4
زندگینامه حضرت نوح (ع)

حضرت نوح (ع)

  • کد خبر : 1328
  • ۲۰ فروردین ۱۴۰۰ - ۳:۴۰
حضرت نوح (ع)

از جمله پيغمبران بزرگوارى كه در راه ترويج توحيد و خداپرستى رنج فراوانى كشيد و آزار بسيار ديد، نوح پيغمبر بود كه با وجود عمر طولانى و ساليان بسيارى كه ميان مـردم مـشـرك و كـافـر زيـسـت و مـجـاهـدت هـاى فـراوانـى كـه در راه تـبـليـغ ديـن الهـى متحمل شد، به جز چند تن انگشت شمار كسى بدو ايمان نياورد.

به نام خدا

از جمله پيغمبران بزرگوارى كه در راه ترويج توحيد و خداپرستى رنج فراوانى كشيد و آزار بسيار ديد، نوح پيغمبر بود كه با وجود عمر طولانى و ساليان بسيارى كه ميان مـردم مـشـرك و كـافـر زيـسـت و مـجـاهـدت هـاى فـراوانـى كـه در راه تـبـليـغ ديـن الهـى متحمل شد، به جز چند تن انگشت شمار كسى بدو ايمان نياورد و دعوتش را نپذيرفت.
شـايـد يـكى از علل آن اين بود كه بت پرستى، به تازگى ميان مردم رسوخ كرده و دام تـازه اى بـود كـه شيطان سرِ راه بندگان خدا گسترده بود و مانند بسيارى از شيوه هاى بـاطـل و رسـوم غلطى كه ابتدا مشترى هاى زيادى پيدا مى كند و آن ها، پافشارى بسيارى روى سـخـن نـابـه جـا خـود دارنـد، طـرفـداران بـت پـرسـتـى نـيـز بـا تـلاش فـراوان مـشـغـول تـرويـج ايـن مرام باطل بودند و از بت هاى ودّ، سواع ، يغوق و نسر كه خداى تعالى نامشان را در قرآن نيز ذكر كرده ، به سختى دفاع مى كردند. به ويژه كه اشرف و اعيان نيز روى اغراض شخصى و استفاده هايى كه از اين راه عايدشان مى شد، آن ها را حمايت مى نمودند.
طبيعى است كه با چنين وضعى ، نوح پيغمبر كه ياورى نداشت ، براى مبارزه با آن با چه مشكلاتى مواجه شد و تا چه حدّ تحمل و بردبارى به خرج داد.
در قـرآن كـريـم هـم در بـيـشـتـر جـاهـايـى كـه داسـتـان نـوح نـقـل شـده اسـت ، به آزارهايى كه آن حضرت در راه ترويج دين خداوند كشيد، در آن زمـان مـردم به حدّى به بت ها و پرستش آن ها علاقه پيدا كرده بودند كه برطبق بعضى تـواريـخ ، نـوح سـال هاى زيادى از آن ها كناره گرفت و در كوه ها و غارها به تنهايى و دور از آن مردم جاهل به عبادت و پرستش حق مشغول بود.
سـيـد بـن طـاووس از كـتـاب قـصـص مـحـمـد بـن جـريـر طـبـرى نقل كرده است كه نوح تا هنگامى كه ۴۶۰ سال از عمرش گذشته بود، پيوسته در كوه ها زنـدگـى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود و زن و فرزندى نداشت . آن حضرت جـامـه پـشـمـيـن مـى پوشيد و غذاى خود را از گياهان زمين تاءمين مى كرد تا اين كه پس از گذشت آن مدت ، جبرئيل نزد وى آمد و گفت : چرا از مردم كناره گيرى كرده اى ؟ نوح گفت : قـوم مـن خـدا را نـمـى شـنـاسـنـد، از ايـن رو مـن از ايـشـان كـنـاره گـيـرى اخـتـيـار كـرده ام . جـبـرئيـل گـفـت : بـا آن هـا جـهـاد كن ! نوح گفت : نيروى اين كار را ندارم و اگر عقيده ام را بدانند، مرا خواهند كشت . جبرئيل گفت : اگر نيروى اين كار به تو داده شود با آن ها جهاد مـى كـنـى ؟ نـوح گـفـت : ايـن آرزوى مـن اسـت . در ايـن وقـت نـوح پـرسـيـد: تـو كـيـسـتى ؟ جـبـرئيـل فـرشـتـگان را صدا زد و هنگامى كه فرشتگان نزد وى جمع شدند، نوح بيمناك گرديد. سپس جبرئيل خود را معرفى نموده و سلام خداى رحمان را به وى ابلاغ كرد و مقام نـبـوت را بـه او بـشـارت داد و دسـتـور داد كـه پـس از ابـلاغ نبوت خود با عمورة ، دختر ضمران بن اخنوخ ، نخستين كسى كه بعدا به وى ايمان آورد، ازدواج كند.
نـوح بـه دنـبـال مـاءمـوريـت الهـى بـه ميان مردم رفت و عصايى در دست داشت كه با آن از ضمير مردم خبر مى داد. آن روز، روز عيد آن مردم بود.
سـركرده هاى قوم نوح هفتاد نفر بودند كه آن روز نزد بت هاى خويش اجتماع كرده بودند. وقـتـى نـوح بـه مـيان آن ها آمد، صداى خود را به لااله الا اللّه بلندكرد و نبوت خـويـش و دعـوت پـيـامـبـران قبل و بعد خود را به مردم ابلاغ فرمود. در اين وقت كه بت ها لرزيـد و آتـش هـايـى كـه روشـن كـرده بـودند، خاموش شد و مردم را وحشتى فراگرفت . بزرگان و سركرده ها پرسيدند كه اين مرد كيست ؟
نوح فرمود: من بنده خدا هستم كه او مرا به عنوان رسالت نزد شما فرستاده تا شما را از عذاب او بيم دهم .
وقـتـى عـمـورة سـخن نوح را شنيد، بدو ايمان آورد و چون پدرش دانست او را مورد سرزنش قـرار داد و گـفـت : بـه ايـن زودى سـخن نوح در دل تو كارگر افتاد. من ترس آن دارم كه پـادشـاه از مـوضـوع مـطـّلع گـردد و تـو را بـه قتل برساند. ولى عمورة به سخن پدر وقعى ننهاد و دست از ايمان خود برنداشت . پس از آن نـيـز هـرچـه او را تـهـديـد كرده و به حبس كشيدند، از ايمان به خداى نوح دست نكشيد، سرانجام با حضرت نوح ازدواج كرد وسام بن نوح از وى به دنيا آمد.
ايـن خـلاصـه مـطـلبـى بـود كـه ابـن طـاووس از كـتـاب مـزبـور نـقـل كـرده اسـت . ولى در ازدواج نـوح و نـام هـمـسـر آن حـضـرت اختلاف است : برخى مانند يـعـقـوبـى گـفـتـه انـد كـه خـداى سـبـحـان بـه آن حـضـرت وحـى فـرمـود كـه هـيـكـل دخـتـر نـامـوس ابـن اخـنـوخ را بـه ازدواج خـويـش در آورد. سـيـد بـن طـاووس احـتـمـال داده كـه هـيـكـل لقـب و وصـف هـمـان عـمـورة باشد و البته اين زن، غير از آن همسر نافرمان نوح است كه قرآن كريم او را خيانت كار و كافر معرفى فرموده است .

نام نوح و اوصاف ، شمايل و ويژگى هاى آن حضرت
در روايـات نـام اصلى نوح ، مختلف ذكر شده است : مانند عبدالغفار، عبدالملك و در بعضى هـن عـبـدالاعـلى ، و عـلّت اين كه او را نوح خواندند، كثرت نوحه و گريه آن حضرت بوده است . در اوصاف آن حضرت نوشته اند كه مردى گندم گون، بـاريـك چهره با قامتى كشيده و چشمانى درشت و ساق هايى باريك بود. بيانش فصيح و گـفـتـارش روان و منطقش نيرومند بود كه وحى نيز به منطق نيرومند و بيان فصيح او كمك مى كرد.
نـوح نـخـسـتـين پيغمبر اولوالعزم بود كه خداوند او را با كتاب شريعتى جداگانه و به سـوى هـمـه مـردم آن زمـان مـبـعـوث فـرمـود. كـتـاب او نـخـسـتـيـن كـتـابـى اسـت كـه مشتمل بر شرايع الهى بوده و شريعتش نيز نخستين شريعت ها بوده است .
نـوح پـيغمبر دومين پدر نسل كنونى انسان است كه نسب آن ها بدو باز مى گردد، چنان كه خداى تعالى در سوره صافّات فرموده :
وجعلنا ذريّته هم الباقين ؛
نژاد او را باقيماندگان (روى زمين ) قرار داديم .
و پيمبرانى كه پس از او آمدند همگى نسبشان به آن حضرت مى رسد.
خداوند در قرآن از شكرگزارى و سپاس گزارى نوح ياد كرده و در سوره اسراء فرموده انّه كان عبدا شكورا. در تفسير اين آيه آمده كه هرگاه جامه اى مى پوشيد يا خوراكى مـى خـورد و يـا آبـى مـى آشـامـيـد، خدا را شكر مى كرد و الحمداللّه مى گفت و در تفسير ديگرى آمده كه در آغاز بسم اللّه و در پايان الحمداللّه مى گفت .
در احاديث از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده كه نوح در هر صبح و شام اين جمله را مى گفت :
اللّهـم ، انـّى اشـهـدك ان مـا اصبح بى من نعمة فى دين او دنيا فمنك ، وحدك لاشريك لك ، لك الحمد و لك الشكر بها حتّى ترضى و بعد الرضى؛
پروردگارا من تو را گواه مى گيرم كه هر نعمتى از نعمت هاى دين يا دنيا كه در صبح و شام به من مى رسد، همه از توست كه يگانه اى و شريك ندارى . ستايش مخصوص تو و سپاس تو راست تا هنگامى كه خشنود گردى و نيز پس از خشنودى .

