوب و عيص را در يك جا دفن كنند.
چـنـان كـه مـورخـان ذكـر كـرده و طبرسى (ره) نيز در دنباله داستان فوق مى گويد، خود يـوسـف بـراى دفـن پـدر بـه فـلسـطـيـن آمـد و پـس از دفـن او در بـيت المقدس، به مصر بازگشت.
يـعقوبى گويد: هنگامى كه مرگ يعقوب فرا رسيد، پسران و نوه هاى خود را جمع كرد و در حـق هـمـه آن ها دعا نموده و به هر يك سفارشى كرد و سخنى گفت. سپس شمشير و كمان مخصوص خود را به يوسف بخشيد و به وى سفارش كرد جنازه اورا به بيت المقدس برده و كـنـار ابـراهيم و اسحاق دفن نمايد. وقتى يعقوب از دنيا رفت، هفتاد روز براى او عزا و ماتم گرفتند، آن گاه يوسف و غلامان مصرى اش او را به فلسطين بردند و كنار ابراهيم و اسحاق دفن كردند و به مصر بازگشتند.

مجله تاریخ

پیچ اینستاگرام مجله تاریخ

منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)

لینک کوتاه : https://tarikh.site/?p=1415
  • نویسنده : مجله تاریخ
  • ارسال توسط :
  • منبع : تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)
  • 959 بازدید
  • بدون دیدگاه

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0