3

حضرت اسماعیل (ع)

  • کد خبر : 1400
  • ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۶:۳۰
حضرت اسماعیل (ع)

خـداونـد پـسـرى از هـاجـر بـدو عـنـايـت كـرد كـه او را اسماعيل ناميد. ولى طولى نكشيد كه ابراهيم، هاجر و فرزندش اسماعيل را به مكه آورد. هاجر خدمت كار ساره بود كه پادشاه قبطى شام (يا بـه گـفـتـه بـسـيـارى پادشاه مصر) به او بخشيد.

به نام خدا

ابـراهيم پس از هجرت از زادگاه خود، در شام سكونت اختيار كرد. مورخان سفر ديگرى نيز از شـام بـه مـصـر و بـازگـشـت مـجـدد بـه شـام، بـراى آن حضرت ذكر كرده اند. به هر صـورت داسـتـان هـم بـسـتـر شـدن بـا هـاجـر؛ ولادت حضرت اسـمـاعـيل (ع)، ورود فرشتگان برآن حضرت، بشارت دادن آنان به فرزند ديگرى به نام اسـحـاق و داستان هاى ديگرى كه پس از اين خواهد آمد، همگى در شام اتفاق افتاده و پس از استقرار وتوقف ابراهيم در آن سرزمين بوده است.
چـنـان كـه در صـفحات قبل اشاره شد، هاجر خدمت كار ساره بود كه پادشاه قبطى شام (يا بـه گـفـتـه بـسـيـارى پادشاه مصر) به او بخشيد. هاجر پيوسته به خدمت ساره مشغول بود ودر خانه آن ها زندگى مى كرد.
سـاره دخـتـر خـاله ابـراهيم بود كه آن حضرت او را به همسرى اختيار كرد و به او علاقه داشت، اما سال ها از اين ازدواج گذشت و صاحب فرزندى نشدند.
در اين وقت بود كه ابراهيم به ساره پيشنهاد كرد تا هاجر را از او خريدارى كند. سپس با او هـم بـستر شد تا شايد خدا فرزندى به وى دهد. هم چنين مطابق برخى از روايات، اين پيشنهاد از ساره بود كه وقتى شوهرش را در آرزوى فرزند ديد و خود نيز بچه دار نمى شـد، به ابراهيم پيشنهاد كرد كه من هاجر را به تو مى بخشم و تو با او هم بستر شو، شـايـد خداوند از وى فرزندى به تو بدهد و تو از اين تنهايى رهايى يافته و از لذت ديدار فرزند كام ياب شوى.