عمر نوح (ع)
عـمـر طـولانـى نـوح در ادبـيـات عـربـى و فـارسـى ضـرب المـثـل واقـع شـده اسـت . تـواريـخ و روايـات عـمـر آن حـضـرت را مابين ۱۰۰۰ تا ۲۸۰۰ سـال نـقـل كـرده انـد و البته برخى هم مانند يعقوبى عمر ايشان را همان ۹۵۰ سالى كه مـدّت تـوقـف او مـيـان خـود بـود و قـرآن كـريـم نـيـز در سـوره عـنـكـوبـت نـقـل فـرمـوده ، دانسته اند. مجلسى (ره ) در بحارالانوار گويد كه سيره نويسان درباره عـمـر نـوح اخـتـلاف كـرده و ۱۰۰۰، ۱۴۵۰، ۱۴۷۰ و نـيـز ۲۳۰۰ سـال گـفـتـه انـد و البـتـه در اخـبـار مـعـتـبـر، عـمـر نـوح ۲۵۰۰ سال ذكر شده است .
مـسـعـودى در اثـبـات الوصيه گفته كه سنّ حضرت نوح در هنگام مرگ طبق روايتى ۱۴۵۰ سال بوده و نيز در روايت ديگرى است : هنگامى كه نوح به رسالت مبعوث گرديد، ۸۵۰ سال داشت و ۹۵۰ سال نيز ميان قوم خود بود(و مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت مى نـمـود) و پـس از فـرود آمـدن از كـشـتـى نـيـز ۵۰۰ سـال ديـگر زندگى كرد كه جمعا ۲۳۰۰ سال عمر كرد. هم چنين در روايت ديگرى است كه نوح ۲۸۰۰ سال در دنيا زندگى كرد.
چـنـان كـه مـرحـوم مـجـلسـى فـرمـوده ، و در روايـات اهل بيت – كه صدوق و على بن ابراهيم و راوندى از آن بزرگواران روايت كرده اند- عمر آن حـضـرت ۲۵۰۰ سـال ذكـر شـده اسـت . بـه ايـن تـرتـيـب كـه ۸۵۰ سـال پـيـش از مـبـعـوث شـدن بـه پـيـامـبـرى و ۹۵۰ سـال نـيـز مـيـان قـوم خـود مـردم را بـه خـداى يـگـانـه دعـوت مـى كـرد، سـپـس دويـسـت سـال دسـت بـه كـار سـاخـتـن كـشـتـى شـد و پـانـصـد سال نيز پس از بيرون آمدن از كشتى در جهان زيست و به آباد كردن شهرها و سكنى دادن فرزندان خويش در آن ها پرداخت .
بـه هـر صورت ميان پيمبران الهى كه نامشان در قرآن مذكور است ، كسى به اندازه نوح عـمر نكرد و حتى برخى مثل ثعلبى ، همين عمر طولانى آن حضرت را معجزه وى دانسته اند و گـفـتـه انـد: مـعـجـزه نـوح در وجـود خـود او بـود، زيـرا هـزار سـال عـمـر كـرد و در ايـن مـدت طولانى ، نه نيرويش كم شد و نه دندانى از دندان هاى او افتاد.
بـرخـى هـم كـه ايـن عـمـر طـولانـى بـه نـظـرشـان بـعـيـد آمـده اسـت درصـدد تـاءويـل و مـحـمـل تـراشـى بـرآمـده انـد كـه بـهـتـر اسـت از نـقـل كـلام و پـاسـخ آن هـا خـوددارى شـود، زيـرا اولا مـسـئله طـول عـمـر افرادى مانند حضرت نوح ، به قدرت بى مانند حق تعالى مربوط مى شود و هـمـانـند هزاران امر خارق العاده ديگرى است كه گاهى به صورت معجزه و كرامت به دست پـيـمـبـران و اوليـاى خـدا انـجام شده و همگى تحت فرمان خداوند و به مشيّت و اراده نافذ اوسـت واذ اراداللّه لشـى ء ان يـقـول له كن فيكون . ثانيا با توجه به زندگى سـاده و آسـايـش خـيال و خوراك هاى طبيعى انسان هاى اوّليه و نبودن بيمارى هايى كه به تدريج از پدران گذشته به مردم امروز به ارث رسيده و گرفتارى هايى كه بر اثر تـوسـعـه زنـدگـى بـراى افـراد بـشر پيش آمده و مرگ هاى زودرسى كه براثر خوردن غـذاهـاى رنـگـيـن و متنّوع يا تنوع در كام جويى هاى جنسى و لذت هاى بيشتر زندگى پيش آمـده ، بـه خـوبـى راز طـول عـمـر مـردم آن زمـان را بـه دسـت مـى آوريـم و چـنان كه اطبا و اهـل فـن گفته اند: به هر اندازه كه خيال بشر آسوده تر و زندگى اش بى آلايش و ساده تـر و خـوراك روزانه اش سالم تر و مراعات بهداشت در او بيشتر باشد، به همان اندازه ميزان عمرش طولانى تر خواهد شد.
هـم چـنـيـن در ايـن كه عمر طبيعى بشر چه مقدار است ؟ اطباى معروف جهان هنوز نتوانسته اند نـظـرى قـاطـع ارائه كـنند و پس از آزمايش هاى بسيار و مطالعات فراوان ، به اين نتيجه رسـيـده انـد كـه سـبـب مـرگ انـسـان ايـن نـيـسـت كـه هـشـتـاد يـا نـود سـال زنـدگى مى كند، بلكه سبب آن عوارضى است كه مانع ادامه حيات مى شود. به همين دليـل بـعـضـى از دانـشمندان موفق شده اند كه يا رژيم هاى غذايى و رساندن ويتامين هاى لازم و سـايـر راه هـاى عـلمـى ، عـمـر برخى حيوانات را به ۹۰۰ برابر عمر طبيعى شان بـرسـانـنـد و اين جمله يكى از اطباى معروف است كه گفته است : منشاء مرگ ، بيمارى است نـه پـيـرى ! هـم چـنـيـن كـه نـقـل كـرده انـد دكـتـر الكـسـيـس كـارل ، جـراح و زيـسـت شـنـاس مـعـروف مـوفق شد قسمتى از بدن حيوانى را كه توضيح بـيـشـتـر مـا را از مـسـيـر خـود مـنـحـرف مـى سـازد، و اگـر خـوانـنـدگـان مـحـتـرم مـايـل بـه تـوضـيـح بـيشترى در اين باره باشند، مى توانند به كتاب هايى كه درباره طول عمر حضرت بقية اللّه – عجّل اللّه فرجه الشريف – نگاشته شده مراجعه نمايند و از گفتار دانشمندان فيزيولوژى و ديگران در اين باره مطلع گردند.

