به نام خدا
يـعـقـوب دوازده پـسـر داشـت و از مـيـان آنـان حضرت یوسف (ع) و برادرش بنيامين را بيش از ديـگـران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيش تر مورد علاقه وى بود. درباره سبب ايـن مـحـبـّت و عـلاقـه در قـرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايات ها نيز علّتى براى آن نـيـامـده اسـت، ولى مـفـسّران گفته اند كه سبب آن كودكى ونوباوگى آن دو بوده و معمولا كودك احتياج بيش ترى به محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت بـه خـصـوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى راحيل نيز در همان دروان صباوت و كـودكـى آن دو از دنـيـا رفـتـه بـود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يـعـقـوب بـه يـوسـف و بـنـيـامـيـن بـود تـا بـديـن وسـيـله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.
و نيز گفته اند: علّت اين كه يعقوب، يوسف و برادرش را بيش تر دوست مى داشت، همان نـبـوغ ذاتـى و تـقـوا و كـمـالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف، آينده درخـشـانـى را از نـظـر كـمـال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث مقام نـبـوت و عـصـمـت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديـد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيش تر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيش تر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيش ترى به او مى كرد.
بـه هـر صـورت عـلت ايـن كـه يـعـقـوب (ع) تـفـاوت و امـتـيـازى را در مـحـبـت بـه آنـان مـعمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا ودوستى در راه خدا بود.
امـا بـرادران يـوسـف بـه جـاى ايـن كـه در جست وجوى علّت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كـردن انـگـيـزه عـمـل پـدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصوّر خام و نادانى خـود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متّهم ساختند تـا جـايـى كه آشكارا گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند – بااين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم). به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است.
خـلاصـه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حدّ اعـتدال بيرون رفته است، به حدّى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بـايـد بـراى حـلّ ايـن مـشـكـل راه ديـگـرى پـيـش گـرفـت و بـا دور سـاخـتـن يـوسـف، ايـن اعتدال را ايجاد كرد، زيرا از دل برود هر آن كه از ديده برفت.
خواب يوسف
آن چـه بـه انـجـام نـقشه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك كرد و مصمّمشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى وبد كه يوسف (ع) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر بـازگـفـت. يـعـقـوب (ع) نـيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قـبـلى و حـسـادتـى كـه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مـى گـيـرنـد، از ايـن رو او را از بـازگـو كـردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدّر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار گيرد و از دامن پرمهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، بـرادران از ايـن خـواب مـطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمّم شدند. البته دربـاره ايـن كـه چـگـونـه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت اختلاف است.صدوق و عياشى از امام سجاد(ع) روايت كرده اند كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.
ابن اثير مى گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت – با اين كه يعقوب اورا از نقل آن براى پسران ديگرش نهى كرد – آن خواب را براى فرزندانش گفت. و ايـنـان بـعـيـد دانـسـتـه انـد كـه خـود يـوسـف خـواب را نـقـل كـرده بـاشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته اند كـه از يـوسف در آن سنّ كه برخى هفت سال نوشته اند – اين مطلب مستعبد نيست و از اين رو بـرخـى از تـاريـخ ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، در تـورات نـقـل شـده كـه يـوسـف دوبـار خـواب ديـد: بـار اول فـقـط خـواب را بـراى بـرادرانـش گـفـت و بـار دوم (كـه در قـرآن كـريـم نـقـل شـده) خـواب را بـراى پـدر و بـرادران بـاز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پـرخـاش كـرد و گـفـت: ايـن چـه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سـجـده بـه پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كريمه قرآنى هم سازگار نيست.
بـارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كـرد و بـه طـور اجـمـال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آيـنـده بـه وى عـنـايـت خـواهـد شـد گـوشـزد كـرد و قـبـل از تـعـبـيـر، ايـن نـكـتـه را بـه او تـذكـر داد و گفت:اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است.
خواب يوسف و تعبير آن
زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر، من (در خواب) يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند… يعقوب (ع) نيز همان گونه كه در بالا ذكـر شـد از نـقـل آن بـراى بـرادران او را مـنـع كـرد و بـه دنبال آن به او گفت: و اين چنين پروردگارت تورا برمى گزيند و از تعبير خواب ها بـه تـو مـى آمـوزد و نـعـمـتـش را بـر تـو و خـانـدان يـعـقـوب تـمـام مـى كـند، به راستى پروردگار تو داناىِ حكيم است.
و بدين ترتيب استنباط وبرداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.
ابن عباس در تفسير آيه گفته است:يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يـازده سـتـاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و هم چنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پـدر و مـادرش تـعـبـيـر شـد و يازده ستاره به برادرانش سدّى نيز گفته است كه: خورشيد پدرش بود. ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود.
در بـعـضـى از تـفـسـيـرهـا و روايـت هـا نـام هـاى آن سـتـارگـان را نـيـز از رسـول خـدا (ص) نـقـل كـرده انـد كـه چـون مـورد اخـتـلاف بـود، از نقل آن ها خوددارى شد.
شـيـخ صـدوق (ره) در عـلل الشـرائع و عـيـّاشى در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سـجـاد (ع) روايـت كـرده انـد كـه حـضـرت فـرمـود: رسـم يـعـقـوب ايـن بود كه هر روز گـوسـفـنـدى را ذبـح مـى كـرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مـصـرف مـى كـردنـد، تـا ايـن كـه در شـب جـمـعـه، شـخـص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به درِ خانه اش آمد و غذايى از آن ها خواست و خـانـدان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او نداند. سائل وقتى از آنان ماءيوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گـرسـنـگـى خـود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد و فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مـقـدارى از غـذاى شـب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب ار به فراق يـوسـف مـبـتـلا سـازد، و بـه يـعـقـوب وحـى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضـى بـاش كـه تـو و فـرزنـدنـت را در مـعـرض بـلا و مـصيبت هايى قرار خواهم داد – و دنبال اين مطلب امام (ع) فرمودند – در همان شب بود كه يوسف آن خواب را ديد.
نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است. در تفسير عيّاشى از امام صادق (ع) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد برمى آورد:هركس روزه نـيـسـت در سـرغـذاى نـاهـار يـعـقـوب حـاضـر شـود. وچـون شـام مـى شـد بـاز نـدا مى كرد:هركس روزه است در سرغذاى شام يعقوب حاضر گردد.
آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم ما در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بـار اتـفـاق بـيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شـوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نـگـذارد و دچـار كـيـفـر زودرس آن نـشـويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرّب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افـرادى مـعـمـولى چون ما ندارد؛ ثانيا: خداوند متعال آنان را در مورد هرگونه كوتاهى در انـجـام وظـيـفـه مـتـنـبـّه مـى سـازد تـا بـراى رهـبـرى ديـگـران بـه حـدّ اعـلاى ليـاقـت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سرنزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.
بـه هـر حـال خـواب يـوسـف سـرآغـاز تـحـولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و مـاجـراهـاى بـسـيـارى در پـى داشـضـت كـه نـخـستين اثر را روى برادران گذراد و رشك و حـسـدشـان را تـحـريـك كـرده و يـا مـوجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش – كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود – مصممّ ساخت.
در جلسه مشورتى
قـرآن كـريـم گـفـت وگـوى بـرادران يـوسـف را در شـورايـى كـه بـه ايـن مـنـظـور تـشـكـيـل دادنـد، بـه طـور اجـمـال ايـن گـونـه بـيـان فـرمـوده اسـت:… يـوسـف را بـه قـتـل رسـانـيـد يـا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجّه پدرتان (از وى قطع شده و مـحـبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردمى شايسته باشيد. يكى از آن ها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند. (و به شهر و ديار ديگرى ببرند.)
از ايـن آيـات بـه ضـميمه تاريخ ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغـاز بـه فكر قتل يوسف افتادند، اما يكى از آنان – كه معلوم مى شود از ديگران عـاقـل تـر بـود، يـا تـحت تاءثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود- پـيـشـنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى (كه بعضى گفته اند يهودا برادر بزرگشان بود) گفت: مگر منظور شما ايـن نـيـسـت كـه يـوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديـده پـدر از قـلب و دلش هـم او را بـبـريـد و تـدريـجـا خـود شـمـا جـاى مـحـبـّت او را در دل پـركـنـيـد، ايـن مـنـظـور را از راه ديـگـرى كـه بـه طـور مـسـتـقـيـم مـوجـب قـتـل يـوسـف نـگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كـودك بـى گـنـاه، آن هـم برادر خودتان آلوده نكرده و اين ننگ را براى هميشه براى خود نـخـريـده ايـد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كـنـار آن چـاه عـبور مى كنند، هنگام آب كشيدن اورا بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد.
ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيش تر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حـمـل كـرده انـد، ايـن اسـت كـه آنان با اين كه تحت تاءثير احساسات تند و حسادت شديد قـرار گـرفـتـه بـودند و در صدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى بـه نـداى وجـدان خـود كـه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثـار خـطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو در صدد بودند تا به طريقى ناراحى خود را برطرف كرده و راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.
سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند:…پس از او مردمى شايسته باشيد.
ايـن گـونـه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى – اگر چه اندك – با ديـن و ديـانـت و عـقيده اى – ولو مختصر- به خدا و پيغمبر دارند و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا: توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد، زيرا كـسـى كـه مـى دانـد عـمـلش گـنـاه و مـعـصـيـت اسـت و خـود را بـه تـوبـه پـس از گـنـاه دل خـوش مـى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تـعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را بـا ايـن نـيـرنـگ از خـود دور سـازد و خـلاصـه مـيان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، وگرنه از معنا و حقيقت توبه – كه پشيمانى و ندامت از گـناه است – اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه انّما التوبة على اللّه للّذين يعملون السوء بجهالة ثمّ يتوبون من قريب… نيز همين مطلب استناط مى شود.
بـه هـر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه در صدد حلّ آن برآمدند.
حلّ مشكل
يـعـقـوب (ع) يـوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطـمـيـنـان نـمـى كـرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدنن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يـعـقـوب كـامـلا مـراقـب او بـود و شـايـد كـم تـر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو بـرادران بـه فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدّل شود.
آنـان چـاره اى جـز تـسـول بـه دروغ نـداشـتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صـورتـى خيرخواهانه درآورند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كـمـال دوسـتـى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مـسـابـقـه يـا تـفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.
و بـديـن مـنـظـور نـزد يـعـقـوب آمده و گفتند:پدرجان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا (در چمن) بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.
فـرزنـدان يـعـقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حلّ و راه انجام نقشه شوم خود را هـمـوار كـردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند: زيرا يعقوب كينه باطنى آنان را دربـاره يـوسف مى دانست و از حسد درونى شان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنـان بـا يـوسـف مـمـانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد، چـون از يـك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بدگمانى اش را به آن ها اظهار كند تـا مـبـادا مـوجـب تـحـريك دشمنى آنان شود و ازسوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت اين گونه بيان داشت:بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كـرده بـودنـد، لذا در پـاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى مـتـحـد و نـيـرومـنـديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود.
يـعـقـوب (ع) حـقـيـقـتـى را بـيـان كـرده بـود، زيـرا عـلاقـه اش بـه يـوسـف روشن بود و تحمل جدايى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كـه مـرتـع گـوسـفـنـدان وچراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نـبـود. از آن سـو خـردسـالى يـوسـف در مـقـابـل بـرادران مـيـان سـال و نـيـرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كـه آن هـا سـرگـرم بـازى بـا يـكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هرچه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند واز ارتكاب دروغ و نـفـاق و تـهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدّى به خود گرفته و صراحت آن سخن خلاف تـخـطـئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
دسـتـه اى مـانـنـد ابن اثير گفته اند علّت اين كه يعقوب گفت: مى ترسم گرگ او را بـخـورد خـوابـى بود كه يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يـوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كـرده و مـانـع قـتـل او شـد و آن گـاه مـشـاهـده كـرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فروبرد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آن ها بروى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را ازبين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفّافه بيان فرمود.
بـه هـرحـال از دنـباله داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (ع) اساس دروغ بعدى آنان گـرديـد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كـنـنـد و گـرنـه شـايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نـمـى دانـسـتـنـد چـه بـهـانـه اى براى ناپديد كردن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.
يوسف در چنگال برادران
پـسـران يـعـقـوب (ع) بـا بـيـان ايـن سـخـنـان جـايـى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتنِ دورىِ يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نـظـر حـفـاظـت از گـرگ و درنـده بـه مـن اطـمـيـنـان مـى دهـيد، اما رنج فراقش را چگونه تـحـمـل كـنـم و آن را چـه طـور جـبـران مـى كـنـيـد؟ بـا ايـن عـكـس العـمـل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشـك آن هـا را تـحـريـك كـنـد، بـه هـرحـال بـرخـلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
يـوسـف مـعـصـوم كـه – بـه اخـتـلاف نـقـل هـا و روايـت هـا بين هفت تا هفده سال از عمرش گذشته بود – نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كـيـنـه هـا و عـقـده هـايـى در دل دارنـد. هـمـيـن قـدر مـى بـيـنـد كـه بـرادران بـا كـمـال مـهربانى و ملاطفت وبا اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشتد تا با رفتنش موافقت كند.
بـديـن سـان مـوافـقـت يـعـقـوب جـلب شـد و بـرادران بـى درنـگ وسـايـل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مـبـادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جـايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.
يـوسـف بـرخـلاف انـتـظـار خـود ديـد كه يكى از برادران پيش آمد و او را برزمين انداخت و شـروع بـه زدن و آزارش كـرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنـان كـه بـعـضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مـخـالفـت كـرده و گـفـت: قـرار نـبـود او را بـه قـتـل بـرسـانـيـد و بـديـن تـرتـيـب مـانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.
يوسف معصوم در چاه
چـنـانـچـه از آيـات قـرآنـى اسـتـفـاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تـصـمـيـم گـرفـتـنـد يـوسـف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر تـرتـيـبـى شـده يـوسـف را از پـدر دور كـنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چـاه آب مى كشيده اند، يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سـابـق، از آن بـهـره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محلّ آن آگاه بودند از آن بهره مى بردند، اختلاف است.
شيخ طبرسى (ره) نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و عـلفـى بود و سرراه كاروانيان نبود و كاروانيانى هم كه سرچاه آمده و يوسف را بيرون آوردنـد، راه گـم كـرده و بـيـراهـه آمـده بـودنـد و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شدّاد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيش تر عمق داشت و مـخـروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود ومعلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.
بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.