تولد اسماعیل

ابـراهـيـم بـا هـاجـر بـسـتـر و خـداونـد پـسـرى از هـاجـر بـدو عـنـايـت كـرد كـه او را اسماعيل ناميد.
ايـن واقعله در سرزمین شام افتاق افتاد، ولى طولى نكشيد كه ابراهيم، هاجر و فرزندش اسماعيل را به مكه آورد و در آن جا سكونت داد.
در اين سبب اين كار چه بود ودر چه وقت انجام شد، اختلافى در روايات ديده مى شود. ما در ايـن جـا روايتى را كه على بن ابراهيم (ره) در تفسير خود از امام صادق (ع) روايت كرده و تـا حـدودى جـامع تر از ساير روايات است انتخاب كرده و قسمتى از آن را كه مربوط به اين ماجرا است، نقل مى كنيم:
ابـراهـيـم در سـرزمـيـن بـاديـه شـام فـرود آمـد. وقـتـى اسـمـاعـيـل بـه دنـيا آمد، ساره ديد كه هاجر فرزند دار شده، ولى او فرزندى ندارد. به سـخـتـى از ايـن پيش آمد غمگين شد و سبب ناراحتى و آزار ابراهيم گرديد. ابراهيم از خداى مـتـعـال رفـع اين مشكل را درخواست كرد و خداوند به وى وحى فرمود كه حكايت زن، حكايت استخوان دنده كج است كه اگر آن را به حال خود گذارى از آن بهره مند خواهى شد و اگر آن را راسـت كـنـى شـكـسـتـه مـى شـود. بـه دنـبـال ايـن وحـى او را مـاءمـور كـرد تا هاجر و اسماعيل را به جايى ديگر ببرد.
ابراهيم پرسيد: پروردگارا! آن ها را به كجا ببرم؟
خـداوند فرمود: به حرم و محل امن و نخستين بقعه اى از زمين كه آن را آفريده ام يعنى مكه. بـه دنـبـال ايـن دسـتـور خـداى تـعـالى بـه جـبـرئيـل ماءموريت داد كه ابراهيم را همراهى و راهنمايى كند و مركب براق را براى او ببرد.
ابـراهـيـم، بـا هـاجـر و اسـمـاعيل به راه افتاد و به هر سرزمين سرسبزى كه داراى آب و سـبـزه بـود مـى رسـيـد، بـه جـبـرئيـل مـى گـفـت: اى جـبـرئيـل در اين جا آن ها را فرود آرم؟ جبرئيل در پاسخ مى گفت: نه، پيش برو. تا به سـرزمـيـن مـكـه رسـيـد و در آن جا آنها را در جاى خانه كعبه فرود آورد. و چون ابراهيم به ساره قول داده بود كه از مركب پياده نشود تا نزد وى بازگردد، قصد بازگشت نمود.
جايى كه هاجر و اسماعيل فـرود آمـده بـودنـد. درخـتـى بـود، هـاجـر بـراى اين كه خود و فرزندش از تابش آفتاب سوزان محفوظ باشند، چادرى را كه همراه داشت روى آن درخت انداخته و درسايه آن آرميدند، ولى هـنگامى كه فهميد ابراهيم قصد بازگشت دارد، برخاست و به او گفت: اى ابراهيم! چگونه ما را در اين جا كه هيچ همدمى نداريم و آب و علفى نيست مى گذارى و مى روى؟
ابـراهـيـم پـاسـخ داد: كـسـى كـه مـرا مـاءمـور كـرده شـمـا را در ايـن جـا بـگـذارم. شـما را سـرپـرسـتـى و كـفـايت مى كند. اين سخن را گفته و به راه افتاد. وقتى به كوه كدى كـه در ذى طـوى بـود رسيد، برگشت و نگاهى به آن ها كرده و به درگاه الهـى عـرض ‍ كـرد: پـروردگـارا! مـن فـرزنـد خـود را دربـيـابـانـى غـيـرقـابـل كـشـت و در كـنـار خـانـه تـو سـكـونـت دادم تـا نـمـاز بـه پـا دارنـد، پـس دل هـاى مـردم را چـنـان كـن كـه مـتـوجـه آن هـا شوند و از ميوه ها روزيشان كن، شايد سپاس گزارند. پس از اين دعا، از آن جا سرازير شد و هاجر در آن جا ماند. همين كه خورشيد بـالا آمـد، اسـمـاعـيـل تـشـنـه شـد و آب خـواسـت. هـاجـر بـرخـاسـت و در جـايـى كـه اكـنون مـحـل سَعىِ حاجيان است، به جست وجوى آب پرداخت و فرياد زد: آيا در اين بيابان هم دم و انـيـسـى هـسـت؟ ولى پـاسـخـى نـشـيـنـد و هـم چـنـان بـه دنـبـال آب مـى رفـت تـا اسماعيل از ديده اش پنهان شد. بالاى بلندى صفا رفت و هـنـگـامـى كـه چـشـم گـردانـد، سـرابـى در آن بـيـابـان بـه نـظـرش ‍ آمـد و خـيال كرد آب است. به اين سبب به ميان درّه بازگشت و هم چنان پيش رفت تا به مروه رسـيـد و دوبـاره فـرزندش ‍ اسماعيل از نظر وى غايب شد، از اين رو چشم گرداند و بـاز سـرابـى در طـرف صـفـا نـظـرش را جـلب كـرد. بـه دنـبـال آب بـه سـوى صـف بـازگـشـت و مـتـوجـه شـد كـه آب نـبوده، دوباره همان مسير را بـازگـشـت و هـفـت بـار ايـن كـار را تـكـرار كرد. وقتى بار هفتم شد و او بالاى مروه بود، نـگـاهى به اسماعيل كرد و ديد آب از زير پايش ظاهر شده و چشمه اى پديدار گشته است.
هـاجـر پيش دويد و وقتى ديد كه آب پيدا شده و جريان دارد، مقدارى ريگ در اطراف آن جمع كرد و با آن ريگ ها از جريان آب جلوگير نمود و همان آب، چشمه زمزم ناميده شد.
در آن نـزديـكـى يـعـنـى صـحـراى عـرفـات و ذى المـجـاز، قـبيله اى به نام جرهم زنـدگـى مـى كـردنـد. وقـتـى چـشـمـه زمـزم پديدار شد، پرنده ها كه تا آن روز در آن جا پـرنـمـى زدند، شروع به رفت و آمد در آن بيابان كردند. قبيله جرهم كه پرواز آن ها را ديـد، در تـعـقـيب آن ها به آن درّه آمدند و مشاهده كردند كه زن و كودكى در آن جا هستند و در زير درختى سايبان ساخته و كنار آبى كه ظاهر گشته به سرمى بردند.
آن هـا رو به هاجر كرده گفتند: تو كيستى و سرگذشت تو و اين كودك چيست؟ هاجر گفت: من كنيز ابراهيم خليل الرحمان و مادر اين فرزند هستم. خدا به ابراهيم دستور داده تا مارا در اين سرزمين فرود آورد.
بدو گفتند: آيا به ما اجازه مى دهى تا در نزديكى شما به سربريم؟
هاجر گفت: باشد تا ابراهيم بيايد و از وى براى سكونت اجازه بگيرم.
وقـتـى ابـراهـيـم بـه ديـدن آن هـا آمـد، هـاجـر بـدو گـفـت: اى خـليـل خـدا! در ايـن جـا قـومـى از جـرهـم هـسـتند كه از تو خواسته اند بدان ها اجازه دهى در نزديكى ما منزل كرده و در اين جا سكونت كنند؟ ابراهيم گفت: اشكالى ندارد.
هـاجـر مـوضوع را به اطلاع قبيله جرهم رسانيد و آن ها دسته دسته بدان سرزمين آمده و در كـنـار هاجر واسماعيل سكونت كرده و بدين ترتيب هاجر از وحشت تنهايى رهايى يافت و با آن ها ماءنوس شد.
وقـتـى بـراى بـار سـوم ابراهيم به ديدن زن و فرزند آمد، ازديدن آن مردم بسيار كه در اطراف آن جمع شده بودند خوشحال و مسرور گرديد.
ايـن بـود قـسـمـتى از حديث شريف كه مربوط به داستان همسرى هاجر با ابراهيم و ولادت اسماعيل بود و دنباله آن در جاى خود ذكر خواهد شد.