دعوت نوح (ع ) و استدلال هاى او
چـنـان كـه قـبلا متذكر شديم ، مسئله بت پرستى در ميان قوم نوح به صورت گسترده اى نفوذ كرده بود و بت ها طرف دارانى جدّى داشتند، و همان گونه كه گفتيم : شايد يكى از دلايل آن اين بود كه مرام بت پرستى ، مرام و مسلك تازه اى بود كه مردم با آن روبه رو شـده بـودنـد و دام جـديـدى بـود كـه شـيـطـان سـر راه سـعـادت و كـمـال مردم گسترده بود. از سوى ديگر، رشد كافى هم ميان مردم آن زمان وجود نداشت تا بـه سـود و زيـان خـود پـى بـبـرنـد وبـه زشـتـى عمل خود واقف گردند. به هرحال آن اوضاع مشكلات بسيارى را براى نوح ايجاد كرده و آن بزرگوار را در پيش برد هدف مقدس توحيد و خداپرستى دچار زحمت بسيارى نمود و به سختى سخنان جان بخش ‍ وى در دل مردم اثر مى كرد. از طـرز تـكـلم و اسـتدلال آن پيامبر بزرگوار با مردم ، و پاسخ هايى كه آن بى خردان بـه او مـى دادنـد. سبك مغزى ، لجاجت و سرسختى آن ها به خوبى معلوم مى شود تا آن جا كـه بـرخـى از آن مـردم آن پـيـامبر بزرگوار را مورد تمسخر و استهزا قرار مى دادند كه بـراى نـمـونـه تـرجـمـه بـعـضـى از آيـات قـرآن كـريـم را بـراى شـمـا نـقـل مـى كـنـيـم . مـا نـوح را بـه سـوى قـومش فرستاديم تا به آن ها بگويد: من بيم رسـانـى آشكار هستم كه شما را از عذاب خدا بيم دهم ، تا جزو وى را پرستش نكنيد كه من از عذاب دردناك آن روز بر شما بيمناكم.
در اين جا سران و بزرگان كافر قوم وى كه به خاطر ثروت و قدرتى كه داشتند خود را شـريـف تـر از ديـگران مى پنداشتند، به نوح گفتند:ما تو را جز بشرى مانند خود نـمـى بينيم … و در آيه ديگرى است كه به يك ديگر گفتند:او جز بشرى هـمـانـنـد شما نيست كه بدين وسيله مى خواهد برشما برترى جويد، واگر خدا مى خواست (بـراى هدايت افراد بشر رسولى بفرستد) فرشتگانى را مى فرستاد. و بلكه پا فراتر گذاشته نسبت جنون ، گمراهى ودروغ به نوح و پيروانش دادند و گفتند:او جز مردى ديوانه نيست كه به جنون دچار شده يا گفتند: ما تو را در گمراهى آشـكـارى مـى بـيـنـيـم . و در آيـه ديـگـرى اسـت كه اظهار داشتند: ما شما را افرادى دروغ گو مى پنداريم .
كـه بـايـد گـفـت كـه ايـن سـبـك مغزان نابخرد و خيره سران لجوجى كه تبليغات نوح را مـخـالف بـا منافع مادّى و رياست خود تشخيص ‍ مى دادند، منطقى نداشتند تا به مبارزه با گـفـتـار مـسـتـدّل و مـنـطقى نوح برخيزند، لذا به اين بهانه جويى ها و سفسطه بازى ها مـتـوسـل مى شدند وگرنه هر عاقل با انصافى مى داند كه سنّت الهى در مورد بعثت انبيا بـه هـمـيـن صـورت بـوده كه پيغمبر هر قومى را از جنس ‍ همان قوم ، بلكه از ميان همان ها بـرانـگـيـزانـد تـا بـا مـعـرفـتـى كـه مـردم دربـاره اصـل و نـسـب و خـصـوصـيات زندگى او دارند، بهتر از او پيروى كنند و دعوتش را بهتر بپذيرند و ترديد كمترى درباره اش باشد.
مـتاءسفانه قوم نوح با اين حرف نابجايى كه مى زدند، براى مخالفان و دشمنان ديگر پيمبران الهى نيز بهانه زيبنده اى به يادگار گذارده اند.
از جمله ايرادهاى ديگرى كه به نوح گرفتند اين بود كه بدو گفتند:اين چند تنى هم كـه پـيـرويـت مـى كـنـنـد، جـز فـرومـايـگـانـى نـيـسـتـنـد كـه بـدون تـاءمـل بـه سـخـنانت گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند. و چون برترى و فـضـيـلت را بـه پـول و ثـروت مـى دانـسـتند، دنبال اين سخن نابجاى خود گفتند:و ما برترى ديگرى است كه از روى كمال تعجب يا تمسخر و استهزا به نوح مى گفتند:ما چـگـونـه بـه تـو ايـمـان آوريم كه پيروانت افرادى فرومايه و فقير هستند! نظير همان ايرادى كه مشركان مكه به پيغمبر اسلام مى گرفتند
نـوح (ع ) پـاسـخ گـفـتـار آن هـا را ضمن چند جمله چنين بيان فرمود:اى مردم ! من گمراه نـيـسـتـم و تـنـهـا (جـرم مـن اين است كه ) فرستاده و رسولى از جانب پروردگار جهانيانم .
((اى مـردم ! اگر من اب دليل روشن و برهانى از جانب پروردگار آمده باشم و رحمتى به من داده باشد كه از شما پنهان مانده ،ديگر من چگونه مى توانم شمارا با تنفّرى كه از آن داريد به پذيرش آن وادار كنم 
.
ماءموريت من آن است كه رسالت ها (وپيام ها)ى پروردگار خود را به شما ابلاغ و شما را نصيحت كنم .
آيا تعجب مى كنيد كه تذكّرى از پروردگارتان به وسيله مردى از جنس خودتان براى شـمـا آمـده اسـت كـه شـمـا را بـيـم دهـد تـا پـرهـيـزگـارى كـنـيـد و شـايد مورد رحمت قرار گيريد. و گاهى به دليل هاى بزرگ و نشانه هاى الهى در جهان هستى اشاره مى كرد و مى فرمود:از پروردگار خود آمرزش بخواهيد كه وى آمرزنده است تا آسمان را فـراوان بـر شـمـا بـبارد، با اموال و فرزندان كمكتان كند و برايتان باغ ها برقرار سازد و نهرها براى شما پديد آرد. چرا شما خدا را به بزرگى باور نداريد با اين كه او شـما را گوناگون آفريده است ؟ مگر نمى بينيد كه خدا چگونه آسمان هاى هفتگانه را بـالاى هـم آفريده و ماه را در آن ها روشن گردانده و خورشيد را چراغى قرار داده و شما را مـانـنـد گـيـاهـان از زمـين برويانيد، آن گاه دوباره شما را در آن بازگرداند و سپس از آن بـيـرون آورد و خـداسـت كـه زمـيـن را بـراى شما فرش كرده (وگسترش داد) تا در راه هاى مـختلف آن رهسپار گرديد. و گاهى اين جمله را – كه پيمبران ديگر نيز غالبا مـى فـرمـودنـد- به گفتار خود اضافه كرده و مى فرمود:اى مردم من از شما مالى نمى خواهم (و مزدى براى تبليغ توقع ندارم ) كه مزد من تنها با خداست .
واز ايـن كـه مى گوييد پيروان تو جز افرادى فرومايه و تنگ دست نيستند، توقع داريد كـه مـن آن هـا را از پـيـش خـود بـرانـم كه شايد شما به من ايمان آوريد؟من هرگز نمى توانم مردمى را كه به خدا ايمان آورده و خدا را ديدار مى كنند از خود برانم ، و اگر آن ها را از خـود بـرانـم ، كـيـسـت كـه در پـيـشـگـاه وى در روز قـيـامـت مـرا يـارى كـنـد (و در ايـن عمل از من دفاع كند)، چرا انديشه نمى كنيد.
گـذشـتـه از ايـن كـه مـن (از درون كـار آن هـا اطلاع ندارم ) نمى دانم چه مى كرده اند و حساب آن ها تنها با خداى من است … و من چنان نيستم كه آن ها را از خود برانم .
بـه هـرصورت گفت وگوى ميان او با آن قوم سبكسر بسيار شد و چون منطقى در برابر گـفـتـار خيرخواهانه نوح نداشتند، بناى لجاجت گزارند و به تدريج شروع به تهديد كـردنـد، يـك بار گفتند:اى نوح ! جدال را با ما از حدّ گذراندى ، اكنون اگر راست مى گويى آن عذابى كه ما را از آن بيم مى دهى بياور.
بـار ديـگـر گـفتند:اى نوح اگر(دست از اين گفتارت برندارى و) بس نكنى سنگ سار خواهى شد.
آن گاه از پيش نوح برمى خاستند و با تاءكيد و عناد بيشترى به مردم مى گفتند:مردم (بـه خاطر حرف هاى نوح ) دست از معبودان خويش (بت هاى خود):ودّ، سواع ، يغوث ، يعوق ، و نسر برنداريد.