بـه هـرحـال يـوسـف را كـنـار چاه آوردند و پيراهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بـسـتـنـد و او را مـيـان چـاه سـرازيـر كـردنـد. يـوسـف از آنـان خـواسـت لااقـل پـيـراهـنش را بيرون نكنند و به آن ها گفت:اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بـدان بـپـوشـانـم. بـا لحـن تـمسخرآميزى در جوابش گفتند:خورشيد و ماه ويازده سـتـاره را بـخـوان تـا هـمـدم و يـار تـو بـاشـنـد. در تـفـسـيـرقـمى آمده است كه بدو گـفتند:پيراهنت را بيرون آور. يوسف گريست و گفت:اى برادران برهنه ام مى كـنـيـد؟ يـكى از آن ها كارد كشيد و گفت:اگر بيرون نياورى تو را مى كشم. حـضرت دست به لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نـيـنـدازنـد، ولى آن هـا بـاكـمـال خـشـونـت دسـت هـاى او را از لبـه چـاه دور كرده و ميان چاه سـرازيـرش كـردنـد، وقـتـى بـه نـيـمـه هـاى آن رسـيـد، بـه مـنـظـور قـتـل او يـا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.
برخى معتقدند منظور از غيابت الجبّ كه در دو جاى اين داستان در قرآن آمده، جاى گاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشمين و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.
در نـقـلى آمـده كـه وقـتـى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بـيـنـدازنـد و او را بـكـشـند، ولى باز هم يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.
حـال بـبـينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟
پسران يعقوب بازگشتند و…
كـيـفـيـّت روبه رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر وپاسخى كه در مورد گم شـدن يـوسـف بـه وى دادنـد، جـالب و شـنـيـدنـى اسـت. قـرآن كـريـم اجـمـال آن را ايـن گـونـه بـيـان فرموده است:شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گـفـتند پدرجان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم.
مفسّران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تـاريـكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بـيـش تـرى در عـذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كـه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از ايـن كـه گـفـتـنـد:تـو سخن ما را باور ندارى اگر چه راست گو باشيم مـعـلوم مـى شـود، آنـان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى ها نمى توانند بـدگـمـانـى يـعـقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خـورده اسـت امـّا هـمـيـن گـفـتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيش ترى كند.
بـه هـر صـورت بـراى ايـن سـخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيراهن يوسف را به خون بـزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند:اين هم نشانه گـفـتـار مـا. ولى فـرامـوش كـردند كه لااقل قسمتى از آن پيراهن را پاره كنند تا به سـخـن نـادرسـت و خـلاف حـقـيـقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آن ها خـواست تا پيراهنش را به او نشان دهند و چون چشم يعقوب به پيراهن يوسف افتاد و آن را صـحـيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است، اما پيراهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است!
گـروهـى گـفـتـه انـد وقـتـى كـه فـرزنـدان يـعـقـوب ايـن سـخـنـان را از پـدر شـنـيـدند، گفتند:دزدان او را كشتند.ولى يعقوب در جوابشان فرمود:چگونه دزدى بوده كه خـودش را كـشـتـه، امـا پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است.
بـرادران بـا ايـن صـحـنـه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فـهـمـيـدنـى ها را فهميد و سپس فرمود:اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند. بلكه نفس هاى شما كارى (زشت) را در نـظـرتـان جـلوه داد، پـس (مـرا بـايـد كـه) صـبـرى نـيـكـو و جميل پيشه كنم ودر تحمل (دشوارى) اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم.
آرى بـه گـفـتـه يـكـى از اسـتـادان بـزگوار، اين مطلب از حقايق مسلّم اين جهان است و به تـجـربـه نـيـز رسـيـده كـه دروغ گـو هـر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا شده و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد:به راستى خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هـدايت نمى كند و درجاى ديگر فرموده:به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پـيـشه را هدايت نمى كند. و نيز مى فرمايد: به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند.
جـاى تـاءسـف اسـت كـه اجـتماع امروز گويا اين حقيقت را نشينده ويا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مـى دانـند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهد به كودنى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتواند مردم را با وعده هاى دروغـيـن و دفـع الوقـت كـردن در كـارهـا و تـبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده بـراى اداره امـور لايـق تـر اسـت. امـا منطق آسمانى قرآ و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.
حـال ببينيم كه حضرت يوسف (ع) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضاوقدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدّر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى درپى و دشوارى كه بـا سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحمّلش بر وى بـسـيـار دشـوار و سـنـگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پرمهر پـدر ومـادر، و عـمـه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از نزدشان دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تـمـام وسـايـل اسـتـراحـت و آرامـش اورا از هـر لحـاظ فـراهـم كـرده بـودنـد. پـرواضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كم تر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان ازبالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و بـه خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.
در ايـن گـونـه مـوارد تـنـهـا تـكـيـه گـاهـى كـه مـى تـوانـد اضـطـراب دل را برطرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايـمـان بـه خـدا وتـوكـل بـر اوسـت و تـنـهـا مـونـس و هـمـدمـى كـه مـى تـوان غـم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته درمورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بـسـپـارد، در چـنـيـن پـيـش آمـدهـا، خـداونـد لطـف بـيـش تـرى دربـاره شـان مـبـذول مـى دارد و از طـريـق وحـى، امـيـدوارى و دل گـرمـى بـيـش تـرى به آن ها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد:و آن گاه يوسف را بردند و تـصـمـيـم گـرفـتند در قعر چاهش اندازد (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت در حالى كه آن ها بى خبرند.
اگر از اين گفتار مفسّران كه گفته اند:منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در هـمـان چـاه به مقام نبوت رسيد صرف نظر كنيم و بگوييم وحى در اين جا به معناى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چـه حـدّ در آرامـش روح يـوسـف مـؤ ثـر بـوده و چـگـونـه او را بـه آيـنـده بـاشـكـوهـى دل گـرم سـاخـتـه است و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى و ظاهر معناى وحـى نـيـز همين است كه بارسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.
نجات يوسف از چاه
مـطـابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فـراهـم سـاخـت و در حـديـثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:
يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلّة حيلتى، و صغرى؛
اى خـداى ابـراهـيـم و اسـحـاق و يـعـقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما.
و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.
پـيـش از ايـن گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يادر جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سـر آن چـاه آمـدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:وكاروانى بيامد و ماءمور آب را (براى آوردن آب بر سرچاه) فرستادند، و او دلو خويش را (به چاه) انداخت و (ناگهان) گـفـت: مـژده! ايـن يـك پـسـر اسـت (كـه بـه جـاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند.
بارى ماءمور كشيدن آب، سرچاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (ع) به دلو در آويخت و آب آور احـسـاس كـرد كـه دلوش سـنـگين شده است، آن را با تلاش بيشترى بالا كشيد و نـاگـهـان ديـد كـه بـه جاى آب، پسر زيبارويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است…!
حـالا ديـگـر يـوسـف عـزيـز از تـنـگـناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گـذشـت چـندين روز كه جز ديوارها و آن نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش بـه انـسـانـى افـتـاد و پـس از سـاعـت هـاى متمادى – كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه اسـتـنـشاق كرده بود – از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدّرات روزگار بلاى ديگرى سر راه او قـرار داده و بـه غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبر زاده را مشتى مردم سـودجـو و بـى عـاطفه به صورت برده و بنده اى زرخريد در معرض خريد و فروش در آوردند.
قـرآن كـريـم دنـبـاله مـاجـرا را ايـن گـونه بيان فرموده است:واو را به بهايى اندك (وناچيز) به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند.
يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند
قـرآن كـريـم عـدد درهـم هـا را تـعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شـخـصـيـت بـزرگ و آزاده را بـه صـورت بـرده اى در آورده و بـه چـنـد درهـم پـول سـيـاه و بـى ارزش فـروخـتـنـد، امـا در روايت ها و گفتار مفسّران عدد آن درهم هارا به اخـتـلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شـده كـه هـر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.
ابـن عباس گفته است:كسى كه يوسف را پيدا كرد و به مصر آورد و در مصر فروخت، و نـامـش مـالك بـن زعـر بـود، وى يـوسـف را بـه چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت.
البـتـه مـيـان مفسران اختلاف كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند، و خريدارانش كه بـوده انـد؟ جـمـعـى گـفـتـه انـد بـرادران يـوسـف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سـرانـجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انـداخـته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آورند، به آن ها گـفـتـند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در ايـن چـاه پـنـهـان كـرده اسـت. اكـنـون بـايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه درصدد برآمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نـيـز بـه نـاچار گفتار آن ها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد:رغبتى در وى نداشتند به آن سبب بود كـه مـى خـواسـتـنـد هـر چـه زودتـر او را از آن مـحـيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان بازگردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به هـمـيـن دليـل اعـتـنـايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.
طبق اين گفتار، يوسف دوبار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، وديگرى در مصر و به دست كاروانيان. خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.
ولى گـروه ديـگـرى مـعـتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كـالايـى كـه قـابـل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده اسـت: واسرّوه بضاعة. سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چـون در وى آثـار آزادگى و نشانه بزرگى ديدند و شايد براثر تحقيق و سؤ الى كه از او كـرده بـودنـد، وى را شـنـاخـتـه و دانـسـتـنـد فـرزنـد دل بـنـد يـعـقـوب و نـوه ابـراهـيـم خـليـل اسـت، بـه هـمـيـن دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و بـا ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نـكـرده واو را فـروخـتـند و كلام خدا را كه فرموده: وكانوا فيه من الزّاهدين به همين معنا حمل كرده اند.
صرف نظر از اقوال مفسّران و پاره اى از روايت ها معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يـك نـواخـت بـودن ضـمـايـرِ جـمـع، نـيـز گـواهـى ديـگـر بـر ايـن اقوال است.
واز ايـن مـطـلب جـمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به مـعـرض فـروش گذارده اند به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قـيـمـت يـوسـف بـالا مـى رفـت تـا ايـن كـه او را بـه هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخن افسانه اى بيش نيست و هـم چـنـيـن داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف – كـه دارايـى او را تشكيل مى داد – خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كـه بـراى شاعران خيال پردازِ فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.
بـه هـرحـال يـوسـف بى گناه ونورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قـابـل خـريـد و فـروش در دسـت كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پـيـش مـى رفـت و در اى مـيـان خـود را بـه قـضاوقدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.
در خانه عزيز
كـاروان وارد مـصـر شـد و فـرزنـد دلبندِ اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در مـعـرض فـروش قـرار داد. سـرانـجـام اين گوهر گران بها نصيبِ عزيز مصر گرديد كه بـرخـى نـامش را قطفير ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و مـنـصـب جـانـشـيـنـى وخـزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يـوسـف را خـريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، بـه هـمـسـرش سـفـارش كـرد و گـفـت: جـاى گـاهـش را گـرامـى دار(واز وى به خوبى پـذيـرايـى كـن) شـايـد بـراى مـا سـودمـنـد بـاشـد يـا او را بـه فـرزنـدى اخـتـيار كنيم.
درسى آموزنده از قرآن كريم
قـرآن كـريـم در ايـن جـا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزّت وذلّت بـنـدگـان خـدا بـه دست مردم نيست و آن ها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. بـرادران يـوسـف بـراى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازد و او را از بين ببرند و خود پيش پدرمحبوب شوند، او را از دامن پرمهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چـاه انـداخـتـنـد و تـا آن جا پيش رفتند كه – به گفته جمعى – برادر عزيز خود را به چند درهـم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فـروش گـذارنـد،امـا خـدا مـى خـواسـت او را عـزيـز و مـحـتـرم گـردانـد و بـه دليـل نـيـكـى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ تـريـن نـعـمـت هـا جـاى دهـد و هـمـه گـونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بـالاتـر مـقـام نـبـوت و پـيـامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تـعبير خواب را يادش دهدد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تـا بـرادران حـسـود او و سـايـر انـسـان هـا بـدانـند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفـريـدگـار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقـدس اواسـت كـه، دركـارهـا مـؤ ثـر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مـى گـذارد! مـتـاءسـفـانـه بـيـش تـر مـردم از ايـن حـقـيـقـت بـى خـبـر و غافل هستند.
قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند:… و بدين گونه يوسف را در سرزمين (مصر) مـكـانـت و اقـتـدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب (و مـسـلّط) اسـت، (وهـمـه مـوجودات و كارها تحت اراده و فرمان اوست) ولى بيش تر مردم نمى دانـنـد. و آن گـاه كـه يـوسـف بـه سـنّ رشد(وكمال)رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.
در فـرازهـاى ايـن داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درس هايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حـقـايـق ديـگـرى را گـوشزد مى كند كه – ان شاءاللّه – در جاى خود تذكر مى دهيم. گـذشـتِ ايـام پـيـش بينى عزيز مصر را تاءييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خـانـه مـى گـذشـت، بيش تر توجّه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار، حركات، منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك حيوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شـيـفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نـيـز خـارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.
ظـاهـرا از تـوقـف يـوسـف در خـانـه عـزيـز بـيـش از دو سـه سـالى نـگذشته بود كه همه اهـل خـانـه مجذوب و فريفته اخلاف و رفتار او شدند. دراين ميان كسى كه بيش تر از همه شـيـفـتـه يـوسـف شـد و عـلاقـه اش كـم كـم بـه صـورت عـشـقـى آتـشـيـن در آمد و در اعماق دل و جـانـش اثـر كـرد، بـانـوى كـاخ وهـمـسـر عـزيـز مـصـر بـود كـه نـامـش راعـيـل و لقـبـش زليـخـا ذكـر شـده اسـت. علّت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى درآمد و با آن سماجت درخواست كام جويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر كرده اند: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت واز لذّت داشتن فرزند محروم بود، بـه هـمـيـن سـبـب در جـسـت وجـو بـود تـا بـه جـاى فـرزنـد، دل خـود را بـه انـسـانـى ديـگـر در مـيـان افـراد خـانـه بـسپارد و اوقات فراغت خود را با مـهرورزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظـهـار تـمـايـل شوهر و پذيرفتن او را به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى درآمد.
ديـگـر آن كـه، زليـخـا يـك زنـدگـى اشرافى كاملى داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيـسـت، غـلامـان و كـنـيـزان كـارهـاى خـانـه را انـجـام مـى دادنـد و بـهـتـريـن غـذا و وسـايـل اسـتـراحـت را بـرايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى از هر سو بـرايـش آماده و مهيابود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نـداشـت و پـيـوسته در فكر تهيه جامه اى بهتر ورسيدگى بيش تر به وضع خود و در فـكـر كام جويى و لذت بيش ترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يـوسـف زيـبـا بـراى زليـخـا چـه انـدازه وسـوسـه انـگـيـز و دل ربـا اسـت. بـه ويـژه آن كـه يـوسـف پـاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته وكـامـل شده بود و عشق و علاقه به او قلب و دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.