ذبح اسماعيل 

ابـراهـيـم خـليـل چـنـان كـه در حـديـث فـوق اشـاره شـد، گـاه گـاهـى بـه ديـدار هـاجـر واسـمـاعـيـل مـى آمـد. دريـكـى از ايـن سـفـرهـا بـود كـه مـاءمـور شـد اسماعيل را به قربان گاه برده و او را به دست خويش سرببرد.
و طـبـق روايـتـى كـه صـدوق (ره) در خـصـال نـقـل كـرده، ايـن مـوضـوع امـتـحـان و آزمـايـشـى بـود بـراى ابـراهـيـم خـليـل تـا مـقـدار صـبـر و تـحـمـلش در بـرابـر فـرمـان الهـى معلوم گردد، و نيز بخشش پروردگار به آن حضرت، از روى شايستگى باشد و از اين گذشته، ديگران هم از آن پيغمبر بزرگوار سرمشق بگيرند و در برابر دستورهاى الهى فرمان بردار باشند.
بـه راسـتـى امـتـحـانـى عـجـيـب و آزمـايـش بس دشوار بود، آن هم براى ابراهيم كه پس از سـال هـا تـنـهـايـى، خـدا فـرزنـدى بـدو داده و بـا گـذشـتـن چـنـد سال به تدريج برومند و چشم و چراغ زندگى او گرديده و او در چنين ماءمور مى شود او را به دست خود ذبح كرده و پيش روى خود در خاك و خونش ببيند.
امـا ابراهيم كه دل و جانش لبريز از عشق خدا و گوشت و پوستش با علاقه به حق آميخته اسـت و هـرچـه مـى خـواهـد، بـراى خـدا مـى خـواهـد، كـوچـك تـريـن تـنـزلزل و تـرديدى به دل راه نداده و درصدد انجام فرمان الهى برآمد. ولى براى اين كـه قـبل از اجراى آن دستور موضوع را با فرزند نيز مطرح كند و او را آماده فرمان الهى بـرآمـد. ولى براى اين كه قبل از اجراى آن دستور موضوع را با فرزند نيز مطرح كند و او را آمـاده فـرمـان بـردارى حـق سـازد، مـاءمـوريـت خـود را بـا ايـن صـورت بـه اطلاع وى رسـانـد: پـسـرجان من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، بنگر تا راءى تو در اين بـاره چـيـسـت؟ و از آن جـايى كه رؤ ياى پيغمبران حق است و از وسوسه هاى شيطانى پيراسته و دور است، اين خواب ماءموريتى بود كه در اين باره به ابراهيم داده شد و او نيز ماءموريت خويش را با فرزند در ميان گذارد.
در آن وقـت اسـمـاعـيـل سـنّ چـنـدانـى نـداشـت و بـه گـفـتـه بـسـيـارى از مـورخـان سـيـزده سال بيشتر از عمرش نگذشته بود، اما از آن جا كه مقام تسليم، ايمان، عشق و علاقه به حـق را از پـدر بـه ارث بـرده و در دامـان مـادرى تـربـيـت يافته بود كه به سبب فرمان بـردارى حـق حـاضـر شـد در آن بـيـابـانـى بـى آب و عـلف بـا آن هـمـه سـخـتـى سال ها به سر برد و سختى ها را تحمل كند،بى درنگ آمادگى خود را به پدر اطلاع داده و بـا كـمـال ادب گـفـت: پـدر جـان بـه هـر چـه مـاءمـورى عمل كن كه ان شاءاللّه مرا از صابران خواهى يافت.
يـا بـيـان ايـن جـمـله ضـمـن اعـلام آمـادگـى خـود، پـدر را نـيـز دل خـوش كـرد كـه در هـنـگـام انـجـام ايـن دسـتـور بـى تـابـى نـخـواهـد كـرد و بـا تـحـمـل سـوزش تـيـغ كـارد و بـردبارى خويش، رنج اين كار را بر پدر افزون نخواهد ساخت.
بـه ويـژه بـا ذكـر جـمـله ان شـاءاللّه كمال صفا و خلوص خود را به اطلاع پدر رسـانـيـد؛ يـعنى اين كه مى گويم مرا از صابران خواهى يافت منوط به اراده حق تعالى است و اگر بتوانيم صبر كنم، خداى تعالى اين توان را به من عنايت فرموده و گرنه من از خود چيزى ندارم و توان اين كار نيز در من نيست.
طـبـق نـقـلى كـه طـبرسى (ره) و ديگران چون ابى اثير و طبرى كرده اند، صرف نظر از اخـتـلاف كـمـى كـه در نـقـل آن هـاسـت، اسـمـاعـيـل بـراى سـرعـت عمل و انجام زودتر اين كار رو به پدر كرد و گفت: اكنون كه تصميم به كشتن من دارى، دسـت و پـايـم را محكم ببند تا در وقت سر بريدن آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد، دست و پا نزنم و بدين وسيله از پاداش من كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس ‍ آن دارم كـه هـنـگـام احـسـاس آن مـضـطـرب گردم. ديگر آن كه كاردت را تيز كن و به سرعت بـرگـلويم بكش تا زودتر آسوده شوم و هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم را بـرزمـين بنه و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان، زيرا مى ترسم وقتى نگاهت بـه صـورت مـن بيفتد، حال رقّت به تودست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد. هم چنين جـامـه ات را هـنـگـام سربريدن، بيرون آر كه از خون من چيزى برآن نريزد و مادرم آن را نبيند.
اگـر مـانـعـى نـديدى پيراهنم را براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش در مرگ من وسيله مؤ ثرى باشد و بدين وسيله بهتر دلدارى شود و آلام درونى اش تخفيف يابد.