آزار و صدمه اى كه نوح از مردم ديد
بـا تـوجـه بـه عـمر طولانى و سال هاى بى شمارى كه نوح ميان مردم بود و نيز افراد انـدكـى كـه بـه وى ايـمـان آوردنـد وعلاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند، مى توان حدس زد كه اين پيغمبر بزرگوار چه مقدار سختى كشيد و خون جگر خورد. گذشته از نـاسـزاهـاى زيـادى كـه بـه او گـفـتـنـد و ديوانه ، گمراه و جن زده اش خواندند، انواع شكنجه بدنى و آزار جسمى را هم به او مى رساندند.
در حـديـثى كه صدوق از امام صادق (ع) روايت كرده ، گاهى مردم آن حضرت را به قدرى كـتـك مـى زدنـد كـه سـه روز تـمـام بـه حـال بـى هـوش مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.
مـرحـوم طـبـرسـى (ره ) مـى نـويـسـد: حـضـرت نـوح ۹۵۰ سـال شـب وروز مـردم را بـه سـوى خـدا دعـوت مـى كرد، ولى سخنان وى در آن مردم اثرى نـداشـت و گاهى آن قوم به قدرى او را مى زدند كه بى هوش مى شد؛ وقتى به هوش مى آمد و مى گفت :
اللهم اهد قومى ، فانّهم لايعلمون؛
خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.
از وهب نقل شده است : نوح سه قرن تمام مردم را به خدا دعوت مى كرد كه هر قرن سيصد سـال بـود. او در ايـن نـهـصـد سال ، پنهان و آشكارا دعوت خود را ابلاغ مى كرد، ولى آن مـردم جـز بـرطـغيان و سركشى نيفزودند و هر قرن كه مى آمد، مردم آن قرن سركش تر از قـرن پـيـش بودند تا جايى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آن ها را نزد نوح مى آوردند و به آن ها سفارش مى كردند و مى گفتند:
لئن بقيت بعدى فلا تطيعنّ هذا المجنون ؛
اگر پس از من زنده ماندى ، مبادا از اين ديوانه پيروى كنى .
سـپـس ادامـه داده مـى گـويـد: آن مـردم بـه نوح حمله مى كردند و او را چنان مى زدند كه از گوش هاى آن حضرت خون مى آمد و بى هوش ‍ مى شد. در اين وقت او را برداشته به خانه اى مى انداختند يا به همان حال بى هوشى بر در خانه اش گذارده و مى رفتند.
از لحـن قـرآن كريم هم به خوبى فهميده مى شود كه آزار آن ها به آن حضرت ، شديد و سخت بوده است . خداوند در سوره هاى انبياء و صافّات مى فرمايد:… مانوح و خاندانش را از انـدوه و مـحنت بزرگ نجات داديم. و مفسران گويند كه منظور از اندوه بزرگ ، همان آزارهاى زيادى است كه مردم به آن حضرت مى كردند.
در سـوره قـمـر حـكـايـت فـرمـوده كـه نـوح دعـا كـرد و گـفـت :پـروردگـارا! مـن مـغلوب (وازپاافتاده ) هستم ، تو ياريم ده.
در سـوره شـعـراء هـم آمـده كـه ايـن گـونـه بـه درگـاه خـداى رحمان استغاثه كرد و گفت :پروردگارا! به راستى كه اين قوم مرا تكذيب كردند، پس ميان من و ايشان گشايشى ده و مرا با مردمانى با ايمانى كه با من هستند،(از دست اينان ) نجات ده.

نفرين نوح
چـنـان كـه قـرآن كـريـم تـصـريـح مـى كـنـد، نـوح ۹۵۰ سـال مـيـان آن مـردم تـوقـف كرد و به كار تبليغ دين و دعوت مردم به سوى خداى سبحان مـشـغـول بـود و بـراى پيش رفت اين آيين ، آسودگى و آسايش نداشت و همواره مردم را به ايـمـان بـه خـدا و روز جـزا و كـسـب فـضـيـلت و تقوا دعوت مى نمود، اما باگذشت آن مدت طولانى به جز از همان افراد انگشت شمارى كه بدو ايمان آورده بودند، كسى دعوت او را پاسخ نداد و آن حضرت از ديگران ماءيوس گرديد، به ويژه كه وحى الهى نيز به اين نـاامـيـدى وى كـمـك كـرد، زيرا خداوند به او خبر داد كه از قوم تو جز همين افرادى كه ايمان آورده اند كس ديگرى ايمان نخواهد آورد، به همين سبب از كارهايى كه اينان مى كنند، اندوهگين مباش.
در حـديـثـى اسـت كه چون سيصد سال از دعوت نوح گذشت ، آن حضرت خواست درباره آن مـردم نفرين كند و هم چنان كه نماز صبح را خوانده و به قصد نفرين نشسته بود، چند تن از فـرشـتـگـان از آسمان هفتم بروى فرود آمده سلام كردند و سپس گفتند: خواهشى از تو داريم ! نوح پرسيد: خواهش شما چيست ؟ گفتند: خواهش ما اين است كه نفرين را به تاءخير اندازى ، زيرا اين نخستين عذاب خدا در روى زمين خواهد بود. نوح در پاسخشان فرمود: تا سيصد سال ديگر آن را به تاءخير انداختم .
وقتى سيصد سال دوم نيز به پايان رسيد و خواست نفين كند، دسته ديگرى از فرشتگان از آسـمـان شـشـم آمـدنـد و از وى خـواسـتـنـد تا باز هم نفرين را به تاءخير اندازد، بدين ترتيب سيصدسال ديگر نيز به تاءخير افتاد.
وچون نهصد سال تمام شد، پيروان نوح از آزار دشمنان به تنگ آمدند و از او خواستند تا گـشـايـشـى از خـدا بـخـواهـد.نـوح قـبـول كـرد و پس از نماز به درگاه خداوند دعاد كرد. جبرئيل نازل شد و به نوح گفت : خداوند دعاى تو را مستجاب كرد. اكنون به پيروان خود بگو كه خرما بخورند و هسته آن را بكارند و از آن نگهدارى كنند تا بزرگ شود. پس از بارور شدن درختان ، بلا از ايشان برطرف مى گردد و فَرَجشان خواهد رسيد.
نـوح گـفـتار جبرئيل را به پيروان خود اطلاع داد. همگى خرسند شدند و دستور خداوند را انجام دادند. وقتى درخت ها بارور شد، نزد نوح آمدند و گفتند: زمانى را كه خبر داده بودى ، فـرارسـيـده اسـت . نـوح از خـداونـد خـواسـت تـا مـطـابـق وعـده عـذاب را نـازل كـنـد. وحـى شـد كه به ايشان بگو: اين خرما را هم بخوريد و هسته آن را بكاريد و پـس ار بـارور شدن درختان ، گشايش مى رسد. در اين موقع بود كه يك سوم آن مردم نيز از ديـن نـوح دسـت كشيدند و بى دين شدند. دوسوم ديگر ماندند. خرماها را خوردند و هسته اش را كـاشـتـنـد و هم چنان مراقبت مى كردند تا بارور گرديد. چون نزد نوح آمده و وفاى وعده حق را خواستند، دوباره به وى وحى شد كه به آن ها بگو: اين خرما را هم بخوريد و هـسـتـه اش را بكاريد در آن موقع هم يك سوم ديگر از دين بيرون رفتند و يك سوم باقى مـانـدنـد، بـراى بـار سـوم به دستور عمل كردند و چون هسته را كاشته و درخت شد و به ثـمـر رسيد، نزد نوح آمدند و گفتند: به جز اين افراد اندك كسى به جاى نمانده و اگر ايـن بـار نيز فَرَج ما به تاءخير افتد، ترس آن داريم كه ما به تاءخير افتد، ترس آن داريم كه ما نيز به هلاكت در دين و گمراهى دچار شويم .
حـضرت نوح نماز خواند ودعا كرد. در دعاى خود گفت : پروردگارا جز اين افراد اندك كسى در پيروى من باقى نمانده و من ترس ‍ آن دارم كه اگر اين بار فرج را به تاءخير اندازى اينان هم از دين بيرون روند. در اين وقت بود كه خداوند بدو وحى فرمود: دعايت را مستجاب كرديم ، اكنون دست به كار ساختن كشتى شو.
در حديث ديگرى است كه پس از اين آزمايش ها، بيش از هفتادوچند نفر به جاى نماندند. خداى سـبحان به نوح وحى كرد:اين براى آن بود تا مؤ منان خالص و پاك به جاى بمانند و افراد ناخالص از كنار تو پراكنده شوند. اكنون من به آن ها نيرويى در دين مى دهم كه تـرس و بـيـمـشـان را بـه آسـايـش و امـن تـبـديـل كـنـد تـا از روى اخـلاص مـرا عـبـادت كنند
.
بـه هـر صـورت ، هـنـگـامـى كـه نوح از ايمان آوردن قوم خويش ماءيوس گرديد و آن همه لجـاجـت و سـتـيـزه جويى را ديد، ايشان را به سختى نفرين كرد و گفت :… پرودگارا ديـّارى از كـافـران را در زمـيـن (زنـده ) مـگـذار، كـه اگـر زنده شان بگذارى بندگانت را گمراه كنند و جز بدكارانى ناسپاس توليد نكنند.
خداى تعالى نيز دعاى نوح را مستجاب فرمود و عذابى قطعى را برآن مردم ستم گر مقرر كـرد و حـكـم عـذاب آن هـا بـه گـونـه اى بود كه از وساطت نوح نيز درباره آن ستمكاران جلوگيرى كرد و بدو گفت :
ولاتخاطبنى فى الذين ظلموا انّهم مغرقون؛
دربـاره ايـن سـتم گران مرا مخاطب مساز و (وساطت نكن و نجاتشان را از من مخواه ) كه غرق شدنى هستند.
آرى مـردمـى كـه اين قدر خيره سرند كه به جاى تقدير و تشكر از چنين پيغمبرى كه شب وروز خود را وقف هدايت آنان كرده و به طور رايگان در آن مدت طولانى كمر همّت بسته تا آن هـا را از تـواشـع وكـرنش در برابر بتان بى جان و پرستش مجسمه هاى بى روحى – كـه جـز ايـجـاد تـفـرقه و دودستگى و خمودى فكر و بدبختى ، ثمره ديگرى براى مردم نـداشـت – رهـايـى بـخـشد، او را كتك مى زنند و آن همه آزار و صدمه مى رسانند و به جاى اسـتـمـاع سـخـنـان جـان بـخـش او، چـنـان كه خود نوح مى گويد: انگشت ها را در گوش مى گـذاردنـد و جـامـه هـا را بـر سـرمـى كـشـيـدنـد كه سخنان او را نشوند، چنين مردمى مستحق نـابـودى و هـلاكـت هـسـتـنـد و بـايـد از بـيـخ و بـن كـنـده شـونـد و بـه جـاى آن هـا نـسـل جديدى بيايند كه قابليّت درك حقايق و آمادگى پذيرفتن سخنان پيامبران الهى را داشته باشد.