در چـنـيـن مـحـيـط هـايـى و بـا فـراهـم بـودن ايـن گـونـه وسـايـل هـمـه جـانـبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هـواهـاى نـفـسـانى و درخواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفّت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه در زليخانبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.
عـلّت سـوم بـراى تـعـلق خـاطـر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بـوده كـه گـفـتـه انـد: عـزيـز مـصـر (شـوهـر زليـخـا) عـنـيـن و از انـجـام عـمـل جـنـسـى بـا هـمـسـر خـود مـحـروم بـود كـه اگـر ايـن نـقـل صـحـيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بـوده اسـت و بـا توجّه به دو علّت قبلى و به خصوص علّت دوم مى توان حدس زد كه تا چـه انـدازه آتـش شـهـوت در وجـود زليـخـا شـعـله ور شـده و چـگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.
گـفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف يعنى يك زن بوده اسـت و مـعـمـولا تـحـمـّل زنان در اين گونه موارد به مراتب كم تر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملّك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.
بـه هـرحـال ايـن عـوامـل دسـت به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسفِ پاك دامن و معصوم گـسـترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند با تقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.
امـّا از آن جـا كـه يوسف (ع) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايـره عـفّت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صـاحـب خـانـه و اربـابـش مـراعـات كـرد و در هـمـه فـراز و نـشـيب ها پيوسته پروردگار مـتـعـال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد وروح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حدّ آن جا نـيـز نـتـوانـسـت ذرّه اى در روح بـا صـفـاى يـوسـف و ايـمـان قـوى اش اثر بگذارد و اراده نـيـرومـنـدش را در راه مـبـارزه بـا انـحـراف و آلودگـى متزلزل سازد.
شـكـى نـيـسـت كـه خـداى مـتعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت وتهذيب نفس خـويـش آمـاده و آيـينه دلش را به اين حدّ پاك و باصفا مى بيند، نيروى بيش ترى براى مـبـارزه بـا آلودگـى و انـحـراف بـه وى عـنـايـت كـرده و دل پـاك او را جلوه گاه عنايات خاصّه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پـنـاه بـرده و در پـيـش آمـدهـا هـمـه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد، و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد. چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاءكيد قرار داده و چنين فرموده:
والذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و انّ اللّه لمع المحسنين؛ آنان كه در راه مـا مـجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را برآنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.
و مـن يـتـوكـل عـلى اللّه فـهـو حـسـبـه…؛ هـركـس بـه خـدا توكل كند او براى وى بس است.
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينّه حياة طيّبة و لنجزينّهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون؛
هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات (حقيقى) بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند، پاداش خواهيم داد.
بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عناسيت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سـنـيـن جـوانـى بـر قـدرت روحـى اش نـيـز افـزود و علم، حكمت و فرزانگى خـاصـّى بـدو عـنـايـت فـرمـوده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تـذكـر ديـگـران ايـن مـوضـوع را بـه پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:
و لما بلغ اشدّه آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين؛
و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.
قهرمان تقوا و عفّت
عـشـق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزانش را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.
مـلاحـظـه ايـن كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مـصـر اظـهار چنين مطلبى به يك غلام زرخريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحدّ سقوط تـنـزّل مـى دهـد و از سـوى ديـگـر يـوسـف مـعـصـوم و پـاك دامـنـى كـه تـاكـنـون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفّت و تقوان پا بيرون نگذارده و حتى يك نـگـاه خـائنـانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سرباز زند و زير بار ايـن تـقـاضـا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا بـه دنـبـال آن بـه بـار خـواهـد آمـد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.
هـمـه فكرش اين بود كه با هر وسيله كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را – كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است – به اين كار تسليم نمايد.
زليـخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بـهـتـريـن لبـاس هـايش را پوشيده و بهترين آرايش را كرده و طرز رفتارش به كلى تـغـيـيـر يافته است. و از آن جا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهـاى تـو در تـوى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدان جا در آمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بـى صـبـرى مـصمّم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بـوده، از ايـن رو، وقـتـى يـوسـف را ديـد، در اتـاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرّع و بدون پروا گفت:هرچه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!
يـوسـف كـه جـز بـه مـعـشـوق حـقـيـقـى و پـروردگـار مـهـربـان دل نـبـسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هرگونه انـحراف و گناهى از انسان سر مى زند و ستمى بر نفس و محروميّتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى در اين جا بدون تاءمّل گفت: پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چـگـونـه نـافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند.
يـوسـف (ع) ضـمـن ايـن سـه جـمـله كـوتـاه، چـنـد حـقـيـقـت را بـيـان فـرمـوده و بـا ايـن عـمـل نـيـز درسـى بـه مـردمان پاك دل و پا سرشتى داد كه درصددترك گناه و مهار نفس سـركـش خـود در بـرابر نافرمانى ها وآلودگى هستند؛يعنى وقتى خود را در برابر چنين مـنـظـره تـحـريـك آمـيز وصحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانـو درمـى آورد، قـهـرمـانـان مـيدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن تـريـن پـنـاه گـاه هـا (يـعـنى پناه خدا) پناهنده شد و خود را به او سپرد… و با همين جمله مـعاذاللّه – كه با زيبايى خاصّى تواءم است – نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتـّفـاقـات سـخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند، پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغزكه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.
يـوسف صدّيق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بـانـوى عزيز مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش برآب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه عشق به خدا پى ريزى شده بود، به وى تذكر داد.
زليـخـايـى كـه بـا آن ثـروت، مـقـام، زيـبـاى شـكـوه و جـلال بـه خـاطـر عـشـق يـوسف و كام جويى از وى از شخصيّت و مقام خويش چشم پوشيده و بـراى رسـيـدن بـه هـدف نـامـشـروع خـويـش آمـاده بـراى تحمل هرگونه پيش آمد ناگوار و رسوايى گرديد… و به همين منظور شايد روزها و شب هـا فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته وبا بهترين آرايش ها و زيباترين جـامـه هـا تـمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد، امّا در برابر اين همه رنـج و مـشـقـت كـم تـريـن مـوفـقـيـّتـى نـصـيـبـش نـشـد و ايـن جـوان مـاه روى كـنـعـانـى در مـقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيّت دست ردّ به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.
طـبـيـعـى اسـت كه آن زن در مقابل چنين محروميّت وشكست سختى كه در عق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتّى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيّتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظارى نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هرگونه اقدامى اگر چه حادّ و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.
و درك اين واقعيّت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده، كـمـكـى بـنـمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسّران در تفسير اين آيات گفه اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.
خـداى كـريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است:و براستى (آن زن) آهنگِ وى كرد (ويوسف نيز) اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين (كرديم) تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو بـه سوى در، بر يك ديگر سبقت گرفتند(آن زن) پيراهن يوسف را از پشت بدريد، ودر آسـتـانـه در آقـاى زن را يـافـتـنـد. زن (پيش دستى كرده) گفت: سزاى كسى كه به خـانـواده (ونـامـوس) تـو قـصـد خـيـانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا (دچار) عذابى دردناك شود.
شـايـد در ايـن مـورد بـهـتـريـن مـعـنـا ايـن است كه وقتى يوسف درخواست او را ردّ كرد وبه شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه وعجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:
معاذ اللّه انه ربّى احسن مثواى انّه لايفلح الظّالمون.
زليـخـا از اين عمل سخت برآشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف (آن هـم انـتـقـامـى سـخـت) گـرفـت و قـصـد حـمـله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حـال ديـد از خـود دفـاع نـموده و خواست او را بزند، امّا برهان روشن پروردگار- كه به صـورت وحـى و الهام بود – او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجّه شد كه اگر اقدام به زدن زليـخـا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جـبـران آن بـه هـيـچ وجـه مـيـسـّر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيـادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من روبه رو شد، مرا كتك زد و…
از ايـن رو يـوسـف تـصـمـيـم خـود را تـغـيـيـر داد وفـرار كـرد. خـداى سـبـحـان نـيـز مـى فـرمايد:يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نـيـز اگـر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما بـراى ايـن كـه يـوسف از بندگان مخلص مابود بدى و فحشا را كه همان يا اتّهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم واو را از بندگان با اخلاص ما بود.
تهمت و دفاع
يـوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا و گـناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى درفرار مى كند، به آن جانب دويد تا نگذرد وى در را باز كـنـد، زيـرا پس از تحمّل اين همه رنج و تهيّه آن همه وسايلى بر وى گران بود كه به ايـن سـادگـى مـعـشـوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بـى اعـتـنـا و گريز پا بگيرد. از اين رو وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده، از پـشـت سـردست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گيرودار، پيراهن يوسف از پشت سر دريد.
در اين ميان عزيز مصر (شوهر زليخا) از راه رسيد يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، زنان و نگران مشاهده كرد.
زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد و از طرفى با آن رنگ پريده، نفس هاى بريده، جامه و آرايش، وضع مبهم و مشكوكى كه پـيـدا كـرده بـود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او در صدد تـحقيق برمى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جا پـيـش دسـتـى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت:سزاى كسى كه قـصـد خيانت به خانواده توكرده چيست، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتى گوش مالى و تنبيه شود؟
امـا افـراد بـا ايـمـان ومـردمـان بـا تـقـوا چـون به خداوند اعتماد دارند وبه خاطر او از هر آلودگـى و گـنـاهـى پـرهـيز مى كنند، از غيرپروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پا بـيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شود و براى پيشبرد هدفشان از حـربـه خـيـانـت كـاران اسـتـفـاده نـمـى كـنـنـد. از ايـن رو يـوسـف صـديـق و مـعـصـوم بـا كـمـال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت:مطلب اين گونه نـيـسـت، بـلكـه او بـود كـه از مـن كـام مـى خـواسـت و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام.
شـايـد اگـر پـيـش دسـتـى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيز نـاچـار بـه اظـهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيز بـه خـاطـر حـفظ آبروى بانوى حرم سرا خانواده اى كه حق نان و نمك به گردن او دارند چـنـين سخنى بر زبان نمى آورد. اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تـا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.
عـزيـز مـصـر كـه شـايـد قـبـل از ايـن سـخنان كم و بيش چيزهايى دست گيرش شده بود و باديدن آن وضع مبهم و صحنه غيرعادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است، اكنون بـا اظـهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد تنبيه همسر برآيد، يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.
از طـرفـى سابقه درخشان يوسف و عفّت و پاك دامنى اورا در تمام مدت حضورش در قصر به نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوى ديـگر دلش مراضى نمى شد همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهم علاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتّهام يوسف دارد، رو در رو سخنش را ردّ كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.
خـداى سبحان در اين موقع حسّاس، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف رايارى مى كند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان گونه كـه او را تـا بـه آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كـرد وشـاهـد و گـواهـى از نـزديكان خود زليخا(كه بعضى گفته اند پسرعمويش بود و برخى نيز وى را خواهر زاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسّران عقيده دارند وى مردى حكيم و فرزانه بوده است) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عـزيـز مـصـر را ديـد – بـنـا بـه نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده و از موضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد- آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت:اگـر پيراهن او از جلو پاره شده، زليخا راست گفته و يوسف از دروغ گويان است و اگـر پـيـراهـن او از عـقـب پـاره شـدن زن دروغ گـفـتـه ويـوسـف از راسـت گـويـان اسـت.
ايـن دليـل در عـيـن سـادگـى، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت،زيـرا واضح بود اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسف قصد خـيـانـت داشـتـه و زليـخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا كش مكش داشته است، امـااگـر پـيراهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف را داشـتـه اسـت و يـوسف از خواب گاه گريخته و او در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است! از اين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت.
و هـنـگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است، صدق گفتار حضرت را دريافت و رو بـه زليـخـا كـرد و گـفـت:ايـن از نـيرنگ شما(زنان) است، به راستى نيرنگ شما (زنـان) بـزرگ اسـت. بعد از بيان اين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تـنـد و مـحـكـوم كـردن بانوى كاخ و حاكم ساختن غلامى زرخريد بر وى، ممكن است حوادث نـاگوارى پيش آيد و يوسف يا زليخا در صدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادّى از آنان سرزند و از همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبـروى خـانـدان عـزيـز مـصـر بـر بـاد رفـته و كوس رسوايى اش بر سر هر كوى و بـرزن بـه صـدا درآيـد. به همين سبب به دنبال اين سخنان، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى هم به زليخا.
عـزيـز مـصـر بـه يوسف چنين گفت:اى يوسف از اين ماجرا درگذر و آن را نـاديـده بـگـيـر و در جـايى ديگر، سخنى از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت:از گـنـاه خـود اسـتـغـفـار كـن و تـوبه نما كه خطا از توست وتو از خطاكاران بوده اى.
نقشه زنان ديگر مصرى
عـزيـز مـصـر بـديـن وسـيـله مـى خـواسـت مـوضـوع را مـكـتـوم و پـوشـيـده دارد، تـا از داخل خانه به خارج سرايت نكند و يوسف و زليخانيز هيچ كدام نمى خواستند كسى از ماجرا مـطـلع گـردد. يـوسف نيز به سبب شرافت و فضيلت خانوادگى اش ملاحظه بانو و آقاى خويش را مى كرد و به خصوص با تقاضاى كه از وى شده بود، مطلب را ناديده گرفت و ديـگر سخنى به ميان نياورد، زليخا كه مى دانست گناه كار و مجرم است و شوهرش نيز بـه گـناهش گواهى داده بود، به هيچ وجه نمى خواست كه نامش بر سر زبان ها بيفتد و هـر كـس و نـاكـسى درباره عشق و علاقه وى به غلام زرخريد كنعانى صحبت كند و توطئه كـام جـويـى اش از ايـن غـلام زرخـريـد و ردّكـردن غـلام و سـرسـخـتـى او نقل مجالس و محافل شريف و وضيع گردد.