پس از اين سخن ها بود كه ابراهيم بدو گفت: به راستى كه تو اى فرزند براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكارى هستى.
بـه دنـبـال آن فـرزنـد را بـه مـِنـى آورد. كـارد را تـيـز كـرد و دسـت و پـاى اسـمـاعيل را بست و روى او را برخاك نهاد، ولى از نگاه كردن بدو خوددارى نموده و سررا به سوى آسمان بلند كرد. آن گاه كارد را برگلويش نهاد و به حركت درآورد، اما ديد كه لبـه كـارد بـرگـشـت. در اخـبـار ائمـه اهـل بـيـت (ع) اسـت كـه جـبـرئيـل لبه كارد را به پشت برگرداند. براى بار دوم لبه كارد را صاف كرد ولى مـشـاهـده نـمـود كـه دوبـاره بـه عـقـب بـرگـشـت. چـنـدبـار ايـن عمل تكرار شد و در اين وقت از جانب مسجدخيف ندا آمد:اى ابراهيم حقا كه رؤ ياى خـويـش راسـت كـردى. و مـاءمـوريـت حـق را بـه خـوبـى انـجـام دادى و بـه دنـبـال آن جـبرئيل گوسفندى براى قربانى آورد. ابراهيم آن گوسفند را قربانى كرد و اين سنّت براى حاجيان به جاى ماند كه هر ساله در منى گوسفندى قربانى كنند.
در حديث على بن ابراهيم (ع) است: هنگامى كه ابراهيم با فرزند خود به سوى منى رفت، پيرى سرراه آن حضرت آمد و گفت: اى ابراهيم از اين فرزند چه مى خواهى؟ فرمود: مى خـواهـم او را ذبـح كنم. پير گفت: سبحان اللّه مى خواهى پسرى را بكشى كه چشم برهم زدنـى نـافرمانى خدا نكرده؟ ابراهيم گفت: خداوند مرا به اين كار فرمان داد. پيرگفت: اين فرمان را شيطان به تو داده است.
ابراهيم گفت: واى برتو، آن كس كه مرا به اين مقام رسانده، مرا به اين كار فرمان داده است.
پيرگفت: نه به خدا قسم جز شيطان كسى تو را به اين كار ماءمور نكرده است.
ابـراهـيـم گـفـت: بـه خـدا ديـگـر بـا تـو سـخـن نـخـواهـم گـفـت. و بـه دنـبـال مـاءموريت خويش روان شد. پيرادامه داد و گفت: اى ابراهيم! تو پيشوا و رهبر مردم هـسـتـى و اگـر چـنـين كارى بكنى، مردم ديگر نيز فرزندان خود را ذبح خواهند كرد. ولى ابراهيم به سخن او وقعى ننهاده به دنبال كار خود به راه افتاد.
در نـقـل طـبـرى، چـنـيـن اسـت كـه ابـراهـيـم پـيـش از آن كـه مـوضـوع خـواب خـود را بـه اسماعيل بگويد بدو فرمود: پسرم طناب و كارد را بردار تا به اين درّه برويم و مقدارى هـيـزم تهيه كنيم. وقتى به راه افتادند، شيطان به صورت مردى سر راه ابراهيم آمد تا او را از انجام فرمان الهى باز دارد، از اين رو به ابراهيم رو كرد و گفت: اى پير بزرگ در اين جا چه مى خواهى؟
ابراهيم گفت: در اين درّه كارى دارم و به دنبال آن مى روم.
شـيـطـان گفت: به خدا من چنين مى بينم كه شيطان به خواب تو آمده و به تو دستور داده تا فرزندت را ذبح كنى و تو مى خواهى او را بكشى.
ابـراهـيـم كـه شيطان را شناخت، او رااز خود دور كرده و فرمود: اى دشمن خدا از من دور شو كـه به خدا سوگند به دنبال انجام ماءموريت پروردگارم خواهم رفت و آن را انجام خواهم داد.
شيطان كه از ابراهيم ماءيوس شد، نزد اسماعيل كه پشت سر پدر راه مى رفت آمد و گفت: اى پسر هيچ مى دانى پدرت تو را به كجا مى برد؟
اسماعيل گفت: مرا مى برد تا در اين درّه هيزم تهيه كنيم.
شيطان گفت: به خدا مى خواهد تو را بكشد.
اسماعيل گفت: چرا؟
شيطان گفت: پنداشته كه پروردگارش او را به اين كار دستور داده است.
اسـماعيل باروى باز گفت: هرچه پروردگارش به وى دستو داده، بايد انجام دهد و من هم به جان و دل مطيع او هستم.
شـيـطـان كـه از او نـيـز ماءيوس شد، نزد هاجر كه در خانه خود در شهر مكه بود بيامد و بدو گفت: هيچ مى دانى ابراهيم فرزندت اسماعيل را كجا برد؟
هاجر گفت: او را برده تا از ميان درّه هيزم تهيه كند.
شيطان گفت: نه، او را برده تا ذبح كند.
هـاجـر گـفـت: هـرگز اين كار را نخواهد كرد، زيرا محبّتى كه ابراهيم بدو دارد، مانع اين كار خواهدشد.
شيطان گفت: آخر ابراهيم خيال كرده كه خداوند او را به اين كار دستور داده است؟
هاجرگفت: اگر پروردگارش او را به اين كار دستور داده ما همگى تسليم امر او هستيم.
شـيـطـان بـا خـشـم و نـاراحـتـى از آن جـا دور شـد و نـتـوانـسـت از خـانـدان ابراهيم نصيبى برگيرد.
در حـديـثـى كـه صـدوق (ره) از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر(ع) نقل كرده، آن حضرت فرمود: علت اين كه حاجيان بايد در منى رمى جَمَرِه كنند، اين است كه شـيـطان در آن جا، چند بار به نظر ابراهيم آمد و آن حضرت او را سنگ زد، از اين رو سنّت براين جارى شد.