كشتى نوح
پـس از آن كـه خـداى تـعـالى بـه نـوح خبرداد كه به جز اين افراد اندك كس ديگرى به تـوايـمـان نخواهد آورد، دستور ساختن كشتى را صادر فرمود و چنان كه از ظاهر قرآن به دسـت مـى آيـد، سـاخـتـن كـشـتـى تا به آن روز بى سابقه بوده است ، از اين رو به نوح فـرمود:كشتى را تحت نظر ما و به دستور ما بساز و درباره كسانى كه ستم كرده اند مرا مخاطب مساز (و نجاتشان را از من مخواه ) كه غرق شدنى هستند.
نـوح نـيـز طـبق دستور الهى دست به كار ساختن كشتى شد و تخته ، ميخ و چوب از اطراف تـهـيـه مـى كـرد و زيـر نـظـر فـرشـتـگـان الهـى ، آن هـا را بـه هـم متصل ساخته و به سرعت كشتى را آماده مى كرد.
و همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، آن مردم كوته فكر كه منطق درستى نداشتند و در صـدد بودند تا به هر نحو شده نوح را بيازارند، وسيله جديدى براى آزار حضرت به دست آوردند و زبان به تمسخر شيخ ‌الانبياء گشودند و هركس به نحوى او را سرزنش ‍ و استهزا مى كرد.
يـكـى مـى گـفـت كه اى نوح پس از پيغمبرى ، نجّار شده اى ؟ ديگرى پوزخند مى زد و مى گـفـت كـه در ايـن سـرزمـيـن خـشـك كـه آبـى وجـود نـدارد، كـشـتـى بـا ايـن عـرض و طـول را بـراى چـه مى سازى ؟ نكند در بيابان خشك مى خواهى كشتى بانى كنى ؟ سومى مى گفت كه اين كشتى را در خشكى مى سازى ، پس كجا در آب مى اندازى !
نـوح در پـاسخ آن ها يك جمله مى گفت و اظهار مى داشت :اگر شما امروز ما را مسخره مى كـنـيـد، روزى خـواهـد آمـد كه ما نيز شما را مسخره كنيم ، و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خواركننده و ذلّت بار به سراغ كدام يك از ما دو طايفه خواهد آمد.
در حديث است كه چون شروع به درخت كارى كرد، كسانى كه بروى عبور مى كردند مسخره كـنـان بـدو مـى گفتند:به درخت كارى مشغول شده اى ؟ وقتى درخت ها بزرگ شد و آن ها را قطع و شروع به نجّارى كرد، بدو مى گفتند: نجّار شده اى ! و همين كه به ساختن كشتى مـشـغـول شـد بدو مى خنديدند و به يك ديگر مى گفتند: حالا ديگر در اين سرزمين بى آب بـه شـغـل كشتى بانى دست زده و ملّاح شده است ! آن دوران هم گذشت و به تدريج كشتى ساخته و حاضر شد.
در مـقـدار طـول ، عـرض ، ارتـفـاع و كـيـفـيـت آن كـشـتـى اخـتـلاف اسـت . بـعـضى گفته اند: طـول آن ۱۲۰۰، عـرضـش ۸۰۰ وارتـفـاعـش ۸۰ ذراع بـوده اسـت وطـبـق ايـن قـول روايـتـى هـم از امـام صـادق (ع ) رسـيـده اسـت ، ديـگـرى گـفـتـه اسـت : طـول آن ۷۰۰، عـرضـش ۵۰۰ و ارتـفـاعـش ۸۰ ذراغ بـوده و قـول سـوم آن اسـت كـه طول آن ۳۰۰، و عرض و ارتفاعش ۳۰ ذراع بوده است ، واللّه اءعلم.
از ابـن عـبـاس نقل شده كه كشتى مزبور داراى سه طبقه بود. طبقه زيرين براى جانوران وحـشـى ، طـبـقـه وسـط بـراى چـهارپايان و طبقه بالا براى مردمى كه با نوح بودند، و حـضـرت نـوح هـر چـه خـوراكـى و لوازم ديـگـر بـرداشـتـه بـود، در هـمان طبقه بالا جاى داد.
بـه هـرصـورت كـشـتـى آمـاده شد و نوح منتظر فرمان خداوند بود. در اين وقت دستور آمد: وقـتـى كـه ديـدى فـرمـان در رسـيـيـد(و نـشـانه هاى عذب آمد) و (آب از) تنور جوشيدن گـرفـت ، از هر حيوانى يك جفت بردار و خاندانت (به جز آن كسانى كه وعده عذاب آن ها را پـيـش از ايـن بـه تو خبر داده ايم ) و هم چنين كسانى كه به توايمان آورده اند را با خود بـردار و بـه كـشتى وارد شو، ودرباره كسانى كه ستم كرده اند با من گفت و گو مكن كه غرق شدنى هستند.

تنور كجا بود و منظور از آن چيست؟
چـنـان كـه گـفـتـه شـدن نـشـانـه توفان ، جوشيدن آب از تنور بود. و تنور در لغت به جـايـگـاه طـبـخ نـان گـويـنـد مـطـابـق چـنـد حـديـث و گـفـتـارى كـه از ابـن عباس و ديگران نقل شده ، تنور مزبور كه اكنون در مسجد كوفه است تنورى بود كه در خانه نوح يا در خـانه زن مؤ منى قرار داشت كه براى پخت نان از آن استفاده مى كردند. زن نوح يا آن زن مؤ منه مشغول پخت نان بود كه ناگاه جوشش آب را از تنور مشاهده كرد. بى درنگ جريان را بـه نـوح گزارش دادند. آن حضرت بيامد و مقدارى خاك رويآن ريخته و آن را مهر كرد، سـپـس به كنار كشتى آمد و كسانى را كه قرار بود در كشتى سوار كند و هم چنين حيوانات را در آن جـاى داد. سـپس بازگشت و خاك ها را از روى تنور به يك سو زد و در اين وقت آب جوشيد و آسمان نيز همانند دهانه مشك شروع به باريدن نمود و رود فرات و چشمه ها نيز طغيان كردند و آب زمين را فراگرفت.
دربـاره تـنور گفته هاى ديگرى نيز نقل شده مانند اينكه : گفته اند منظور از تنور، همان ظـاهـر وسطح زمين است ؛ يعنى آب از سطح زمين جوشش كرد و يا از منظور طلوع خورشيد و درخـشـنـدگـى آفـتاب است ، ولى همان گونه كه طبرسى و مجلسى (ره ) و ديگران گفته اند، قول اوّل صحيح تر است .
در هـر حـال آب از چـشمه ها به شدت جوشيد و رودها طغيان نمود و از آسمان هم مانند دهانه مـشـك بـاران مـى ريـخـت . طولى نكشيد كه سراسر زمين و دشت وبيابان را آب فراگرفت .تـنـهـا نـوح و خـانـدان و پـيـروانـش بـودنـد كـه به كشتى درآمدند و از غرق شدن نجات يافتند.
نـوح بـه هـمـراهـانـش گـفـت :در كـشتى سوار شويد و به نام خدا در وقت سوار شدن و ايـسـتـادنش تبرّك جوييد كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است .آنان نيز نام خدا را برزبان جارى ساختند و همگى در كشتى جاى گرفتند.
كـشـتـى ، آن هـا را در ميان امواجى چون كوه پيش مى برد و آن ها كه سوار كـشـتـى بـودنـد، مـردم گـردن كش و خيره سر كافر را مى ديدند كه چگونه در ميان امواج خروشان با مرگ دست به گريبان اند و ميان توفانِ خشم پرودگار دست وپا مى زنند و پاسخ سركشى و پوزخنده هاى خود را مى گيرند.
آرى خداى سبحان درباره آن ها مى گويد:ما، نوح و همراهانش را در آن كشتى نجات داديم ، و ديگران را غرق كرديم و به راستى كه در اين جريان عبرتى است و بيشترشان مؤ من نـبـودنـد. و در جـاى ديـگـر مـى گـويد:ما نوح و همراهانش را در آن كشتى نـجـات داديـم و تـنـهـا آنان را جانشين (وباقى ماندگان ) در زمين قرار داديم و كسانى كه آيـات مـا را تـكـذيـب كـردنـد غـرق كـرديـم ، پس بنگر كه چگونه بود سرانجام بيم داده شـدگـان … و بـه جـرم خـطـاكـارى هـاى خـودشـان بـود كـه غـرق شـده و داخل دوزخ شدند.