ولى اين گون محيطهاى سياسى و قصرهاى آن چنانى در بيش تر مواقع از دوست ودشمن و احـيـانـا جـاسـوسان و افراد مشكوك خالى نيست و همه افراد چون يوسف، پاك دامن و وظيفه شناس نيستند كه به خاطر آبرو و حيثيت ارباب و بانو چيزى ابراز نكنند، بلكه كسانى هـسـتـنـد كـه روى اغراض سياسى و مقاصد ديگر، در صدد تهيّه چنين سوژه هايى هستند كه بـراى پـيـشـبـرد اهـداف خـود بـه ديـگـران گـزارش كـنـنـد. و هـرچـه كـه بـود قـضـيه از داخل قصر به بيرون سرايت كرد و اين احتمال نيز وجود دارد كه همان شخص شاهد و گواه مـاجـرا مـوضـوع را جـايـى نـقـل كـرده و سـبـب شـيـوع آن گـرديـده. بـه هـر تـقـديـر دل بـاخـتـگـى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قـصـرنـشين ديگر رسيد و روى رقابت شديد زنان با يكديگر و به ويژه زنانى هم چون زليخا كه غم زندگى ندارند و جز به اين گونه امور – شهوت و هوا و هوس هاى نفسانى – بـه چـيـز ديـگـرى نـمـى انـديـشـنـد و نـُقـل مـحـفـلشـان مـعـمـولا مـسـائلى از ايـن قـبـيـل اسـت، سـخـن ها گفتند و درباره آن چه شنيده بودند، قضاوت ها كردند. قرآن كريم نـقل كرده كه آنان زليخا را به باد ملامت گرفته و او را زنى افراطى خوانده و به گم راهـى آشـكـارى مـنـسـوب داشتند. آنان گفتند: زن عزيز، غلام خود را به كام گرفتن از خويش خوانده و در دوستى او فريفته شده (و راه افراط را پيش گرفته) به راستى كه ما او را در گم راهى آشكارى مى بينيم.
ايـن ظـاهـر داسـتـان بـود، ولى حـقـيـقـت چـيـز ديگرى بود، وقتى كه زنان مزبور موضوع دل دادگـى زليـخـا را بـه جـوانـى كـنـعـانـى شـنـيدند، و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيـبـايـى خـيركننده يوسف را از خود زليخا و كاخ نشينان عزيز مصر شنيده بودند لذا در صدد برآمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نـزديك ببينند، از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چـنـيـن بـيان مى كند: و چون (همسر عزيز) از مكرشان اطلاع يافت، نزد آنان (كسى) فرستاد و محفلى برايشان آماده كرد و به هريك از آنان (ميوه و) چاقويى داد و (به يوسف) گفت: بر آنان درآى، پس چون (زنان) او را ديدند، وى را بس شگرف يافتند (و حيران شدند و از شدت هيجان) دست هاى خود را بريدند و گفتند:منزّه است خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته اى بزرگوار نيست.
كـه بـا واژه مـكـر و حيله در خواست زنان مصرى را بازگو مى كند؛ يعنى براى اين كه يوسف را از نزديك ببينند اين نقشه را كشيدند و اين حيله را به كار بردند.
گرفتارى تازه
حيله زنان مؤ ثر واقع شد و همان طور كه پيش بينى مى كردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا بـه ايـشـان بـنـماياند، تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامى و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.
آنـان كـه مـنـتـظـر چـنـيـن دعـوتـى بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى مجلس مزبور بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.
سـرانـجـام روز مـوعـود فرا رسيد و زليخا سرسراى كاخ را آماده پذيرايى ايشان كرد و انواع خوراكى ها و ميوه ها را تهيه نمود. براى هر يك از بانوان تشك و بالش مخصوصى گـذاردند و مجلس را از هر نظر آراستند و زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جاى گاه مخصوص خود قرار گرفتند.
نـاگـفـتـه پـيـداسـت كـه ايـن مـجـلس چـگـونـه مـجـلسـى بـوده و اميال نفسانى تاچه حدّ بر آن حكام بود. محفلى كه دعوت كننده اش يكى از بزرگ ترين و زيـبـاترين زنان مصر و ميهمانان نيز هم طراز وى يا از نظر شخصيّت سياسى و اجتماعى قـدرى بـالاتـر وپـايـيـن تر از او هستند و ثروت بى شمارى نيز در اختيار دارند و محور زنـدگـى آنـان را آرايـش بـهـتر و لباس زيباتر و رسيدگى به سر و وضع خود و كام جـويـى بـيـش تـر از وسايل زندگى تشكيل مى دهد، گرسنه نبوده اند كه غم گرسنگان بـخـورنـد و بـرهـنـگـى نـديـده انـد كـه در فـكـر پـوشـش بـرهـنـگـان بـاشـنـد و نقل مجالسشان تعريف از زيبايى و زشتى فلان زن يا فلان جوان و غم اندوهشان در اطلاع از وضـع مُد روز و طرز دوخت جامه و آرايش سر و وضع خود است… و صدها چيز ديگر كه حـتـى بـه فـكر ما نيز خطور نمى كند و از آن اطلاعى نداريم، پايه و اساس چنين محفلى شهوت است و از دروديوارش هواو هوس مى بارد.
راسـتـى كـه بـراى شخص پاك دامن و جوان با ايمانى چون يوسف صديق زندگى در چنين مـحـيـطـهـاى آلوده و كـثـيـفـى چـه قـدر مـشـكـل و تـا چـه حـدّنـاگـوار اسـت و تحمل ناملايماتى كه از نزديك مى بيند، چه اندازه سخت و دشوار است.
بارى زليخا پيش از تشكيل مجلس، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملا آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسم تنقلات و ميوه هايى را كـه در آن فـصـل در شـهـر وجـود داشت براى آنان مهيّا كرد و به هركدام چاقويى داد تا آمـاده خـوردن مـيـوه بـاشـنـد و در هـمـين وقت نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سرسرا درآيد.
زنـان مـصـرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى مى كردند و شايد از همان لحظه ورود سـراغـش را از زليـخـا و ديـگـر افـراد كاخ مى گرفتند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جـوانـى در كـمـال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت وحيا و عفت وارد شد.
آنـان كـه هـيـچ گاه تصور نمى كردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد، يك باره مبهوت جمال خيره كننده يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يـوسـف شـدنـد كـه نـفـهـميدند و دست هايشان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدنـد:حـاشـا كـه اين جوان بشر باشد! اين جوان با زيبايى بى نظيرش كه آن را با حـيـا و وقـار و عـفـت و تـقـوا تـواءم كـرده، فـرشـتـه اى اسـت در صـورت انـسـان، و مَلَك برزگوارى است در لباس آدميان!.
آنان با بيان اين جمله شايد مى خواستند به زليخا بگويند ما كه تو را در عشق اين جوان ملامت مى كرديم، براى آن بود كه او را بشرى مانند ساير افراد بشر مى دانستيم، ولى اكـنـون كـه مـى بـيـنـيـم او بـشـر نـيـسـت و در زيـبـايـى و جمال، فوق افراد بشر و هم چون فرشته اى است، سخن خود را پس گرفته و حق را به تـو مـى دهـيـم! يـا مـى خـواسـتـنـد بـگـويـنـد فـردى مانند اين جوان كه در عنفوان شباب و كمال قواى بدنى ميان بهترين كاخ ها به سر مى برد و از بهترين غذاها و راحتى ها بهره مـنـد مـى شود و همسرى هم ندارد، يكى از زيباترين بانوان مصرى يعنى زليخا- كه سمت فـرمـان روايـى و بـزرگـى بـر او دارد – در خـلوت بـا كـمـال اصـرار از وى كـام مـى خـواهـد، ولى او بـه خاطر خدا پاسخ ردّ به وى مى دهد و از خـلوت گـاهش مى گريزد! راستى اين جوان بشر نيست و فرشته است، مگر بشر معمولى مـى تـوانـد ايـن قـدر طـاقـت و توان داشته باشد. به خصوص جوان زيبايى كه همسر هم ندارد و درعنفوان جوانى تا اين حدّ خودار و باتقوا و فداكار است.
عـمـلى كـه بـى اخـتـيـار و در حـال بهت وحيرت از آن ها سر زد و به جاى ميوه ها دستشان را بـريـدنـد، فـرصـتى به دست زليخا داد تا درد دلش را به آنان بازگويد و علت عشق آتـشـيـن خـود را بـيـان نـمـايـد و پـاسـخ مـلامـت هـاى بـى جـان آنـان را بـدهـد و بـا زبـان حال به آن ها بگويد: خداى سبحان سخن او را در آن هنگامه اين گونه بيان فرمود:
اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد. آرى من (صريحا مى گويم كه) از وى كـام خواستم، ولى او (از كام روا ساختن من) خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد قطعا زندانى خواهد شدو از افراد خوار (وبى مقدار) خواهد گرديد.
يعنى شما كه تاب تحمل يـك بـار ديـدن او را نداشتيد و با يك نظر اين گونه فريفته و مدهوش شديد و اختيار از كـف داده و بـه جـاى تـرنـج دسـت هـاى خـود رابـريـديـد، پـس مـن كـه سـال هـا در كـنـارش بـه سـر مـى بـرم و صـبـح و شـام با او هستم و پيوسته در برابر چـشـمـانـم قـرار دارد، چه كنم! اكنون دانستيد كه بى مرا به باد ملامت گرفته ايد و بى سـبـب بـر كـار مـن عـيـب جويى كرده و نسبت گم راهى به من داده ايد و من حق دار كه اين چنين شيفته اين غلام زيبا گردم و در عشقشش سراز پا نشناسم؟
زليـخـا ايـن جـمـله هـا را بـه صورت سرزنش در پاسخ زنان مصرى گفت و سپس پرده از روى كـار بـرداشـت و آن چـه در دل داشت، اظهار كرد و گفت: آرى من از او كام مى خواستم، ولى او دسـت ردّ بـر سـيـنـه ام زد و بـه درخـواسـتـم بـى تـوجـهـى نـمـود و بـر دل سـوخـتـه و عشق جانسوزم رحمى نكرد. اكنون ديگر كاسه صبرم لبريز شده و تاب و تـوان از دسـتـم رفـتـه و كـوس رسـوايـى ام بـر سـر هـر كـوى وبـر زن زده شـده است. حال اگر درخواستم را نپذيرد و گوش به فرمانم ندهد، او را به زندان مى افكنم و به زارى و ذلت دچارش مى كنم.
ايـن صـراحـت لهـجـه زليـخا و بى پروايى اش در معاشقه با يك جوان بيگانه، گواهى براى گفتار آن دسته از مفسّران است كه گفته اند: شوهر زليخا مرد بى غيريتى بود، از ارتـبـاط هـمـسـرش بـا ديـگـران مـتاءثر نمى شد و نيز مى تواند دليلى بر تسلّط فوق العاده وى بر شوهرش باشد. چنان كه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوش گذارانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى هم چون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و فرمانروايى مطلق العنان و كسى جرئت گفتن چون وچرا در برابرشان را نـدارد. شـايـد ايـن مـطـلب اخـتـصـاص بـه مـحـيـط خـانـه عـزيـز و سـايـر رجـال سـياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيز عموما چنين بوده اسـت و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه هاى محصور نيز عموما خانه عزيز و سـايـر رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيزعموما چنين بـوده اسـت و چـه جـنـايـت هـا و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه هاى محصور و كاخ هاى به ظاهر معمور به وقوع پيوسته وكسى سر از آن ها در نياورده و گاهى به طور اتفاق مانند مـاجـراى زليـخـا ومـراوده عـاشـقـانه او به خارج كاخ سرايت كرده يا بر اثر توطئه هاى سياسى و غيره وسيله اى براى تبليغ مخالفان گرديده است.
مـعـمولا در چنين محيطهايى وقتى جنايتى اتفاق مى افتد، همان جا دفن شده و آثار آن را نيز از بين مى برند و كسى سر از آن در نمى آورد. حالا چه چيزى سبب سرايت اين داستان به بيرون شد؟ شايد از مطالعه صفحه هاى قبلى بتوان علّتى براى آن پيدا كرد.
سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى، كار را بريوسف پاك دامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در آن كاخ با عظمت، وسيع زيبا را براى فرزند با ايمان يعقوب از سـياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت. به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هـم داسـتـان شـده و به صورت خيرخواهى، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.
بـلكـه بـه گـفـته برخى از مفسّران و راويان: هر يك از زنانى كه يوسف را در آن مجلس ديـدنـد، زليـخـاى تـازه اى بـراى يـوسـف شـده و تقاضاى كام جويى و عشق بارى از وى كـردنـد و براى دست رسى به يوسف و ملاقات خصوصى با وى نقشه تازه اى ريختند و هـر يـك جـداگـانـه نزد زليخا آمده و بدو مى گفتند: اجازه بده تا ما در خلوت با اين جوان كـنـعـانـى مـذاكـره كـنـيم و او را به تسليم در برابر تو سفارش نموده و براى كام روا سـاخـتـن تو آماده اش سازيم. زليخاى ساده دل و شيفته هم كه مى خواست تا با هر وسيله اى بـه مـقـصـود خـود نـائل شود و به كام دل برسد، شرايط اين ملاقات خصوصى را در داخل كاخ فراهم مى كرد و زنان مزبور جداگانه پيش يوسف مى رفتند، اما به محض ورود سـخن از عشق خود به ميان كشيده و دور از چشم زليخا و ديگران سعى مى كردند با گفتار و رفـتـار خـود، مـاه رخـسـار كـنـعـانـى را مـتـوجـه خـود سـازنـد و دل او را بربايند و تنها چيزى كه از آن سخنى به ميان نمى آوردند، بحث زليخا و عشق و علاقه اش به يوسف و تقاضاى ترحّم بر دل سوخته و قلب تفتيده او بود.
ايـن اوضـاع و احـوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود – كه در هـر پـيـش آمـد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت فرموده بود- رو آورده و نجات خود را از ايـن دام خـطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد. به ويژه وقتى به ياد جمله تهديدآميز زليخا مى افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صـريـحـا گـفـتـه بـود اگـر رام و مـطـيـع نـشـود، او را بـه سـيـاه چال زندان مى اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلّت مى افكنم، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان، محكم تر مى ساخت.
حـضـرت سـرانـجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش آورده و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت: پروردگارا زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى، به آن ها متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم.
يـعـنـى اگـر قـرار شود مرا مخيّر سازند تا تقاضاى نامشروع اينان را بپذيرم يا آن كه بـقـيـّه عـمـرم را در زنـدان سـپـرى كـنم، سپرى كردن عمر در زندان براى من محبوب تر و تـحـمـل نـاكـامـى هـا و مشكلات زندان بر من آسان تر از انجام تقاضاى نامشروع اين هاست،زيـرا زنـدان مـرا از قـيد اسارت شهوت و هوس مى رهاند، ولى اين كاخ با عظمت ممكن است مـرا بـا هـمـه فراخى و زيبايى و نعمتش اسير شهوت و پاى بند هوا و هوس سازد. زندان آرامش روح و آسايش جان به من مى دهد، ولى قصر عزيز روحم را تيره و جانم را عذاب مى دهـد. زندان محيط آسوده و خلوتى براى پرستش حق و احيانا مكان و جاى گاه خوبى براى تـبـليـغ و ارشـاد مـجـرمان و اصلاح آلودگان به گناه است، ولى كاخ حاكم مصر كانون فـسادها، و عياشى ها و فرمانروايى زنان هوسران و سبك سرى است كه هر انسان پاك را آلوده مى سازد و هر نيرو و قدرتى را مقهور نيروى خود مى سازد.