ازدواج اسماعيل در مكه و فوت مادرش هاجر

اين موضوع گذشت و اسماعيل بزرگ شد و از قبيله جرهم كه در مكه سكونت داشتند، همسرى اختيار كرد. به تدريج زندگى اسماعيل در مكه سروسامانى گرفت و اسباب خوشى وى فـراهـم شـد تـا ايـن كـه پـيـش آمـد نـاگـوارى ايـن خـوشـى را بـه هـم زد و اسماعيل را در غم و اندوه فرو برد و آن، مرگ مادرش هاجر بود.
اسـمـاعـيـل، بـا انـدوه فـراوان جـسـد مادرش را پس از انجام مراسم در كنار خانه كعبه، در جايى كه اكنون به حِجر اسماعيل معروف است، به خاك سپرد.
ابـراهـيـم طـبـق مـعـمـول هـر چـنـد وقـت يـك بـار بـه ديـدن هـاجـر و اسماعيل مى آمد و در يكى از اين سفرها چون به قصد ديدن آن ها عازم مكه شد.
سـاره از او پيمان گرفته بود كه هنگام ورود به مكه، از مركب خود پياده نشود و همچنان سواره زن و فرزند خود را ديدار كند و بازگردد.
ابـراهـيـم وارد مـكـه شـد و بـه خـانـه اسـمـاعـيـل رفـت، ولى اسماعيل در خانه نبود. از همسرش كه ابراهيم را نمى شناخت پرسيد: شوهرت كجاست؟
گفت: براى شكار به صحرا رفته است.
ابراهيم پرسيد: حالتان چگونه است؟
زن گـفـت: حـال مـا بـسـيـار سـخـت و زنـدگـى مـا مـشـكـل اسـت و بـديـن تـرتـيـب از وضـع زنـدگـى خـود بـه ابـراهـيـم شـكـايت كرد و هيچ گونه پذيرايى نيز از آن بزرگوار نكرد.
ابـراهـيم بدو فرمود: هنگامى كه شوهرت آمد، بدو بگو كه پيرمردى به اين جا آمد و به تـو پـيـغام و دستور داد كه آستانه در خانه ات را عوض كن. اين سخن را گفت (و طبق وعده اى كه به ساره داده بود) بازگشت.
هـمين كه اسماعيل از صحرا آمد، احساس كرد كه پدرش به مكه آمده، از اين رو نزد همسرش آمد و بدو گفت: كسى نزد تو نيامد؟ گفت: چرا، پيرمردى اين جا آمد و سراغ تو را گرفت. از وى پرسيد: آيا دستورى به تو نداد؟ همسرش گفت: او به من گفت كه وقتى شوهرت آمد،به وى بگو پيرمردى آمد و به تو دستور داد آستانه درِ خانه ات را عوض كن.
اسـمـاعـيـل گـفـت: آن مـرد پـدر مـن بوده و به من دستور داده از تو جداشوم، برخيز و نزد خاندان خود برو.
بدين ترتيب آن زن را طلاق داده و همسر ديگرى از همان خاندان گرفت.
ايـن مـوضـوع گـذشـت و ابـراهـيـم بـار ديـگـر عـازم مـكـه و ديـدن اسـمـاعـيـل گـرديـد. سـاره دوبـاره هـمـان تـقـاضـا را كـرد و ابـراهـيـم نـيـز قول داد كه از مركب خود پياده نشود تا بازگردد.
ابـراهـيـم بـه مـكـه و بـه درخـانـه فـرزنـدش اسـمـاعـيـل رفـت و هـمـانـنـد دفـعه گذشته اسـمـاعـيـل بـه صـحـرا رفته بود. ابراهيم با همسرش روبه رو گرديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست؟
زن گـفـت: خدايت سلامتى دهد! او به صحرا و به شكار رفته و ان شاءاللّه به زودى مى آيد. اكنون پياده شوى و فرود آى.
ابراهيم گفت: حالتان چطور است؟
زن گـفـت: در خـيروخوبى و خوشى مى گذرد. خدايت رحمت كند! اكنون پياده شو تا وى از صحرا بيايد.
ولى ابـراهـيـم پـياده نشد و آن زن نيز پيوسته اصرار مى كرد تا ميهمان را فرود آورد و ابـراهـيـم نـپـذيـرفـت. زن كـه چـنـان ديـد گـفـت: سـرت را پيش بيا تا شستشو دهم زيرا گردآلود است.
بـه دنـبـال اين سخن سنگى آورد تا ابراهيم پايش را برآن بنهد. هنگامى كه ابراهيم قدم روى سـنـگ گـذاشـت اثـر پـايـش روى آن مـانـد. بـه دنـبـال آن هـمسر اسماعيل آب آوردو يك طرف از سر او را شستشو داد و آن گاه پاى ديگر را بـر سـنگ گذاشت و طرف ديگر سرش ‍ را نيز شست. ابراهيم با آن زن خداحافظى كرد و بـدو گـفـت: چون شوهرت آمد بدو بگو كه پيرمردى به اين جا آمد و تو را سفارش ‍ كرد كـه آسـتـانـه درِ خـانـه ات را مـحـفـوظ بـدار و از آن نـگـه دارى كـن. اسـمـاعيل از صحرا بازگشت و چون به خانه رسيد احساس كرد كه پدرش به در خانه او آمده، از اين رو از همسرش پرسيد: آيا كسى پيش تو آمد؟
وى گـفـت: آرى، پـيـرمـردى خـوش رو و خـوش بـو بـدين جا آمد و اين هم جاى پاى اوست. اسماعيل صورت خود را پيش برد و جاى پاى پدر را بوسيد، سپس پرسيد: آيا آن مرد به تـو وصيت و سفارشى نكرد؟ همسرش گفت: آرى، به من گفت كه به تو بگويم آستانه در خـانه ات را حفظ كن. اسماعيل گفت: او پدر من بود. به من سفارش كرده تا از تو نگه دارى كنم.