تعداد نجات يافتگان
در تـعـداد ايـمان آورندگان و آن ها كه به كشتى سوار شدند، اختلاف است . و پيش از اين در حـديـثـى گـذشـت كـه آن هـا هـفـتـادوچـنـد نـفـربـودنـد. قـرآن كـريـم بـه طـور اجمال مى گويد:و جز اندكى بدو ايمان نياوردند. جمعى از مفسّران گفته انـد: مـجـمـوع آن هـايـى كـه بـه وى ايـمـان آوردنـد، هشتاد نفر بودند و به گفته بعضى ديـگـرى هـفـتـاد و هشت نفر بودند كه هفتاد و دو نفر آن ها از مردان و زنان قوم او و شش نفر ديگر پسران و زنانشان بوده اند. هم چنين در حديثى از امام صادق (ع ) است كه جمعا ده نفر بودند و نيز قولى است كه هفت نفر بوده اند.
بـه هـرحـال گـروه انـدكـى بـوده انـد كـه سـه پسر نوح ، يعنى سام ، حام و يافث – كه نژادهاى كنونى روى زمين از نسل آن هايند- با زنانشان در ميان آن بودند.

داستان پسر نوح
نوح پسر ديگرى به نام كنعان داشت كه جزء دشمنان او بود از پدر كناره گرفته و به ديـن و آيـيـن او ايـمـان نـيـاورده بـود. هنگامى كه آب از هر سو زمين را فراگرفت و نوح و هـمـراهـانـش در كـشـتـى قرار گرفتند و آن منظره هولناك را تماشا مى كردند، ناگاه چشم نـوح بـه آن پسر افتاد كه مانند مردم ديگر براى نجات خويش تلاش مى كند و مى خواهد به وسيله خود را از غرق شدن نجات دهد.
نـوح بـه دليـل عـلاقـه پـدرى او را صـدا زد و گـفـت :پـسـرجـان ! بـيـا بـا مـا سـوار شو(وايمان آور) و از زمره كافران بيرون آى.
آن بى چاره به حدّى گرفتار غرور بود كه به جاى آن كه در آن لحظه حساس سخن پدر را بـشـنـود و نصيحت او را بپذيرد در جواب گفت : هم اكنون به كوهى پناه مى برم تا مـرا از خـطـر آب حـفـظ كـنـد. امـا نـمـى دانـسـت كـه ايـن سيل و توفان معمولى نيست ، بلكه عذاب و قهر الهى است كه به صورت توفان درآمده و آن مردم خيره سر را در كام خود فرومى برد و با اين وضع ، راه فرار بروى مسدود است . نـوح ايـن مـطـلب را نـيـز بـه وى تـذكـر داده و از روى دل سوزى گفت : امروز در برابر فرمان و عذاب الهى پناه گاه و نگهبانى وجود ندارد و تـنـهـا كـسـانـى كـه (بـه وسـيـله ايـمـان بـه خـدا) مـورد رحـمـت الهـى قـرار گـيـرنـد، اهل نجات هستند….
شـايـد هـنـوز سـخـن نـوح بـه پـايـان نـرسـيـده بـود كـه مـوج بـرخـاسـت و مجال ادامه سخن را از كف او ربود و ميان آن دو جدايى افكند وپسر نوح را در كام خود كشيد.
نوح كه قبل از آن وعده نجات خاندان خود را از خداى سبحان دريافت كرده بود، در اين وقت روى تضرّع و نياز به درگاه پروردگار بى نياز كرد و گفت :پروردگارا! پسر من جزء خاندان من است و وعده تو حق است . و تو خود وعده كردى كه من و خاندانم را نجات بخشى !
پـرودگار متعال به نوح پاسخ داد:وى از خاندان تو نيست … و چيزى را كه بدان علم ندارى از من درخواست مكن و تو را پند مى دهم كه از نادانان نباشى. حضرت رضـا(ع ) در تـفـسـيـر ايـن آيـه فـرمـود: وى پـسـر صـلبـى و نـسـبـى نوح بود، اما چون نافرمانى خداى عزوجل را نمود(و از آيين پدر پيروى نكرد) خداوند او را از پدر جدا كرد و از زمره خاندان نوح بيرون برد.
يـعـنـى در پـيش گاه پرودگار متعال ، عمل و كردار افراد ميزان نزديكى و دورى آن ها به پـيـغـمـبران بزرگوار الهى و مردمان صالح درگاه پرودگار است و ارتباط خويشاوندى بـا آنـان در ايـن بـاره هـيـچ تـاءثـيـرى نـدارد و در وقـت نزول عذاب به كار نمى آيد.
آرى در ايـن درگـه سـلمـان فـارسـى بـراثـر اطـاعـت حـق و پـيـروى دسـتـورهاى رسـول گـرامـى اسـلام از زمـره خـانـدان آن بـزرگوار گشته و به افتخار السلمان منّا اهـل البـيـت مـفـتـخـر مـى گـردد، ولى پـسـر نـوح به جرم نافرمانى و پيروى نكردن دسـتـورهـاى پـدرش از خـاندان وى جدا مى شود و خطاب انه ليس من اهلك درباره اش به نوح نازل مى گردد.
روى هـم رفـتـه ، از سـؤ ال و جـوابـى كـه بـيـن خـداى تـعـالى و نـوح ردّ وبـدل شـد، معلوم مى شود كه نوح از كفر دونى فرزندش بى خبر بود و گرنه با اين تضرّع وزارى نجات او را از خدا درخواست نمى كرد، زيرا وى خود از خدا خواسته بود كه : پروردگارا ديّارى از كافران را بر روى زمين باقى مگذار.. و با اين جمله ، نابوده همه كافران ار از خدا درخواست كرده بود و از سوى دگير خداوند نيز او را از وسـاطـت دربـاره كافران ممنوع ساخته و صريحا بدو گفته بود:… درباره ظالمان مـرا مخاطب نساز كه غرق شدنى هستند. و چون به كفر فرزند واقف گرديد، دانست كه عاطفه پدرى او را به شتاب واداشته و چيزى را كه از حقيقت آن آگاه نبوده و نمى بـايـسـتـى از خـدا بـخـواهـد درخـواسـت كرده و همين را براى خود لغزش دانست و زبان به عـذرخـواهـى و اسـتغفار گشوده گفت :پروردگارا! به تو پناه مى برم كه چيزى را از تـو بـخواهم كه بدان علم ندارم و اگر تو مرا نيامرزى و مورد رحمت خويش قرار ندهى از زيـان كـاران خـواهـم بـود. و بـه گـفـتـه طبرسى در تفسير آيه فوق ، اين سـخـنان دليل بر كمال فروتنى نوح است كه در اين جا اظهار داشته ، چون گناهى از وى سرنزده بود كه بخواهد از آن ها به درگاه خدا استغفار كند.