راسـتـى كـه عـشـق و ايـمـان بـه خـدا – چـنـان كـه پـيش از اين گفتيم – چه سنگر محكم و دژ مـسـتـحـكـمى است براى جلوگيرى از آلودگى ها و انحرافات و اساسا هيچ نيروى ديگرى نـمـى تواند در چنين مراحل خطرناكى جاى آن را بگيرد و انسان را از انحراف حفظ كند! جز ايـمـان بـه خـدا چـه نـيـرويـى مـى تواند زندان وحشت ناك و تاريك را به خاطر فرار از نـافـرمـانـى حـق بـراى فـرزند يعقوب از زندگانى دركاخ وسيع و پرنعمت نخست وزير مـصـر مـحـبـوب تـر سـازد؟ و چـه قـدرتـى جـز عـشـق بـه حـق مـى تـوانـد تحمل سختى ها و شكنجه هاى زندان را به خاطر آلوده نشدن به گناه از آغوش گرم زنان مصرى دلپذيرتر كند.
ايـن قـسـمـت از داسـتان يوسف درس خوبى براى كسانى است كه مى خواهند با گناه مبارزه كـرده و از انـحـرافـات خـود و ديـگـران تـقـويـت كنند تا با تلاش بسيار از خداى تعالى اسـتـمـداد كـرده و نـيروى ايمان را خود و ديگران تقويت كنند ودر اين گونه مواقع حساس وخـطـرناك با كمك آن نيروى ايمان را در خود و ديگران تقويت كنند و در اين گونه مواقع حـسـاس و خطرناك با كمك آن نيروى غيبى خود را حفظ كنند و از انحراف و آلودگى مصون بمانند.
يـوسف به دنبال تضرّع خود افزود:اگر كيد و نيرنگ آنان را ازمن بازنگردانى، به آنان متمايل شده واز (جمله) نادانان خواهم شد.
ايـن درس نـيـز درس آمـوزنـده ديگرى است كه قرآن كريم درباره اين فرشته تقواو عفّت بـيـان مـى كـند كه نمونه و الگوى ديگران باشد و اين تذكر را مى دهد كه انسان در هر مـرحـله از ايمان و تقوا باشد و به هر اندازه به خود مطمئن و اميدوار باشد، بايد باز هم در وقت احساس خطر به نيروى خود متّكى نباشد و خود را از خداى تعالى بى نياز نداند و بـراى مـبـارزه با خطر از او استمداد كند و بداند كه اگر مداد او نباشد و از جهان غيب كمك نگيرد نمى تواند در مبارزه پيروز گردد.
در ضـمـن ايـن حـقـيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاسخ مثبت دادن به خواسته هاى نامشروع زنـان، و آلوده شـدن بـه گـنـاه از نـادانى و جهالت است و شخص عالم و دانشمند به هيچ وجه حاضر نمى شود آلت دست زنان بوالهوس شده و خود را به گناه آلوده سازد.
لطف خداى سبحان كه همه جا شامل حـال ايـن بـنـده پـاك دامـن و فـرمـان بـردار بـوده و پـيـوسـتـه از بلاها و فتنه هاى سخت محافظتش فرموده، در اين جا نيز به كمكش شتافت و كيد زنان را از وى بگردانيد و تمام آن دلربـايـى ها وافسون ها و سخنان فريبنده زنان مصرى نتوانست يوسف معصوم را تحت تاءثير قرار دهد و تزلزلى در اراده آهنينش ايجاد كند و تدريجا شكست هاى پى درپى كه در راه رام كردن اين جوان كنعانى نصيبشان شد، آنان را مجبور به عقب نشينى و دچار ياءس و نـومـيـدى كـرد و از مـزاحمت او دست كشيدند و در نتيجه ماه كنعان پيروزمندانه و فاتح از ميدان آزمايش بيرون آمد.
خـداونـد در قرآن كريم يكى ديگر از نعمت هايش را كه به فرزند يعقوب عنايت كرده چنين يـادآور مـى شـود: پـس پـروردگـارش (دعـاى) او را مـسـتجاب كرد وكيد زنان را از وى بگردانيد به راستى او شنواىِ داناست.
انتقال به زندان
غـرور و خـودخـواهـى هـمـسـر عـزيـز سـبـب شـد تا تهديد خود را عملى سازد، از اين رو به شـوهـرش پـيـشـنـهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر نيز گرچه خيانت هـمـسـرش و بى گناهى يوسف را مى دانست ونشانه هاى ديگرى هم براى پاك دامنى يوسف ديده بود، ولى اوضاع و احوال داخل و خارج كاخ واصرار زليخا او را در محذور و ناراحتى و فـشـار شـديـدى قرار داد؛ زيرا داستان زليخا و يوسف و تقاضاى كام جويى زليخا از يوسف و امتناع وى از اين كار، در خارج شايع گرديده و سبب شد تا مردم تحقيق بيش ترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيش تر زنان و مردان مصرى مشتاق ديـدار ايـن جـوان ماه روى كنعانى گشته و دردسرى براى عزيز مصر وكاخ نشينان فراهم كـرده بـودنـد. سرانجام موضوع به صورت معمّايى درآمده و مخالفان عزيز مصر نيز از ايـن مـاجـرا بـه عـنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند و از طرفى ترسيدند كه به دنبال وقايع گذشته، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد و عزيز مصر وادار شد تا بـراى پـايـان دادن بـه ماجرا تصميم جدّى بگيرد و به هر صورت كه ممكن است غائله را خاتمه دهد.
براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم براين شد كه يوسف را چندى به زندان افـكـنـنـد تـا اولا سـروصـداها از بين برود و ثانيا با زندانى كردن يوسف در خارج چنين مـنعكس كنند كه وى گناه كار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است.
امـا شـواهد پاك دامنى يوسف به حدّى بود كه با اين صحنه سازى ها نمى توانستند او را خـائن و گـنـه كـار مـعـرفى كنند و زليخا را پاك دامن و امين امّا زليخا با تسلّطى كه بر شـوهـرش داشـت و نـيـز زبـونى عزيز مصر و مشاورانش در برابر اراده و فرمان زليخا، بـراى آنـان راهـى جز اين نبود. اگر مرد غيور و با اراده ديگرى به جاى عزيز مصر بود هـيـچ گـاه هـمـسـر خـيـانـت كـار خـود را آزاد نـمـى گـذاشـت و غـلام پـاك دامـنـى را كـه سال ها با كمال پاكى و صداقت و امانت در خانه او انجام وظيفه كرده بود، بدون هيچ جرم و گناهى به زندان نمى انداخت، بلكه چنين غلام پاك دامنى كه اين گونه حرمت ولى نعمت خـود را نـگـاه داشـته و حاضر به خيانت به عزيز مصر و تجاوز همسرش نشده است و به خـصـوص پـس از اثـبـات پاك دامنى اش نزد عزيز مصر و تجاوز همسرش نشده است و به خـصـوص پـس از اثـبـات پـاك دامـنـى اش نـزد عـزيـز و عـمل به درخواست او كه از افشاى قضيه خوددارى كند و حاضر به رسوايى او نشود چنين غـلامـى شـايـسته همه گونه جايزه و پاداش نيكى از جانب عزيز مصر بود و جاى آن داشت كـه با آن همه نشانه پاكى و فضيلت كه از وى ديده بودند، رعايت او را كرده و بهترين مقام را به وى تفويض كنند.
امـّا كـاخ عـزيز مصر جايى نبود كه عدالت در آن حكومت داشته باشد و خادم از خائن متمايز گـردد، بـلكه در آن جا هواوهوس – آن هم هوى هوس زنان بوالهوس – حاكم بود و به جاى خـائن خـادم مـجـازات مـى شـد؛ البته در چنين محيطى راهى جز اين راه و قانونى به جز اين قـانـون زور حـكـومـت نـداشت و شايد اگر يوسف به خاطر زيبايى اش مورد علاقه زليخا نـبـود و او امـيـدوار نـبـود كه يوسف پس از رفتن به زندان و ديدن ناملايمات وسختى هاى زنـدان، احـتـمـالا مـمـكـن اسـت رام وى گـردد و حاضر به كام جويى اش شود، شايد يوسف عـزيـز را بـه قـتـل مـى رسـانـدنـد و اين جوان معصوم و فرزند پاك پيامبرا بزرگ الهى قربانى توطئه ها و هوسرانى ها و عياشى هاى كاخ نشينان مصر مى گرديد. قرآن كريم زنـدانـى شـدن يـوسف را اين گونه بيان مى كند:پس از ديدن آن نشانه ها (پاك دامنى يوسف) صلاح ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند.
ماه كنعان در زندان
يـوسـف بـى گـنـاه بـه جـرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هواوهوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوس رانش گذاشت. يوسف اگر چه از بـهـتـريـن زنـدگـى هـا و نـعـمـت هـاى بـه سـخـت تـريـن مـكـان هـا مـنـتـقـل شـد، امـا چـون وجـدانـش آسـوده و دلش آرام و تـوكل و اعتمادش به خداى رحمان بود، سختى هاى زندان در وى اثرى نكرد و زندگى در آن مـحـيط تاريك و سخت برايش از كاخ عزيز مصر با آن همه فراخى و آسايش به مراتب لذّت بخش تر بود و آن چه به خصوص آن زندگانى سخت را برايش جان بخش تر مى كـرد، ايـن بـود كـه آن حـضرت محيط زندان را براى انجام ماءموريت الهى كه به عهده اش بـود، آمـاده تـر مـى ديـد تا رسالتى را كه از نظر ارشاد و تبليغ مردم دارد، ميان افراد زندانى بهتر انجام دهد، ازاين رو از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدّس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.
تربيت صحيح و اصالت خانوادگى و مسئوليتى كه در رسيدگى به وضع بيچارگان و گـرفـتـاران در خـود احـسـاس مـى كرد، او را وادار كرد كه در هر فرصت و موقعيّتى با مـحـدوديـّت هاى كه در زندان داشت، به دل جويى از گرفتاران و عيادت بيماران زندانى بـرود و رفع گرفتارى و پرستارى آنان را به عهده گيرد و مشكلاتشان را در حدّ مقدور بـرطرف سازد. اين اخلاق پسنديده با زيبايى صورت و شيوايى منطق، گفتار متين، علم ودانشى كه خداوند بدو عنايت فرموده بود، موجب شد تا زندانيان را در همان روزهاى نخست مـتـوجّه خود سازد و همگى از شيفته و دل باخته او رفتار گردند و مشكلاتشان را باوى در ميان بگذارند و از فهم و عقلش در رفع آن ها استمداد جويند.
هـنـگامى كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آن هـا سـاقـى و ديـگـرى آشـپـز مـخـصـوص شـاه بـودنـد، بـا يـوسـف به زندان افتادند. در طـول مـدتـى كـه ايـن دو زنـدانـى هـر صـبـح و شـام يـوسـف را مـى ديـدنـد، بـه عـلم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.
در ايـن مـيـان شـبـى آن دو خـوابـى ديـدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد، براى تعبير آن صـلاح ديـدنـد بـه رفـيـق زنـدانـى خـود كـه در قـيـافـه او آثار نجابت و بزرگى و در رفـتارش نيكى و احسان ديده بودند، رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.
يوسف هم كه در صدد بود تا به هر وسيله اى، مردم بت پرست را به خداى يگانه دعوت كـنـد و از شـرك و بـت پـرستى برهاند، در انتظار چنين فرصتى بود تا با جلب توجه آنـان از فـرصـت اسـتـفاده كند و مرام خداپرستى را به آنان گوشزد نمايد؛ از اين رو با گشاده رويى و كمال متانت از آن دو استقبال كرد و دقيقا به سخنانشان گوش فرا داد.
يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد:من در خواب ديدم براى شراب، انگور مى فشارم.
ديـگـر گـفـت: مـن در عـالم رؤ يـا ديـدم كـه بـر سـر خـود (سـبـدهـايـى از) نـان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند.
اين خواب ها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند:تعبيرِ خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نـيـكـوكـاران مـى بينيم و تو تعبير خواب را نيكو مى دانى، يا چون تو شخص نيكوكارى هستى كه به بى چارگان نيكى مى كنى و از مستمندان دست گيرى نموده و بـه زنـدانـيـان احـسـان مـى نـمـايـى، اين احسان و نيكى تو حكايت از قلب پاك و ضمير بـاصـفـايـت مـى كـنـد بـهتر مى توانى از اين خواب هايى كه ما ديده ايم، آينده ما را پيش بينى كنى و سرنوشت ما را بيان دارى.
يـوسـف سـخـنـانشان را گوش داد و قبل از آن كه تعبير خوابشان را بيان كند به ارشاد و هـدايـت آنـان بـه خـداى يـگـانـه اقـدام كـرد و وظـيـفـه سـنـگـيـنى را كه از نظر نبوّت بدو محوّل شده بود، در همين فرصت كوتاه نيز انجام داد و براى اين كه آن دو بدانند سخنانى كه مى گويد درست و صحيح است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به مـيـان كـشـيده و آن چه را خداوند صحيح است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند از اخبار آينده و علوم غيبى به وى آموخته بود براى آنـان اظـهار داشته و فرمود:هيچ خوراكى براى شما نمى آورند جز آن كه من پيش از آن كـه بـه دسـت شـمـا بـرسـد از خـصـوصـيّات آن (غذا و چگونگى آن) به شما خبر مى دهم.
در پـى ايـن جمله براى آن كه آن دو را به خداى جهان متوجه سازد و تذكردهد كه اين نعمت بزرگ را خداوند به وى عنايت كرده و هر نعمتى چه بزرگ و چه كوچك از او به بندگان مى رسد، ادامه داد:اين از چيزهايى است كه پرودگارم به من آموخته است. من آيين قومى كه به خدا ايمان ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام.