اسماعيل و بناى كعبه

ابـراهـيـم چـنـان كـه گـفـتـيـم گـاه گـاهـى بـه ديـدن فـرزنـدش اسماعيل مى رفت و در هر سفر، ماءموريت و داستانى داشت. در يكى از سفرها ابراهيم ماءمور شد خانه كعبه را به كمك اسماعيل بنا كرد.
طـبـق روايـات، نـخـسـتين كسى كه خانه كعبه را بنا كرد و حج به جا آورد، آدم ابوالبشر بـود سـپـس در تـوفـان نـوح، خـداى تـعـالى اساس و پايه هاى آن را به آسمان برد و دوبـاره بـه زمـيـن آورد. هـنـگـامـى كـه ابـراهـيـم خـواسـت از نـو آن را بـنـا كـنـد، جبرئيل بر وى فرود آمد و با خط كشيدن، محل آن را به وى نشان داد.
بـه هـر صـورت ابـراهـيـم مـاءمـوريـت خـود را بـه فـرزنـد ابـلاغ كـرد. وقـتـى اسـمـاعـيـل از مـكـان آن پـرسيد، ابراهيم تپه اى را كه در آن صحرا بود نشان داد و به او فرمود: بايد اين تپه را برداريم و به جاى آن خانه كعبه را بنا كنيم.
ابـراهـيـم دسـت بـه كـار سـاخـت خـانـه شـد. اسـمـاعـيـل سـنـگ و گـِل و سـايـر ابزار كار را آماده مى كرد و به دست پدر مى داد. هم چنين مطابق حديثى كه نـقـل شـده، فرشتگان نيز در نقل و انتقال سنگ ها و كارگذاردن آن ها به آن دو كمك كردند تـا خـانه ساخته شد و حجرالاسود را كه سنگى سياه و در كوه ابوقبيس بود، به دستور خداى تعالى در جاى گاه مخصوص نصب كردند.
خـداى تـعـالى در سـوره بـقـره حـكـايـت مـى كـنـد كـه ابـراهـيـم و اسـمـاعـيـل، در وقـت بـناى كعبه دعاهايى مى كردند و از همين حكايت دعاها معلوم مى شود كه خـداى تـعـالى دعـاى آنـان را مـسـتـجـاب فـرمـود، چـنـان كـه دعـاى ابـراهـيـم را هنگام آوردن اسماعيل و هاجر به مكه و دعاى او در هنگام مهاجرت به سوريه، و دعايى كه براى آمرزش خـود و پـدر و مـادرش كـرد و دعـايـى كـه براى مردم مكه كرد و دعاهاى ديگر او را مستجاب فرمود.
از جمله دعاهايى كه در هنگام بناى كعبه كردند، اين بود:
پـروردگـارا ايـن عـمـل را از مـا بپذير كه توشنوا و دانايى، پروردگارا ما را مسلمان (و تسليم فرمان) خود گردان و فرزندان ما را نيز جماعتى مسلمان (و تسليم و فرمانبردار) خـويـش گـردان، و مـنـاسـك مـا(و آداب عـبـادت و راه و روش آن) را بـه مـا بـيـاموز و بر ما بـبـخـشـا(وما را تحت عنايت خويش قرار ده) كه تو بخشنده و مهربانى، پروردگارا ميان فـرزنـدان مـا پـيغمبرى از خودشان برانگيز كه آيات تو را برايشان بخواند و كتاب و حكمت به آن ها بياموزد كه براستى تو عزيز و فرزانه اى.
خداى بزرگ نيز عملشان را مقبول درگاه خويش قرار داد، فرزندانشان را مسلمان گرداند، مناسك و آداب حج و ساير آداب عبادت را به ايشان آموخت و پيغمبر بزرگوارى از جنس خود آنـان مـيـانـشان مبعوث فرمود تا آيات الهى را برايشان بخواند و علم و كتاب و حكمت به ايشان بياموزد.
در حديثى است كه رسول خدا فرمود:
انا دعوة ابى ابراهيم، من همان دعوت و خواسته پدرم ابراهيم هستم.
بـديـن تـرتيب بناى خداپرستى به دست قهرمان يكتاپرستى و فرزند بزرگوارش در سـرزمـيـن مـكه بنا شد و ابراهيم ماءمور شد تا مردم را به طواف و زيارت آن خانه دعوت كند و متن فرمان الهى در اين باره اين بود:
و مـردم را به اداى مناسك حج اعلام كن تا مردم پياده و سواره از هر راه دورى به سوى تو آيند، تا در آن جا شاهد منافع خويش باشند و نام خدا را در روزهايى معين ياد كنند كه ما از حيوانات زبان بسته روزيشان داديم پس از آن ها بخورند و به درمانده فقير بخورانند، سـپـس از احـرام خـويش بيرون آيند و به نذرها و پيمان هاى خويش وفا كنند و طواف خانه كعبه را به جا آرند.
ابـراهـيـم فـرمـان الهـى را بـه مردم ابلاغ كرد و مناسك حج را به آن ها ياد داد و تا زمان ظـهـور اسـلام مـردم حـج بـه جـا مـى آورنـد، ولى طـىّ سال ها، پيرايه هايى بر آن بسته بودند.اسلام كه آمد آن پيرايه ها و خرافاتى را كه اعـراب بـر آن بـسـتـه بـودنـد، از بـيـن بـرد و همان دستورهاى اوّليه ابراهيم را كه به فرمان الهى به مردم ابلاغ كرده بود، برجاى نهاد و به صورت فريضه بر مردم واجب نمود.