آيا توفان همه زمين را فراگرفت؟
بـعـضـى گـفته اند: توفان نوح ، ويژه يك نقطه يا قسمتى از كره زمين بوده كه نوح و قـومـش در آن سـكـونت داشتند و آن جا همان سرزمين عراق و نواحى كوفه بوده است . ايشان براى اثبات اين حرف سخنانى نيز گفته اند.
امـا بـعيد نيست از مجموع آيات قرآن كريم ، ورواياتى كه در اين باره رسيده به انضمام شواهد ديگر، به دست آورد كه توفان زمان نوح همگانى بوده و همه زمين را فراگرفته است . چنان كه دعوت آن حضرت عمومى بود و ايشان جزء پيامبرانى است كه بر تمام كره زمـين مبعوث گشته و به اصطلاح جزء پيغمبران اولوالعزم بوده است . به گفته يكى از بزرگان تفسير: اين مطلب يعنى همگانى بودن دعوت ، بهترين شاهد و قرينه بر عموميت عـذاب اسـت گذشته از اين كه از آيات قرآنى و روايات هم اين مطلب به دست مى آيد؛ مثلا مـى بـيـنـيم در آن جا كه نوح (ع) درباره مردم نفرين مى كند مى گويد:پروردگارا از كـافـران بـرروى زمـيـن ديـّارى بـاقـى مـگـذار. يـا خـداى تـعـالى هـنـگـام نـزول عذاب به آن حضرت دستور مى دهد كه : از هر حيوانى يك جفت در كشتى جاى ده و بـاخـود بـردار. و چـنـان كـه پـيـش از ايـن اشـاره شـد، تـنـهـا نـسـل نوح در زمين باقى ماندند و او را پدر دوم مردم روى زمين مى دانند و جمعيت فعلى دنيا را به نژادهاى مختلفى تقسيم مى كنند كه همگى نسبشان به فرزندان نوح مى رسد، مثلا مردم خاورميانه را نژاد سامى مى نامند.
در اعـلام قـرآن مـى گـويد: در لوحه هايى كه از آشور به دست آمده ، تاريخ به دو دوره مـمتاز، يكى پيش از توفان و ديگرى پس از توفان تقسيم شده است. هم چنين در كـتـاب هـاى مـذهبى و تاريخى يونانيان قديم ، ايرانيان و هنديان نيز داستانى توفانى كه همه جا را فراگرفته ذكر شده است . علامه طباطبايى نيز در تفسير سوره هود عبارت هـايـى كـه در كـتـاب هـاى مـزبـور اسـت ، نـقـل كـرده و در آخـر نـظـر بـرخـى از دانشمندان فـيـزيـولوژى را آورده كـه گـفـتـه انـد وقتى ما قله هاى كوه ها را بررسى مى كنيم ، به فـسـيـل هـايى از حيوانات برخورد كرده و آثارى از حيوانات به دست مى آوريم كه معمولا جـز در آب نـمـى تـوانـسـتند زندگى كنند. ايشان همين مطلب را شاهد ديگرى بر فراگير بودن توفان دانسته اند.
ابـن اثـير و ديگران نيز از نظر تاريخى توفان را عالم گير دانسته و گفتار مجوس را كـه مـنـكـر عـموميّت توفان بوده اند، از نظر تاريخ مردود دانسته و آيه فوق را گواهى بـر سـخـن خـويـش گـرفـته اند. مسعودى نيز در تاريخ مروج الذهب تصريح كرده كه در توفان نوح همه زمين غرق شد.
البـتـه بـرخـى احـتـمـال داده انـد و آيـات را نـيـز بـرهـمـيـن مـعـنـا حـمل كرده اند كه چون افراد بشر در آن روز منحصر به همام مردمى بود كه نوح برآن ها مـبـعـوث شد و آنها نيز فقط درهمان قسمتى كه توفان نوح آن جا را فراگرفت ، سكونت داشـتند و در ساير نقاط زمين بشرى و بلكه شايد جاندارى وجود نداشت ، و از اين رو ممكن است توفان همان قسمت ها را فراگرفته و همه مردم و حيوانات آن روز به جز آن ها كه در كشتى بودند را نابود كرده باشد و نسل انسان ها از فرزندان نوح و حيوان ها نيز از همان كه نوح داخل كشتى بُرد، باقى مانده باشند. كه البتّه اثبات اين مطلب به عهده گوينده آن است و ما سخن را به همين جا خاتمه مى دهيم ، واللّه اءعلم .

پاسخ يك سؤال
سؤ ال ديگر اين است : به چه دليل بچه هاى بى گناه قوم نوح با پدران و مادران گنه كار خويش دچار توفان شدند؟
در مـقـام پـاسـخ گـويـى بـايد به اين مطلب توجه داشت كه ميان نابودى افراد انسان و حـيوانات ديگر با عذاب الهى اين ملازمه و ارتباط وجود ندارد و چنان نيست كه هر نابودى چـه عـمـومى و چه خصوصى كه ميان ملت ها و نقاط مختلف زمين اتفاق مى افتد، همه از روى عـقـوبـت و انـتـقـام الهى در مورد فرد فرد ملت هاى نابود شده باشد، بلكه همه حوادث و بـلاهـاى عـمومى ؛ مانند زلزله ، وبا و طاعون كه گروه گروه مردمان بدكار و نيكوكار و بـزرگ و كـوچـك را بـك جا نابود مى كند، طبق يك قانون كلى و طبيعى است كه هنگامى كه جـايـى را فـرا گرفت ، همه را باخود نابود مى كند اگر چه علت اساسى اين بلاها نيز بـه هـم خـوردن نـظـام تـكـويـن و اوضـاع عـالم اسـت كـه آن هـم بـاز بـر اثـر اعـمـال بـد مـردم و مـعـلول گـنـاهـان اسـت و خـداى تـعـالى نـعـمـت هايى را كه به ملتى داد دگـرگـون نـمـى كـنـد تا وقتى كه خود آن ملت موجبات دگرگونى آن را فراهم كنند، اما وقـتـى نـظـام بـه هـم خورد و بلا آمد به كوچك و بزرگ رحم نمى كند و همه را از بين مى بـرد. بـعـضـى هـم مـى گـويـنـد: چـون خـود اين موضوع ، يعنى آگاه شدن ستم گران از نـابـودى حـيـوانـات و كـودكـانشان ، موجب ناراحتى بيشتر و عذاب آنان مى شود، از اين رو وقـتـى عـذاب ، قـوم سـتـم كـار را فـراگـرفـت اطـفـال و حـيـوانـاتـشـان را نـيـز شامل مى گردد تا شكنجه بيشترى ببينند.
در ايـن جـا روايتى نيز از حضرت رضا(ع ) رسيده است كه اگر از نظر سند معتبر باشد، در خـصـوص قـوم نـوح بـه خـوبـى رفـع اِشـكـال مـى كـنـد. صـدوق (ره ) در علل و عيون از عبدالسلام هروى روايت كرده كه گفت :به حضرت رضا عرض كردم به چـه عـلت خـداى عـزوجـل در زمـان نـوح هـمـه دنـيـا را غـرق كـرد بـا ايـن كـه مـيـان آن هـا اطفال و افراد بى گناه نيز وجود داشتند؟
حـضـرت فـرمـود: اطـفـال در آن هـا نـبـودنـد، زيـرا خـداى عـزوجـل از چـهل سال پيش از توفان ، مردان و زنان را عقيم كرد كه ديگر صاحب فرزندى نـشـوند و از اين رو نسلشان منقطع گرديد و هنگامى كه غرق شدند طفلى ميان آن ها نبود و خـداى عـزوجـل بـى گـناهان را به عذاب خود نابود نكرد. و ديگران نيز كه مستقيما تكذيب نـكـرده بـودنـد بـه واسـطـه ايـن كـه بـه عـمـل تـكـذيـب كـنـنـدگـان راضـى بـودند غرق شدند
.

پس از طوفان
در اين كه نوح و همراهانش چه اندازه در كشتى بودند، اختلاف نظر است . برخى گفته اند كـه هـفـت روز در آن بـودنـد، سـپـس آب فـرو نـشست و كشتى بر كوه وجودى (كوهى است در موصل) قرار گرفت . برخى اين مدت را بيش از يك ماه ذكر كرده اند و در حديثى است كه شـش مـاه در كـشـتـى بـودنـد. يـعـقـوبـى هـم مـى گـويـد: از روزى كـه نـوح داخـل كـشـتـى شـد تـا وقـتـى كـه از آن بـيـرون آمـد، يـك سال و ده روز طول كشيد.
در قـرآن كـريـم بـدون آن كـه از مـدت تـوقـف نـوح در كـشـتى سخن به ميان آورد، جريان فـرونـشـستن آب و قرار گرفتن كشتى را بر كوه جودى در يك آيه كوتاه بيان فرموده و آيه مزبور به قدرى فصيح و زيباست كه فصحاى عرب آن زمان و دشمنان اسلام را به اعجاب واداشت و از آوردن مانند همين يك آيه ناتوان بودند و به عجز خود اعتراف كردند.
متن آيه چنين است :
و قـيـل يـا ارض ابـلعـى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر واستوت على الجودىّ و قيل بعدا للقوم الظّالمين؛
گـفـتـه شـد كـه اى زمين آب خود را فرو بر، و اى آسمان (باران را) بازگير، و آب فرو رفـت ، و فـرمـان انـجـام شد و كشتى بر (كوه ) جودى قرار گرفت و گفته شد دورى بر گروه ستمكاران باد.
مـرحـوم طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان نـقل كرده كه كفار قريش خواستند مانند قرآن سخنى بياورند. براى اين كار چهل روز خوراك خود را نان سفيد مغز گندم ، گوشت برّه و شراب نـاب قـرار دادنـد تـا ذهنشان پاك گردد. هنگامى كه خواستند شروه به كار كنند، اين آيه بـه گـوشـشان خورد؛ ايشان به يك ديگر گفتند: اين سخن شبيه كلام مخلوق نيست و كسى نـمـى تـوانـد مـانـنـد آن بـيـاورد. از ايـن رو از كار خود دست كشيده و ماءيوسانه از هم جدا شدند.
به هر صورت نوح و همراهانش از كشتى فرود آمدند و براى آغاز زندگى روى كره زمين ، شـروع بـه فـعـاليـت كردند و به ساختن خانه و قلمه زدن درختان و تنظيم امور زندگى پرداختند.
در عـمـر نـوح پـس از تـوفـان اخـتـلاف اسـت . بـرخـى ۳۵۰ سـال گـفـتـه انـد. يـعـقـوبـى در تـاريـخ خـود ۳۶۰ سـال و طـبرى در نقلى آن را ۳۴۸ سال ذكر كرده و در چند حديث ازائمه بزرگوار ما ۵۰۰ سـال نـقـل شده است. و پيش از اين گفته شد كه مجموع عمر آن بزرگوار را نيز در روايـات بـسيارى ۲۵۰۰ سال ذكر كرده اند و صدوق (ره ) در كتاب امالى حديث جامع و جـالبـى در ايـن بـاره نقل كرده كه ترجمه آن چنين است : وى به سندش از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود:
نـوح پـيـغـمـبـر ۲۵۰۰ سـال زنـدگـى كـرد كـه ۸۵۰ سـال آن قـبـل از بـعـثـت و نـبـوت و ۹۵۰ سـال ديـگـر پـس از بـعـثـت بـود كـه مردم را به خـداپـرسـتـى دعـوت مـى كـرد. سـپـس ۲۰۰ سـال سـرگـرم سـاخـتـن كـشـتـى شـد و ۵۰۰ سـال نـيـز پـس از فـرود آمـدن كـشتى زنده بود كه شهرها را بنا كرد و فرزندانش را در بلاد سكونت داد.
آن گاه هنگامى كه در آفتاب نشسته بود، ملك الموت نزد وى آمد و سلام كرد. نوح جوابش را داد وبـدو گـفـت : حاجتت چيست ؟ (و به چه منظورى آمده اى ؟) ملك الموت پاسخ داد: آمده ام تا جانت را بگيرم ! نوح پرسيد: اين مقدار مهلتم مى دهى كه از آفتاب به سايه بروم ! گفت : آرى نوح برخاست و به سايه آمد و روبه وى كرده گفت : اى ملك الموت ! آن چه در دنيا بر من گذشت (و اين عمرطولانى ) همانند اين بود كه از آفتاب به سايه آمدم ، اكنون ماءموريت خود را انجام ده . و عزرائيل جان آن حضرت را گرفت.
مـسـعـودى در حـديـثـى نـقـل كـرده كـه آن حـضـرت ۲۸۰۰ سال زندگى كرد و وقتى ملك الموت براى قبض روح وى آمد، نوح در آفتاب نشسته بود. مـلك المـوت سـلام كرد و عرض كرد: خداى عزوجل مرا براى قبض روح شما فرستاده است . حـضـرت نـوح فرمود: به من مهلت ده تا به آن جا بروم . و به زير سايه درختى اشاره كـرده بـدان جـا آمـد و دراز كـشـيـد و بـه مـلك المـوت فـرمـود: مـاءمـوريـت خـود را انجام ده . عزرائيل پيش آمده گفت : اى كسى كه ميان فرزندان آدم عمرت از همه آن ها طولانى تر بوده ، دنيا را چگونه يافتى ؟ نوح گفت : چيزى به ياد ندارم جز همين كه از آفتاب به سايه آمدم.
ابـن اثـيـر گـفته است : هنگامى كه مرگ نوح در رسيد، بدوگفتند: دنيا را چگونه ديدى ؟ گـفـت : مـانـنـد خـانـه اى كـه دو در داشـت از يـك در وارد شـدم و از در ديـگـر بـيرون رفتم.