بـا بـيان اين سخنان به تدريج آن دو را براى معرفى خود و ذكر حسب و نسب پرافتخار خـويـش – كـه شايد تا به آن روز براى رفيقان زندانى او معلوم نبود- آماده نمود تا مرام مـقـدس تـوحيد و يگانه پرستى را برآنان گوشزد كند و ناسپاسى مردم بت پرست را – كه آن دو نيز از زمره آن ها بودند- نسبت به خداى يگانه يادآور شود و به همين منظور به دنـبـال آن گفت:و من از آيين پدرانم ابراهيم، اسحاق و يعقوب پيروى نمودم و براى ما روا نيست كه چيزى را شريك خداوند گردانيم و اين (مرام مقدس) از كرم خدا برماست (كه ما را بـدان راهـنـمـايـى فـرمـوده و هـم چـنـين) بر مردم (كه وسيله پيامبرانى بزرگوار چون پـدران مـن آن هـا را بـه ايـن راه هـدايـت فـرمـود) ولى بـيـش تـر مـردم از ايـن كـرم و فضل الهى (و نعمت هاى بى شمار او) سپاس گزارى نمى كنند. و او را نمى شناسند و سپاس او را نمى دارند و بت ها را به جاى او پرستش نموده و در عبادت برايش شريك قرار مى دهند!
فـرزنـد خـردمـنـد يعقوب با بيان اين سخنان كوتاه و پرمعنا آن دو را به تفكر واداشت و مرام باطلى را كه داشتند، گوشزدشان فرموده و سپس رشته سخن را درباره خداپرستى بـه دسـت گـرفـت و دوستانه آن دو را مخاطب ساخته و با لحن صريح ترى به آنان چنين فـرمـود:اى دو رفـيـق زنـدانـيـم، آيـا(بـه راسـتى) خدايان پراكنده (وبى حقيقت براى پـرسـتـش) بـهترند يا خداى يكتاى مقتدر؟ (اى دوستان زندانى) آن چه شما به جز از خدا پـرسـتـش مـى كنيد، نام هايى است كه شما و پدرانتان آن ها را (به اين اسم) ناميده ايد و خـدا دليـلى بـر (پـرستش) آن ها نازل نكرده و حكم فقط مخصوص خداست و او فرمان داده كـه جـز او را پرستش نكنيد، آيين محكم (و دين پابرجا) همين است، ولى بيش تر مردم نمى دانند.
استدلال يوسف براى پرستش خداى يگانه
اگـر بـخـواهـيـم اسـتـدلال فـوق را واضـح تـر و بـا شـرح بيش ترى بيان داريم و به صـورت صغرا و كبرايى در آوريم، كه از آن نتيجه گيرى كنيم بهتر است اين سخنان را به صورت چند جمله مجزّا و جداى از هم ذكر كنيم:
۱٫ آيا براى پرستش، معبودان پراكنده بهترند يا خداى يگانه قهّار؟
۲٫ در صـورتـى كـه خـداى يـگانه قهّار براى پرستش بهتر است، پس چرا اين موجودات بـى شـعـور و بـى جـان چـون بـت، مـاه، خـورشـيـد، دريـاى نيل و امثال آن ها يا بُت هاى جان دار ولى محكوم قدرت خداى جهان – مانند فرشتگان و غيره – را پرستش مى كنيد؟ با اين كه اينان به خودى خود هيچ گونه تاءثيرى در خوبى ها و بـدى هـا و خـيـر وشـرّ كـسـى نـدارنـد، بلكه تمام اين موجودات محكوم فرمان خداى يگانه قهّارند!
۳٫ اگـر مـنـطـق عـمـوم بت پرستان را داريد و اينها را واسطه و شفيع درگاه خدا مى دانيد، نـاگـزيـر مـى خـواهـيـد از راه پرستش اينها به خداى يگانه تقرّب جوييد! اما اين هم منطق درستى نيست، زيرا در صورتى كه اينها داراى چنين مقام و منزلتى بودند و مى توانستند ديگران را به خدا نزديك يا از وى دور سازند، مى بايستى خداوند چنين منزلتى به آن ها داده بـاشـد و آن هـا را بـه چـنـيـن مـنـصـب و مـقـامـى مـنـصـوب كـرده بـاشـد، امـا خـداى عزوجل چنين منصبى به آن ها نداده و شما نيز دليلى بر آن نداريد و شما پيش خود آنان را به اين منصب خوانده و چنين مقامى به آن ها داده ايد و نام واسطه و شفيع درگاه خدا را روى آن ها نهاده ايد، از اين رو بدانيد اين نام ها حقيقت ندارد و چون اسم هاى بى مسمّايى است كه شما و پدرانتان اين نام ها را بر آن ها گذارده ايد.
۴٫ فـرمـان پـرسـتـش بـايـد تـنـهـا از جـانـب خدا صادر شود و اوست كه مى تواند دستور پـرسـتـش مـوجـودى را بـه بـنـدگـان خـود بـدهـد يـا از آن جلوگيرى كند و او هرگز چنين دسـتـورى نـداده كـه ايـن مـجـسّمه هاى بى جان يا موجودات جاندار ديگر را از روى طمع يا تـرس يـا سـايـر اغـراض پرستش كنيد، بلكه فرمان او اين است كه تنها وى را پرستش كـرده و جز او هيچ موجود ديگرى را نپرستيد و اين دين و آيين محكمى است كه مى تواند همه جـوامـع بـشرى را به سعادت رهبرى كند و از بدبختى ها برهاند، اما متاءسفانه بيش تر مردم از درك اين حقيقت عاجزند.
مجموع سخنان يوسف (ع) كه به طور اختصار به آن دو رفيق زندانى اش گفته و خداوند مـتـعـال نـيـز در قـرآن كـريـم آن را بـيـان فـرمـوده، يـك اسـتـدلال بـيـش نيست كه با بيان چند مقدمه از آن نتيجه گرفته و راه گريز را بر دشمن بسته است و مطابق نقل قرآن، گاهى پيامبران بزرگ ديگر الهى نيز نظير اين گفت وگو را با مردم بت پرست زمانشان داشته و اين حقيقت را به آن ها گوشزد مى نمودند.
تعبير خواب
خـوابـى كه آن دو غلام ديده بودند و براى تعبير آن نزد يوسف آمدند، فرصتى به دست ايـن پـيغمبر بزگوار داد تا چند جمله درباره خداشناسى و هدايت آنان بگويد و آن دو غلام را تـحـت تـاءثير بيان شيرين و منطقى و سخنان گرم و گيراى خود درباره توحيد قرار دهد، آنان منتظر بودند تا يوسف خوابشان را تعبير كند، به ويژه وقتى اطلاع يافتند كه وى از علوم غيبى هم آگاهى دارد و از آينده نيز مى تواند خبر بدهد، بيش تر تشنه شنيدن تـعـبير خوابشان از زبان رفيق خردمند و حكيم زندانى خود گشتند، آن دو دريافته بودند خـواب هايى كه ديده اند، حكايت از آينده آنان دارد و مانند هر زندانى ديگر مى خواستند هر چه زودتر بدانند آيا راهى براى تبرئه و آزادى آن ها وجود دارد يا نه؟
يـوسف نيز كه متوجه اين نكته روانى بود، بيش از اين نخواست آن دو را منتظر بگذارد، از همين رو شروع به بيان تعبير خوابشان نمود و چنين فرمود:اى دو رفيق زندانى، يكى از شـمـا دو نـفـر (تـبـرئه شـده و از زنـدان آزاد خـواهـد شـد و) به آقاى خود شراب خواهد نـوشـانـد و امـا ديـگـرى (مـحكوم به اعدام شده و) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سرش مى خورند و (تعبيرى كه از من پرسيديد و) نظرى كه از من خواستيد (به همين نحو كه بيان كردم) خواهد شد و حتمى است.
از روى تـنـاسـب تـعـبـيـرى كـه يـوسـف (ع) بـراى خـواب آن دو نـفر كرد مى توان فهميد شـخـصـى كـه در خـواب ديـده بود براى شراب انگور مى فشارد۰ كه بعضى گفته اند سـاقـى شـاه بـود- آزاد مـى شـود و دوبـاره بـه شـغـل نـخـسـت خـود مـشـغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود، نان بر سردارد و پرندگان از آن مى خـورنـد، بـه دار آويـخـتـه مـى شـود، آنـان نـيـز پـس از كـمـى تـاءمـل دانـسـتـنـد كـدام يـك از آن دو نـفر آزاد و كدام اعدام مى شوند. علّت اين كه يوسف به صراحت اعدامى را تعيين نفرمود، شايد نمى خواست به طور مستقيم او را ناراحت سازد و اين خـبـر نـاگـوار را بـه او اظـهـار نـمايد. بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تـعـبـيـر يـوسف، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند، آن گاه غلام دومـى – يعنى آن كسى كه خواب ديده بود نان روى سر دارد و پرنده ها از آن مى خورند و بـه گـفته برخى: ماءمور غذا يا آشپز مخصوص شاه بود – از تعبير يوسف ناراحت شد و طبق بعضى روايت ها به يوسف چنين گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. ولى يـوسـف (ع) در جوابش فرمود:آن چه از من پرسيديد (و تعبيرى كه كردم) خواهد شد و حتمى است و به او گوشزد كرد اين اتفاق خواهد افتاد.
درخواست يوسف از رفيق زندانى
پـرونـده آن دو رفـيق زندانى يوسف بررسى شد: يكى تبرئه و ديگرى محكوم به اعدام گرديد. ماءموران براى بيرون بردن آنان وارد زندان شدند، آن دو براى خداحافظى نزد دوسـت خردمند و دانشمند خود يوسف صديق آمدند، يوسف به آن يكى كه مى دانست تبرئه و آزاد مى شود گفت:مرا نزد آقا و سرپرست خود ياد كن و احوالم را به او گزارش بده تا بى گناهيم را بداند، شايد بدين طريق وسيله آزادى مرا از زندان فراهم سازد!
پـرواضـح اسـت كـه ايـن درخـواسـت مـنـافـاتـى بـا مـقـام تـوكـل و تـسـليـم يـوسـف بـه خـداى تـعـالى نـداشـت و ايـن كـه بـرخـى خـواسـتـه انـد عـمـل يوسف را بر غفلتش از ياد خدا حمل كنند و لغزشى برايش فرض كنند و آيه شريفه را نيز به همين گونه تفسير كرده اند، بى مورد است و روايت هايى نيز كه بدان استشهاد نـمـوده اند، چندان اعتبارى ندارد؛ بلكه به گفته برخى از استادان بزرگوار مخالف با نـصّ قـرآن كـريـم بـوده و مـورد اعـتماد نيست و معناى آيه شريفه فانساه الشيطان ذكر ربـه نـيـز اين است كه شيطان از ياد آن – جوان آزاد شده – برده بود كه يوسف را نزد شاه يادآورى كند و جوابش را بدو بگويد، نه آن شيطان خدا را از ياد يوسف برد.
بـارى يـوسف از وى خواست كه نامش را نزد شاه ببرد و اوضاعش را بازگو كند، اما از آن جا كه انسان فراموش كار است، همين كه جوان دربارى تبرئه و آزاد شد، از خوشحالى و يـا گـرفـتـارى يـوسـف را از يـاد بـرد و گـزارش حـال او را بـه شـاه نـداد و در نـتـيـجـه يـوسـف عـزيـز بـدون جـرم و گـنـاه چـنـد سـال ديـگـر در زنـدان مـانـد، كـه بـسـيـارى از مـفـسـّران آن را هـفـت سال ذكر كرده اند.
خواب شاه و نجات يوسف از زندان
سـال هـايـى كـه مـقـدر شده بود تا فرزند پاك دامن يعقوب در زندان بماند، با تلخى و نـاكـامـى سپرى شد و دوران آزادى از زندان و عظمت يوسف فرا رسيد، خواب هولناكى كه شـاه ديـد و حـكـايـت از آيـنده تاريكى براى مردم مصر مى كرد، سبب شد تا همان جوان آزاد شـده از زنـدان – كه به شغل ساقى گرى شاه گمارده شده بود – به ياد يوسف بيفتد و نـامـش را به عنوان يك دانشمند خردمند كه خواب هاى مهم را تعبير مى كند و از آينده خبر مى دهد، نزد شاه ببرد و وسيله آزادى و فرمانروايى او در كشور پهناور مصر فراهم گردد.
خـوابـى كـه شـاه مـصر ديد چنين بود كه گفت:من (در خواب) ديدم هفت گاو چاق كه هفت (گـاو) لاغـر آن هـا را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشك ديدم. وى بـراى تـعـبـيـر آن جـمـعـى از كـاهـنـان و مـعـبـّران را خـواسـت و خـواب را بـرايـشـان نقل كرد و تعبيرش را جويا شد!
كـاهـنـان و معبّران سرشان را به زير انداخته و به فكر فرو رفتند، ولى فكرشان به جـايـى نرسيد و همگى در پاسخ شاه گفتند: اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم.
آنـان بـه سـبـب غـرورى كـه داشـتـنـد، حـاضـر نـشـدنـد بـه جـهل خود درباره تعبير اين خواب عجيب اعتراف كنند و آن را در زمره خواب هاى آشفته و بى تـعـبـيـر قـرار داده و سـپـس گـفـتـنـد: مـا بـه اين گونه خواب هاى آشفته و پريشانى كه معلول افكار پريشان پيش از خواب است، آگاه و دانا نيستيم.
در اين جا بود كه ناگهان ساقى شاه به ياد رفيق خردمند و عالم زندانى اش افتاد وبه نـظـرش آمـد كـه چگونه آن جوان دانشمند و حكيم خواب او و رفيقش را تعبير كرد و همه چيز مـطـابـق تـعـبـيـر وى واقع گرديد، لذا بى درنگ رو به شاه كرد و گفت:من تعبير اين خـواب را بـه شـمـا خـبـر مـى دهـم. بـه شـرطـى كـه مرا نزد دوست زندانيم بـفـرسـتـيد تا از وى جوياى تعبير آن شوم و هرچه او گفت به شما خبر دهم، زيرا او مرد خردمندى است كه تعبير خواب را به خوبى مى داند.
شـاه مصر كه سخنِ معبّران نگرانى و پريشانيش را برطرف نكرده بود و هم چنان درباره آن خـواب هـولنـاك فـكـر مـى كـرد، از ايـن پـيـشـنـهـاد استقبال كرده و ساقى را به زندان نزد آن جوان دانشمند زندانى فرستاد.
يـوسـف مـانـنـد هـر روز به دل جويى از زندانيان و رسيدگى به وضع رفيقان محبوس و گـرفـتار خودسرگرم بود كه ناگهان به او خبر دادند آماده ديدار ساقى مخصوص شاه باشد كه از دربار آمده است. سپس يوسف متوجه شد همان رفيق زندانى اش است كه در وقت خـداحـافـظـى و آزادى اش، يـوسف از وى آن درخواست مشروع را كرده بود نزد وى آمد و با بى صبرى از يوسف مى خواست تا سؤ الش را پاسخ گويد.