ادامه داستان و موضوع پوشش خانه كعبه

شـيـخ كـليـنـى و صـدوق (ره) با كمى اختلاف، دنباله داستان را از امام صادق (ع) بدين مـضـمون نقل كرده اند: هنگامى كه بناى خانه كعبه به پايان رسيد، براى آن خانه دو در سـاخـتـنـد كـه يـكـى بـراى ورود و در ديگر براى خروج بود. در ضمن براى آن درها نيز آسـتـانـه اى ساختند و حلقه اى نيز برآن آويختند، ولى درها و خانه پرده نداشت. تا اين كـه اسـمـاعـيـل زنـى از قـبـيـله حـمـيـر گـرفـت. او زنِ عـاقـله اى بـود وقـتـى اسـمـاعـيل براى تهيه آذوقه به طايف رفت، اودر مكه بود. روزى پيرمردى را ديد كه با سـروروى گـردآلود از راه رسـيد و از او سؤ الاتى كرد و در ضمن از حالشان پرسيد. او در پـاسـخ، خـوبـى حـالشـان را بـه اطـلاع وى رسـانـيـد و سـپـس از حـال خـصـوصـى آن زن سـؤ ال كـرد و او هـمـان پـاسـخ را داد. بـه دنبال آن پرسيد: تو از چه طايفه اى هستى؟
زن در پاسخ گفت: من زنى از قبيله حمير هستم.
پـيـرمـرد نـامـه اى بـه آن زن داد و گـفـت: وقـتـى شـوهرت آمد، اين نامه را به او بده، و خداحافظى كرد و از مكه خارج شد.
اسـماعيل از طايف برگشت و آن زن نامه را به او داد. وقتى خواند گفت: دانستى آن پيرمرد كـه بـود؟ پـاسـخ داد: نـه، مـرد خـوش سـيـمـايـى بـود كـه بـه تـو شـبـاهـت داشـت. اسماعيل گفت: او پدر من بود.
زن كه اين حرفت را شنيد گفت: واى بر من.
اسماعيل گفت: چرا؟ مى ترسى جايى از بدن تو را ديده باشد؟
زن گفت: نه! ولى مى ترسم در حق او كوتاهى كرده باشم.
ايـن واقـعـه گـذشـت تـا روزى آن زن بـه اسـمـاعـيـل گـفـت: آيـا بـر درهاى كعبه پرده اى نـيـاويـزيـم؟ اسـمـاعـيـل گـفـت:آرى خـوب اسـت. بـه دنـبـال ايـن پـيـشـنـهـاد دو پـرده تـهـيـه كردند و بر درهاى كعبه آويختند. زن كه چنان ديد پـيـشـنـهـاد كرد كه خوب است پرده ديگرى نيز تهيه كنيم و همه ديوارهاى اطراف كعبه را بـپـوشـانيم كه اين سنگ بدنما شده است. اسماعيل با اين پيشنهاد نيزموافقت كرد و آن زن بـه دنـبـال ايـن تـصميم از قبيله خود استمداد نمود و پشم زيادى تهيه كرد و زن هاى قبيله مشغول رشتن آن پشم ها و بافتن آن شدند و هر قطعه اى كه حاضر مى شد، به قسمتى از خـانـه كـعـبـه مى آويختند. وقتى كه هنگام حج و آمدن مردم به مكه شد قسمت زيادى از آن را پـوشـانـدنـد، امـا هـنـوز بـخـشـى از آن بـدون پـوشـش مـانـده بـود. هـمـسـر اسماعيل گفت: خوب است اين قسمت را با حصيرهاى علف بپوشانيم. و همين كار را كردند.
هـنـگـامـى كه اعراب براى زيارت آمدند و آن وضع را مشاهده كردند، گفتند: سزاوارتر آن اسـت كـه بـراى تـعـمـيـر اين خانه، هديه اى بياوريم. و پس از آن مرسوم شد كه براى خـانـه كـعـبـه هـديـه بـيـاورنـد. وقـتـى مـقـدار زيـادى پول و هدايا جمع شد، آن حصير را برچيده و به جاى آن پرده هايى كشيدند. بدين ترتيب تمام خانه كعبه پوشيده شد.
كعبه سقف نداشت و اسماعيل چوب هايى بدين منظور تهيه كرد و به وسيله آن ها، سقفى بر آن زد و روى آن را با گِل پوشانيد.
اسـمـاعـل و مـردم از نـظـر آب در مـضـيـقه بودند. اين موضوع را به ابراهيم گفتند. او به دستور خداوند مكانهايى را حفر كرد تا به آب رسيد و از اين نظر نيز آسوده خاطر شدند.
اسماعيل از آن همسرش صاحب فرزندى شد، ولى آن فرزند اولاددار نشد. پس از او چهار زن ديـگـر اخـتـيـار كـرد كـه خداوند از هر يك چهار پسر بدو داد كه در مجموع صاحب دوازده يا شانزده پسر شد. ولى در اين حديث نام فرزندانش ذكر نشده است.
امـا در كـتـاب هـاى تـاريـخـى آمـده كـه اسـامـى فـرزنـدان اسـمـاعـيـل بـديـن شـرح بـوده اسـت: نـابـت، قـيـدار، اءدبيل، مبسام، مشماع، دومه، مسا، حدار، تيما، يطور، نافيش و قدمه.
در تـاريـخ طـبـرى بـا اخـتـلاف در نـقـل، ايـن اسـامـى آمـده و گـفـتـه كـه مـادر ايـن دوازده پـسـرسـيـده دخـتـر مـضـاض بـن عـمـرو جـرهـمـى بـوده و نسل عرب به نابت و قيدار مى رسد.
مسعودى مى نويسد: اسماعيل سيزده پسر داشت كه بزرگ ترين آن ها قيدار بود.
در بـحـارالانـوار از كـتـاب قـصـص الانـبـيـاء نـقـل شـده اسـت كـه اسـمـاعـيـل پـس از مـرگ مـادر، زنى از قبيله جرهم گرفت به نام زعله يا عماده و از وى صـاحـب فـرزنـد نـشـد. سـپـس او را طلاق داد و سيده دختر حارث بن مضاض را به همسرى اختيار كرد و از وى صاحب چندين فرزند شد.
ثعلبى گفته كه سيده دختر مضاض بن عمرو جرهمى بود.
طـبـرى هـم هـمـيـن را نـقـل كرده است، ولى يعقوبى نام اين زن را حيفاء نوشته است، واللّه اءعلم.