گفت وگوى نوح (ع ) با شيطان
صـدوق (ع ) در حديثى از امام باقر(ع ) روايت كرده كه فرمود: پس از اين كه نوح نفرين كـرد و قـوم او غـرق شدند، شيطان نزد او آمد و گفت : اى نوح تو حقّى بر من دارى كه مى خـواهـم جبران كنم . نوح فرمود: چقدر براى من ناراحت كننده است كه من به گردن تو حقّى پـيـدا كرده باشم . اكنون بگو آن حق چيست ؟ شيطان گفت : آرى تو نفرين كردى و خدا اين مـردم را غـرق كـرد و كـسى به جاى نماند كه من او را بفريبم و از راه راست بيرون برم . ايـنـك تـا آمـدن قـرن ديگر و نسل آينده من آسوده هستم . نوح گفت : اكنون چگونه مى خواهى جـبـران كـنـى ؟ شـيطان گفت براى تلافى اين حقى كه به گردن تو دارم ، چند جمله به تـو مـى گـويم : در سه جا به ياد من باش (و مرا از خاطر مبر) كه من در اين سه جا از هر جـاى ديگر به آدمى نزديك ترم : اوّل در جايى كه خشم مى كنى ، دوم در وقتى كه ميان دو نـفر قضاوت مى كنى وسوم هنگامى كه با زن بيگانه اى خلوت مى كنى و كس ديگرى با شما نيست.
در حـديـث ديـگـرى آمده است كه شيطان نزد نوح آمد و گفت : تو حق بزرگى به گردن من دارى و مـن بـه تـلافـى آن آمده ام تا براى تو خيرخواهى كنم . مطمئن باش كه در گفتارم (دروغ نـخـواهـم گـفـت و) خيانت نمى كنم . نوح از سخن وى ناراحت شد و خوش نداشت با او تـكـلم كـنـد. خـداى سـبـحـان بـه او وحـى فـرمـود: بـا او سـخـن بـگـو و از او سـؤ ال كن كه من حق را بر زبانش جارى خواهم كرد.
در ايـن وقـت نـوح فـرمـود: سـخـن بـگـو! شـيـطـان گـفـت : هـرگـاه فـرزنـد آدم بـخـيل ، حريص ، حسود باشدو يا در كارها عجله كند، به زودى به چنگ ما مى افتد و مانند مـوم در دسـت مـا بـاشـد و اگـر هـمـه ايـن صـفـات در وى جـمـع شـود، ما نامش را شيطان مريد مى گذاريم . نوح پرسيد: اكنون بگو كه حق بزرگى كه به گردن تـو پـيـدا كـرده ام چـيـسـت ؟ گـفـت : تـو نـفرين كردى و به فاصله كمى همه را به دوزخ افكندى و مرا آسوده ساختى ، و اگر نفرين تو نبود، روزگار زيادى من سرگرم آن ها مى بودم.
در حـديـث ديگرى از ابن عباس نقل است كه نصيحت شيطان به نوح اين بود كه گفت : مبادا تـكـبـر بـورزى كـه هـمـان سبب شد من به آدم سجده نكنم و رانده درگاه الهى گردم . مبادا حرص بورزى كه همه بهشت بر آدم مباح گرديد و تنها از يك درخت ممنوع گرديد و حرص واداراش كـرد از آن بـخورد. مبادا حسد بورزى كه همان سبب شد تا فرزند آدم برادرش را بـه قـتـل رساند. نوح بدوگفت : اكنون بگو در چه وقت نيرو و قدرت تو بر فرزند آدم بيش از اوقات ديگر است ؟ گفت : هنگام غضب.

قبر نوح (ع ) و اوصياى پس از وى
چـنـان كـه پـيـش از اين اشاره شد، مطابق اخبار و تواريخ ، قبرنوح در نجف و در كنار قبر امـيـرمـؤ مـنان (ع ) قرار دارد و اين جمله در زيارت نامه آن حضرت است كه زيارت كننده مى خواند:السلام عليك و على ضجيعيك آدم و نوح.
پـس از نـوح بـه فـرمـان الهـى فرزندش سام وصى او گرديد و به نگهبانى آثـار انـبـيـا و وصـيـت پـدر نـايـل آمـد و جـمـعـى او را از پـيـمـبـران مـرسـل مـى دانـنـد. وى در زمـان خـود بـا مـخـالفت برادارنش حام و يافث و فرزندان قابيل و عوج بن عناق و ديگران مواجه شد و سرانجام چنان كه گفته اند، پس از ۶۰۰ سال ، دار فانى را وداع گفت و فرزندش ارفخشد را وصى خود گردانيد و آثار انبيا را به وى منتقل كرد.
عموم مورخان ارفخشد را ابوالانبيا ناميده اند و گفته اند كه نسب پيمبران پس از نوح به وى منتهى مى شود. گويند ارفخشد براى نگهبانى ميراث پيمبران و دعوت مردم به پاكى ، فضيلت و تبليغ آيين الهى پدران خويش ، رنج فراوانى بد و آزار بسيارى ديد تا اين كـه در سـن ۴۶۰ سـالگـى از دنـيـا بـرفـت و فـرزنـدش شـالخ را وصـى خـود گـردانـيـد. اينان گويند كه شالخ پدر حضرت هود است كه خداوند نامش را در قرآن ذكر فرموده و يكى از سوره هاى قرآنى هم به نام پيغمبر بزرگ ناميده شده است .
شـالخ بـه گـفـتـه يـعـقـوبـى و بـرخـى ديـگـر بـه مـدت ۴۳۰ سـال در ايـن جهان زنده بود و مردم را به اطاعت پروردگار دعوت مى كرد و از نافرمانى خدا برحذر مى داشت و عذاب هاى گناه كاران را به ياد آن ها مى آورد. پس از وى فرزندش هـود كـه نـامـش را عـابر نيز ذكر كرده اند، به تبليغ الهى وحفظ آثار پيغمبران قبلى قيام نمود!

مجله تاریخ

پیچ اینستاگرام مجله تاریخ

منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)

لینک کوتاه : https://tarikh.site/?p=1328
  • نویسنده : مجله تاریخ
  • ارسال توسط :
  • منبع : تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)
  • 1204 بازدید
  • بدون دیدگاه

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0