فـرزنـد بـزگـوار يـعقوب آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش به وى ابلاغ فرمود و سـاقـى لب گـشـوده گـفـت: اى يـوسـف ((عـزيـز و) اى مـرد راست گوى بـزرگـوارى كـه هر چه مى گويى راست و درست است، تو تعبير اين خواب را به ما خـبـر ده كـه هـفـت گـاو لاغـر و هـفـت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خـشـكـيده ديگر و تعبير آن را بگو شايد من نزد مردم يعنى نـزد بـزرگـان و دانـشـمـنـدان و سـاير مردمى كه مى خواهند از تعبير اين خواب عجيب آگاه شـونـد،بـازگردم و آن ها نيز از تعبير آن آگاه شوند و از مـقـامـى علمى و دانش سرشارى كه تو دارى مطلع گردند و عظمت تو برايشان مكشوف شود.
سخن ساقى تمام شد و همان طور كه انتظار مى رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بـى وفـايـى اش بـه ميان آورد كه چند سال يوسف را فراموش كرده و شرط رفاقت را بـه جـاى نـيـاورده بـود بـا بـزرگوارى و جوان مردى و روى بازى كه حكايت از اصالت خـانـوادگـى و مـقـام نـبـوتـش مـى نـمود، شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود:هفت سال فراخى و پرآبى در پيش داريدطبق عادتى كه داريد يـا از روى جـديـّت وكـوشـش بـيـش تـر بـايـد زراعـت و كـشـت كـنـيـد بـه دنـبـال آن هـفـت سـال قـحـطـى در پـيـش اسـت. در ايـن هـفـت سـال فـراخـى بـجـز انـدكـى كـه بـراى سـدّ جـوع لازم داريد، مابقى آن را هر چه درو كـرديـد و تمام محصولى را كه برداشت كرديد همه را در همان خوشه اش انبار كنيد و فقط به مقدارى كه براى خوراك خود مصرف داريد برداريد. و بـقـيـه را هـمـان طـور كـه گـفـتـم ذخـيـره و انـبـار كـنـيـد تـا در سـال هـاى قـحـطى از آن استفاده كنيد و چون هفت سال قحطى و سختى پيش آمد، آن چه را در ايـن هـفـت سـال ذخـيـره كـرده ايـد بـخـوريـد تـا آن سـال هـا نـيـز بـگـذرد و بـه دنـبـالش سال فراخى پيش آيد و اوضاع به حال عادى برگردد.
ايـن تـعـبـيـر، گـذشـته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبير كننده آن مى كرد، معرّف شـخـصـيـت عـلمى دانشمندى بود كه سال ها در كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقامش آگـاه نـبود. از اين بالاتر آن كه اين تعبير، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قـحـطـى در برداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط هم كه شده براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.
بزرگوارى يوسف
يوسف در اين ماجرا از نظر عادى و معمولى كمال مردانگى و بزرگوارى را نشان داد، زيرا فـرزنـد عـزيز يعقوب كه سال ها بدون هيچ گونه جرم و گناهى آن همه مرارت و سختى زندان را كشيده و حتى براى استخلاص خود از همين رفيق بى وفا و فراموش كار استمداد كـرده بـود در ايـن جـا مـى توانست از اين فرصت پيش آمده پيش از بيان تعبير خواب، چند جـمـله بـه صـورت درد دل و شـكـوه از او اظهار كند و فراموش كاريش را به رخش بكشد و سـپـس خـواب را تـعـبـيـر كـنـد و بـلكـه تـعـبـيـر خـواب را بـه آزادى زنـدان مـوكول كند،و اگر اين كار را مى كرد به خصوص با اين كه جرمى از وى سراغ نداشتند و بـى صـبـرانـه مـى خـواسـتـنـد تـعـبـيـر مـنـاسـب ايـن خـواب را بـشـنـونـد، حـتـمـا مـورد قـبول شاه و درباريان و دانشمندان مصرى قرار مى گرفت و ممكن يوسف (ع) همان گونه كه پيش از آن هنگام تعبير خواب دو رفيق زندانى براى مقام علمى خود آن جمله را به آن دو اظـهـار كـرد و فـرمـود:مـن پـيـش از آن كـه خـوراكـى براى شما بياورند از چگونگى و خـصوصيات آن به شما خبر مى دهم تا آن دو را براى شنيدن سخنان بعدى خود آماده سـازد، در ايـن جـا نـيـز بـديـن وسـيـله شـاه و بـزرگـان مـصر را از مقام خود آگاه سازد و خبرهايى از آينده شاه و مردم مصر بدهد و سپس آن تعبير خواب عجيب را اظهار كند.
بـه عـلاوه مـى تـوانـسـت در آن وقـت فـقط خواب شاه را تعبير كند وبگويد هفت گاو چاق و لاغـر، هفت سال فراخى و هفت سال قحطى است كه در پيش داريد و به همين مقدار اكتفا كند و ديـگـر آن تـدبـيـر عـاقلانه و بزرگ را كه به فكر هيچ يك از عالمان و بزرگان مصر نمى رسيد براى جلوگيرى از نابود شدن مردم و نگهدارى آذوقه و گندم نمى كرد.
از نـظـر عـادى يوسف بزرگوار، گذشت و جوان زيادى از خود نشان داد، اما اين نكته را هم بـايـد در نـظر داشت كه حضرت يوسف در آن زمان يك انسان عادى و معمولى نبود بلكه او در آن وقـت يـكـى از پـيـامـبـران الهـى بـود كـه مـسـئوليـّت سـنـگـيـن و بـا اهميّت نبوّت را قبول كرده بود و براى هدايت و نجات مردم از گرفتارى هاى روحى و مادّى از هر نظر خود را آمـاده كـرده و مانند ساير انبياى الهى به هر گونه فداكارى در اين راه آماده شده بود، از ايـن رو لذا مـا نـمـى تـوانيم رفتار او را با رفتار مردمان معمولى ديگر بسنجيم و كار مردان بزرگ آسمانى را با كار ديگران قياس كنيم.
آرى از افـراد عـادى، ايـن هـمـه گـذشـت و بزرگوارى شگفت انگيز است و شايد يك انسان معمولى اين همه جوان مردى و مردانگى از خود نشان ندهد، اما از مردان الهى و پيامبران نمى توان جز اين انتظار داشت، چنان كه در حالات انبياى ديگر نيز از اين نمونه فداكارى ها و گذشت ها فراوان ديده مى شود.
از اين رو آنچه در برخى از روايت ها وسخنان ديده مى شود كه گويند پيغمبر اسلام (ص) فرمود: اگر من به جاى يوسف بودم هنگامى كه فرستاده شاه نزد من آمد، با آن شرط مى كـردم كـه مـرا آزاد كـنـيـد تـا تـعـبـيـر خـواب را بـگـويـم… قـابـل اعـتـمـاد نـيـسـت و روايـت مـعـتـبـرى بـر طـبـق آن نـرسـيـده تـا نـاچـار بـه تـاءويـل بـاشـيـم، بـلكه اين سخن با مقام انبياى الهى و به خصوص پيغمبر بزرگوار اسـلام نـيـز سـازگـار نـيـسـت و به گفته گروهى از بزرگان اگر بخواهيم اين گونه روايـت هـا را بـپـذيـريـم يـكـى از دو مـحـذور لازم آيـد اول آن كـه مـا عـمـل يـوسـف را تـخـطـئه كـنـيـم بـا ايـن كـه يـوسـف (ع) در ايـن مـورد كمال بزرگوارى و مردانگى و حسن تدبير را انجام داده بود. ديگر آن كه پيغمبر گرامى اسـلام را شـخـصـى عـجـول و بـى صـبـرى بدانيم كه اين هم با مقام آن بزرگوار كه در گذشت از دشمنان خون خوارى چون ابوسفيان و ديگران در داستان فتح مكه و جاهاى ديگر زبانزد همه است، سازگار نيست.
اشتياق شاه به ديدار يوسف
فـرسـتـاده شـاه كـه هـمان ساقى مخصوص و رفيق سابق در زندان بود، پس از شنيدن آن تـعـبـيـر عجيب كه ضمنا پيش بينى و تدبيرى براى نجات مردم مصر از قحطى آينده نيز مـحـسوب مى شد، به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر آمدن وى و شنيدن تعبير خواب و چشم به راهش بودند، ايستاده و به دقـت تـعـبـير يوسف را از خواب شاه گزارش داد و همه جزئياتى را كه يوسف گفته بود، براى آنان نقل كرد.
شـاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند، از تعبير عجيب يوسف بـه سـخـتـى در شـگـفـت مـاندند و همگى مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گـرديـدنـد و كم كم به اين فكر افتادند كه چرا بايد چنين مرد خردمند و حكيمى در زندان بـاشـد و بـه چـه جرمى او را به زندان افكنده اند. به ويژه شخص شاه مى بيند معمّايى كـه هـيـچ يـك از دانـشـمـنـدان و عـالمـان دربـارش نـتـوانـسـتـنـد حـل كـنـنـد و خوابى كه حكايت از آينده سختى براى مردم مصر مى كرد و آنان بر اثر بى اطلاعى و غرور، حمل بر خواب هاى پريشان و آشفته كردند، اين جوان دانشمند زندانى به بهترين وجهى تعبير كرده و تدبيرى هم براى اداره آينده سخت كشور مصر نموده است.
از ايـن رو شاه مصر مى خواهد تا هر چه زودتر اين عالم را از نزديك ببيند و از علم و دانش و تدبيرش در كارهاى مهم مملكتى استفاده كند.
هـمـيـن مـوضـوع سـبـب شـد تـا فـرمان بدهد كه اين جوان را نزد من آوريد و با اين فرمان او را به دربارش احضار كرد.
فـرسـتـاده مـخـصـوص شـاه براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد، وى تصور مى كرد با ابـلاغِ فـرمـان، يـوسـف بـى درنگ از زندان خارج شده و به دربار مى رود، اما برخلاف انتظار، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص چنين گفت: نزد سرپرست و آقاى خود بازگرد و از او بپرس حال زنانى كه دست هاى خود را بريدند چه بوده است؟ والبته پروردگار من به نيرنگشان آگاه است.
بـراى فـرسـتـاده مـخـصوص و زندانيان ديگر كه از موضوع مطلع شدند، اين سخن شگفت انـگـيـز بـود و شايد هر كدام اصرار داشتند حضرت بى درنگ از زندان مانده و اكنون به بـهـترين وجهى وسيله نجاتش فراهم شده و شاه مملكت مشتاق ديداراوست، از رفتن به نزد وى خوددارى مى كند و مى خواهد بى گناهى خود را پيش شاه و بزرگان مملكت ثابت كند.
از نـظـر ظـاهر نيز اين محاسبه درست بود، اما اين پيغمبر بزرگ الهى به همان اندازه كه بـه آزادى خـود از آن مـحـيـط خـفقان آور و تاريك و زندگى سخت و دشوار علاقه مند است، بـيش از آن نيز به شرف و حيثيت و آبرويش مى انديشد و نمى خواهد هنگام ورود به قصر سـلطـنـتـى، زمـام دار مصر و دربايان و معبّران كشور مصر به عنوان يك فرد آلوده به او نگاه كنند و به نام يك زندانى متّهم و گناه كار او را بشناسند و با دين او داستان معاشقه نامشروع با زنان مصرى و كام جويى از آن ها براى آن ها تداعى كند، بلكه مى خواست تا بـراى شـاه و ديـگـران روشـن شـود كـه وى بـه جـرم پـاكى به زندان افتاده و دامن او از هـرگـونه تهمتى پاك و مبرّاست و اين زنان آلوده مصرى بودند كه مى خواستند او را به گـنـاه و آلودگـى بكشانند و او با كمال شهامت و تقوا دست ردّ به سينه شان زد و از جاده عفت و پاك دامنى منحرف نشد.
تبليغ يكتاپرستى و گذشتى ديگر
و ايـن كـه يـوسـف در پـيـغـام خـود بـه شـاه مـصـر و تـحـقـيـق ازحـال زنـان، نـامـى از زليـخـا نـبرد – با اين كه وى اساس فتنه بود و گرفتارى هاى يـوسـف بـه دسـت وى انـجـام شـده بود و نيز او بود كه پاى زنان ديگر را به اين ماجرا كـشـانـيد – دليل ديگرى بر جوان مردى و گذشت او است كه نمى خواست در اين داستان نام زليـخـا و شوهرش كه چند سال سمت سرپرستى و كفالت او را به عهده داشتند، به ميان آيـد و بـه خـاطـر اثبات پاك دامنى اش آنان را رسوا كرده و موضوع تقاضاى كام جويى نـامـشـروع زليـخا و امتناع خود را دوباره زنده كند. از اين رو تنها به گوشه اى از ماجرا كـه تحقيق و بررسى آن بى گناهيش را اثبات مى كرد، اكتفا نموده ونام همسر عزيز مصر را بـه مـيـان نياورد.مطلب ديگرى كه از جمله انّ ربّى بكيدهنّ عليم به دست مى آيد، ايـن مـطـلب اسـت كـه يوسف از اين فرصت نيز بار ديگر براى رسالت الهى خود استفاده كـرد و نـام خـداى يـكـتـا و دانـاى بـه امـور نهانى را به حساس ترين مقام سياسى مصر و بزرگان و دانش مندان آن كشور گوشزد كرد و آيين و مرام خود را نيز به طور ضمنى به آنان خبر داد، يعنى آن پروردگار بزرگى كه من او را خداى خويش مى دانم و پروردگار مـن اسـت، از نـيـرنگ زنان مصرى به خوبى آگاه است و علت بريدن دست هاى آن ها را مى دانـد، امـا شما كه به چنين خدايى ايمان نداريد، داستان را تحقيق و بررسى كنيد تا حقيقت بر شما مكشوف گردد.
تحقيق و بررسى
فـرسـتـاده مـخـصـوص دوبـاره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمان رواى مـصـر كـه تـازه از وجـود چـنـيـن مـرد دانـش مـندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغام درصـدد برآمدند تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را خواست و موضوع را از آن ها پرسيد.
از دنباله داستان معلوم مى شود كه پادشاه مصر پس از تحقيق دستور احضار زليخا را نيز در آن جـلسـه صـادر كـرد. زليـخـا نيز از روى ميل يا اكراه، در جلسه مزبور حضور پيدا كرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.