اسماعيل صادق الوعد كيست؟

در پـايـان داسـتـان اسـمـاعـيـل، بـد نـيـسـت بـحـثـى نـيـز دربـاره اسـمـاعـيـل صادق الوعد كه در قرآن نامش آمده است بشود، زيرا گروه بسيارى از مفسران و بـه ويـژه مـفـسـران اهـل سـنـت و مـورخـان آن هـا مـعـتـقـدنـد كـه وى هـمـان اسـمـاعـيـل فـرزنـد ابـراهـيـم اسـت و مـسـعـودى نـيـز هـمـيـن را نقل كرده اما در چند روايت از روايات شيعه، او را پيغمبر ديگرى دانسته و فرموده انـد كـه او اسـمـاعـيـل بـن حـزقـيـل بـوده بـه شـرحـى كـه در ذيل خواهد آمد.
داستان اسماعيل صادق الوعد فقط در يك آيه از سوره مريم آمده كه ترجمه آن اين است:
و در ايـن كـتـاب اسماعيل را ياد كن كه او راست وعده و فرستاده و پيغمبر بود، و چنان بود كـه كـسـان خـود را بـه نـمـاز و زكـات دسـتـور مـى داد و نـزد پروردگار خويش پسنديده بود.
در دو آيـه قـبـل از ايـن آيـه، خـداونـد داسـتان ابراهيم و اسحاق را ذكر فرموده و سپس نام مـوسـى و هـارون را بـرده و بـعـد ايـن آيـه اسـت. ايـن خـود شـاهـدى اسـت بـر ايـن كـه اسـمـاعـيـل صـادق الوعـد فـرزنـد ابـراهـيـم نـبـوده وگـرنـه مـناسب آن بود كه نام او نيز دنبال نام ابراهيم و قبل از نام موسى برده شود، نه بعد از آن.
به هر صورت در رواياتى كه صدوق (ره) و ديگران از امام صادق (ع) روايت كرده اند، آن حضرت فرموده اند كه اسماعيل صادق الوعد كه خداوند نامش را در اين سوره برده است، اسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيـم نـبـوده، بـلكـه اسـمـاعـيـل بـن حـزقـيـل اسـت و عـلت آن كـه او را صـادق الوعـد خـوانـده اند، اين بود كه با مردى وعده اى گذارد و يك سال تمام در وعده گاه به انتظار آن مرد نشست.
در حـديـثـى است كه خداوند او را براى هدايت قوم خوش به نبوت مبعوث فرمود و قوم وى در صـدد آزارش بـرآمـده و پـوسـت صورت و سرش را كندند. خداى تعالى فرشته اى را به كمك وى فرستاد و آن فرشته نزد وى آمد و بدو گفت: خداى بزرگ مرا به يارى تو فرستاده، اكنون بگو كه تا با اين مردم چه كنم؟
اسـمـاعـيـل فـرمـود: مرا به كمك تو نيازى نيست و من در اين مصيبت از ساير پيغمبران الهى پيروى كرده و صبر مى كنم.
در حديث ديگرى است كه گفت: به فريند پيغمبر آخرالزمان تاءسّى مى كنم.


وفات اسماعيل ذبيح و محل دفن آن حضرت

دربـاره مـدت عـمـر اسـمـاعيل در هنگام مرگ و مدفن آن حضرت در روايات اختلاف است. اكثر اهـل سـنت عمر آن حضرت را ۱۳۷ سال ذكر كرده اند، چنان كه در تورات نيز اين گـونـه نـقـل شـده اسـت و نـيـز نـقـل شـده كه محل وفات آن حضرت در فلسطين است، ولى مـورخـان عـرب، مـحـل وفـات آن حـضـرت را مـكـه ذكـر كـرده و محل دفن او را نيز در حِجر اسماعيل ذكر نموده اند.
ابـن اثـيـر گـفـتـه كـه عـمـر اسـمـاعـيـل چـنـان كـه گـفـتـه انـد، ۱۳۷ سـال بـود و خـداونـد عـرب را از دو فـرزند اسماعيل قيدار و نابت پديد آورد. وقـتـى مـرگ اسـمـاعيل فرا رسيد، به برادرش اسحاق وصيت كرد كه دخترش را به عيص فرزند اسحاق بدهد. وصيت ديگرش آن بود كه گفت: مرا در كنار قبر مادرم هاجر در حِجر به خاك بسپار.
عـمـر آن حـضـرت در بـرخـى از روايـات شـيـعـه ۱۳۷ سـال و در روايـتـى كـه صـدوق از رسـول خـدا روايـت كـرده، ۱۲۰ سـال ذكـر شـده اسـت و مـسـعـودى نـيـز در اثـبـات الوصـيـه هـمـيـن را نـقـل كـرده اسـت. مـدفـن آن حـضـرت را عـمـومـا هـمـان حـجـر اسماعيل ذكر فرموده اند.

 

مجله تاریخ

پیچ اینستاگرام مجله تاریخ

منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)

لینک کوتاه : https://tarikh.site/?p=1400

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0