قـرآن كريم سؤ الى كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند اين گونه بـيـان كـرده اسـت:داسـتـان شـمـا (چـيـست؟) در آن وقتى از يوسف كام (مى) خواستيد چه منظورى داشتيد؟
زنان در پاسخ اظهار داشتند:پناه بر خدا! (يوسف از آلودگى مبّرا و پاك است) ما بدى (وگـنـاهـى) از او سراغ نداريم. اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوت كرديم، ولى او از دايره عفت و تقوا پافراتر ننهاد و هيچ گونه انحرافى پيدا نكرد.
زن عـزيـز هـم ديـگـر نـتـوانـست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت:اكنون حقيقت آشكار شـد و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مى كنم، به راستى كوچك ترين انـحـرافـى پـيـدا نـكـرد ومن بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مى گويد بى گناه به زندان رفته) از راست گويان است.
قرآن كريم در دنباله گفتار همسر عزيز مصرطلبى را در دو آيه ديگر بيان كرده كه ميان مـفسّران اختلاف است كه آيا تتمه گفتار همسر عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه در زندان يا پس از آزادى از زندان گفت. ترجمه آن دو آيه اين است: و اين بدان سبب بود كه بداند من در غياب وى خيانتى بدو نكردم و به راستى خداوند نقشه خيانت كاران را به هـدف نـمـى رسـانـد و مـن خـود را تبرئه نمى كنم كه همانا نفس امّاره انسان را به كار بد وامـى دارد، مـگـر آن كـس كـه خـدا بدو رحم كند و حتما پروردگار من آمرزنده و مهربان است.
آنان كه معتقدند اين سخنان دنباله گفتار زليخا در مجلس بازپرسى است، مى گويند اين سـخـنـان چـسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و وجهى ندارد ما سياق عبارت را به هم زده و روى گـفـتـار با به سوى يوسف برگردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلب جـمـله اى را در تقدير بگيريم و مثلا بگوييم اين جمله در تقدير است كه چون موضوع را بـه يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد (موضوع را تحقق كـنـد) اين گونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر بداند من در غياب او خيانت نـكـردم و… بـلكـه دو آيـه را دنباله گفتار زليخا مى گيريم و محذورى هم لازم نمى آيد.
ولى آنـان كه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد، به چند دليل تمسّك جسته اند:
اولا، در آن جا كه مى گويد:اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كام جويى دعوت كـردم و بـه گناه و خيانت خويش اعتراف مى كند، آن گاه چگونه دنبالش مى گويد:اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى بدو نكردم اگر منظورش از او شوهرش باشد تناقض گفته است، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده و بلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز هم بدو خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.
ثـانـيـا، چنان كه مى دانيم زليخا زنى كينه توز و هوس باز و از همه بالاتر بت پرست بـود و چـنـين زنى چگونه مى تواند اين سخنان بلند و پرارجى را كه داراى معارف عالى تـوحـيـدى و حـاكـى از ايـمـان و تـقـوا و توكل گوينده آن به خداى يكتا است، اظهار كرده بـاشد، زيرا وى خداى يكتا را نمى شناخت تا بگويد: و انّ اللّه لايهدى كيد الخائنين يا بگويد:… الّا ما رحم ربّى انّ ربّى غفور رحيم….
از مـجـمـوع سـخـنـان طـرفـيـن بـا تـوجـه بـه نـكـتـه هـايـى كـه در آيـه شـريـفـه اسـت، قول دوم صحيح تر به نظر مى رسد. اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و غيرمصرى كـه در ايـن بـاره قـلم فـرسـايـى كـرده انـد، اصـرار دارنـد قول اول را ثابت كرده و قول دوم را ردّ كنند.
بـه هـر صـورت بـر اسـاس قـول اول، مـعـنـاى آيـه بـا تـوضـيـحـى مـختصر چنين مى شود كه زليخا در حضور شاه مصر و ديـگـران گـفـت:ايـن كه من صريحا اعتراف مى كنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و من بـودم كـه مـى خـواسـتـم از او كـام جـويـى كنم به دو علت بود: يكى براى اين كه يوسف بـدانـد مـن هـنـوز در عـشـق او صـادق و در مـحـبـت بـه وى صـمـيـمـى ام؛ بـه دليل آن كه من در طول اين چند سال با همه نقشه هاى خائنانه ام مى خواستم يوسف را پيش شـوهـرم و ديـگران گناه كار و خود را بى گناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندان افـكـنـدم، ولى اكـنـون مـى بـينم همه اين كارها نتيجه معكوس داد و به زيان من تمام شد و خـداى بـزرگ وضـع را طـورى پـيـش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشه خائنان را به ثمر نمى رساند و بهتر است كه به حـقيقت اعتراف كنم. اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس سركش انسان به بدى است، مـگـر آن كـه خـداونـد بـه انسان رحم كرده و در برابر خواهش هاى نفسانى توفيق مقاومت بـدهـد و گـرنـه مـهار كردن آن مقدور نيست. اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كـرد، ولى ايـنك اميدوارم كه خدا مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است.
طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و نيازى به توضيح ندارد و – چـنـان كـه گفته شد- مناسب تر همين است كه بگوييم گفتار يوسف صديق است و بيان اين معارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر بعيد به نظر مى رسد.
و بـه هـر تـرتـيـب ايـن اعـتـراف زنـان مصرى، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقى نـگـذاشـت كـه يـوسـف (ع) بـدون هـيـچ گـونـه جـرم و گـنـاهـى بـه زنـدان رفـتـه و سال ها بى سبب در زندان بوده است. در صورتى كه هيچ نقطه ابهام و تاريكى از نظر آلودگـى در دوران زنـدگـى كـاخ نشينى اين جوان دانش مند و بزرگوار ديده نمى شود و كـاخ نـشينانى چون بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بوده اند كه نقشه كام جويى از ايـن جـوان بـاتـقـوا و عفيف را كشيده و شكست خورده اند، يا شوهر بى درد زليخا كه با اطـلاع و آگـاهـى از مـراوده هـمـسـرش بـا يـك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با جمله كوتاه استغفرى لذنبك كه به همسرش گفته، موضوع را ناديده گرفته و بى گناه را به جاى مجرم و گناه كار به زندان افكنده است.
كـشـف ايـن مـاجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار يوسف چند برابر كرد و به هـمـان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او انداخت و موقعيت وى را لكه دار ساخت تا آن جـا كـه گـفـتـه انـد كـشـف اين ماجرا منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد و چنان كه در صفحه هاى بعد خواهيد خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و بدين ترتيب يوسف صديق، عزيز مصر گرديد.
تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف
پـيـغـام يـوسـف سـبـب شـد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بـررسـى كـند واين كندوكاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيش ترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نموده و در كـارهـاى مـهـم مـمـلكـتـى از عـقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كـريـم مـتـن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند:پادشاه گفت: او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين، هستى.
شاه مصر پيش از ديدن وى، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظر گـرفـت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته از بزرگ ترين مقامى كه از نظر علم و دانـش و فـرزانـگـى دارد، از نـظـر تـقـوا و عـفّت نيز بى نظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرى اسـت. در ضـمـن ايـن مـطـلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان برزگ، مرد بلند همت و شـريـفـى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هر چيز دوست دارد و مانند ساير افراد ممتلّق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله متشبّت مى شـونـد تـا بـه پـسـت و مـقـامـى بـرسـنـد يـا بـه ديـدار پـادشـاه نائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصر و مـلاقـاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش همه چيز را فـرامـوش نـمـى كند، خلاصه، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگر مقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پُست و منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.
بـارى فـرسـتـاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابـلاغ نـمـود و تـحـقـيـق و بـررسـى از زنـان مـصـرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شـهـادتـى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.
يـوسـف (ع) ديـگـر وجـهـى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پـيـش آمـده بـود تا دبنى وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيش ترى در كشور مـصـر رواج دهـد و از نـظـر مـادى هـم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مى تـواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت را بـه مـردم مـصـر نـمـايـد، او ديـگـر دليـلى نـديد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند و پـاسـخـش را نـدهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.
شـاه و بـزرگـان دربـار و دانـشـمـندان معبّر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانش مند بزرگ و گمنام، دقيقه شمارى مى كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف، ورود يوسف را بـه كـاخ اطـلاع داد و سـپـس خـود يـوسـف – كـه گـويـنـد در آن ايـام سـى سال از عمرش گذشته بود – وارد مجلس شد.
شـاه او را نـزد خـود نـشـانـد و بـا او گـفـت وگـو كـرد و هـر جـمـله اى كـه مـيـان آن دو ردّوبـدل مـى شـد، عـلاقـهئ شاه به او بيش تر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت وگوى مـخـتـصـر دانـسـت كه او خيلى بالاتر و دانش مندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقام عـلمـى و عـقـل و تـدبـيـر و هـم چـنـيـن شـخـصـيـت ايـمـانـى، تـقـوا، امـانـت و پـاك دامـنى اش قـابـل سنجش با افراد ديگر نيست، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات اوگرديد تا آنجا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وى كـرد و گفت: تو امروز در پيش گاه ما داراى منزلت و امين هستى و هر چه بـخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى، به تو واگذار مى كنيم. يوسف (ع) مـيـان هـمـه پـسـت هـاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پـاسـخ شاه چنين گفت:خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخصى نـگـهـبـان و دانـائى هـسـتـم. انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مى كـرد مـى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غلّه در خزانه هاى مملكتى مـسـتـقـيـمـا تـحـت نـظـر و دسـتـور او بـاشـد تـا در هـفـت سـاله اول كـه دوران وسـعـت و فـراخـى نعمت و پرمحصولى است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيّه را بدون كم وكاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در ايـن دسـتـگـاه هـا مى شود، جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا در سـال هـاى قـحـطـى از هـلاكـت و نـابـودى مـحـافـظـت كـنـد. بـه طـور كـلّى قـبـول كـردن ايـن سـمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بوده كه خطر بزرگى تـنـها در آينده آن ها را تهديد مى كرد و وسيله خوبى براى پيش برد هدف مقدس توحيدى او مـحـسوب مى شد. وگرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذّتى نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.
و ايـن پـاسـخـى اسـت بـه بـرخـى افـراد كـوتـه بـيـن كـه خـواسـتـه انـد ايـن پيشنهاد و قـبـول مـسـئوليـت را بـريـوسـف بـزرگـوار خـرده گـرفـتـه و زيـر مـلامـت سـؤ ال ببرند.
از ايـن رو در روايـت هـا آمـده اسـت يـوسـف در تـمـام سـال هـاى قـحـطـى هـيـچ گـاه شـكـم خـود را سـيـر نـكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست، چرا گرسنگى مى كشى و خـود را سير نمى كنى؟ در جواب فرمود:مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم.
و بـا تـوضـيـحـى كـه ذكـر شـد ديـگـر جـاى ايـن سـؤ ال بـاقـى نـخـواهـد مـانـد كـه چـرا يـوسـف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارى كـافـرى را پـذيـرفـت؟ زيـرا پـس از احـسـاس مـسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كند واگذاركننده اين پست و مقام، زمام دار خداشناس و موحّدى باشد يا شخص كفر و بت پرست و پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اوليا و دانشمندان بزرگ الهى.
در روايـتـى آمـده كه مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا(ع) ايراد گرفت و گـفـت: چـگـونـه ولى عـهـدى مـاءمـون را پذيرفتى؟ امام در جوابش فرمود:آيا پيغمبر بـالاتـر اسـت يـا وصـى پـيـغـمـبـر؟ آن مـرد گـفـت: البـتـه پـيـغـمـبـر. حضرت باز فرمود:آيا مسلمان برتبر است يا مشرك؟ آن مرد گفت: بلكه مسلمان.
امام (ع) در جواب آن مرد گفت:عزيز مصر شخص مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم. يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مـرا بـر خـزيـنـه دارى مـملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن ولى عهدى خود كرد.
بـه هـرصـورت پـذيـرفـتـن مـنـصـب هـاى ظـاهـرى يـا درخـواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست.
درس آموزنده ديگرى از قرآن
از آن جـا كـه هـدف قـرآن كـريـم در نقل داستان هاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادن بـنـدگـان خـدا بـه مـبـداء و مـعـاد و تـهـذيـب نـفـوس و كمال انسان ها است و بيش تر جنبه تربيتى و آموزشى دارد، در هرجا به تناسب، اين هدف عـالى را تـعـقـيـب نـموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اين فـصـل از داسـتـان يـوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى به بـزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يك نـتـيجه بسيار را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هرگونه (و درهرجا) كه مى خواهد در كـارهـا تـصـرف (و امـرونـهـى) كـنـد و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص داريـم و پـاداش نـيـكـوكـاران را تـبـاه (وضـايـع) نـمـى كـنيم و همانا پاداش آخرت بهتر (وزيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند.
قـرآن كـريـم در ايـن جـا دو حـقـيـقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان.
آن چـه مـربـوط بـه زنـدگـى ايـن جـهان است، اين كتاب بزرگ آسمانى بانشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مى دهد كه عزّت و ذلّت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كه هـر كـه را بـخواهند روى حبّ و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.
البـتـه خـداى مـتـعالى نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيز چـيـزى را از كسى نمى گيرد، بلكه عمل خود افراد و لياقت آنان زمينه اى را براى اعطاى نـعـمـت هـا و منصب ها فراهم ساخته، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.
اگـر خـداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش – كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند- به اين حقيقت واقف شوند كه عزّت و ذلّت بـه دسـت آفـريـنـنـده ايـن عـالم و خـالق اين جهان هستى است، از اين رو آنان هر چه خـواسـتـند يوسف را خوار و زبون سازند به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يـعـقـوب و فـرمـان بـردارى مـحـوطـه كـاخ عـزيـز را از او دريـغ داشـتـنـد. خـداى تـعـالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت. آن ها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كـشـيـدنـد،امـا خـداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف رافراهم ساخت.
هـمـه ايـن عـزت ها و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايره عـبـوديـت پـا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.
ايـن حـساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است، بلكه درباره همه افراد اين گونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و – چنان كه گفتيم – تمام نعمت ها و عـطـاياى الهى تحت حساب و نظم است وبى نظمى وبى عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.
ايـن راجع به زندگى ناپايدار اين جهان نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكر مـى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آينده و عـالم آخـرت گـوشـزد فـرموده و بيان مى دارد تا افراد با ايمان و پرهيزكار (وبلكه هـمـگـان) بـدانـند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان درآخرت آماده كرده و در آن جهان به آنـان مـى دهـد، بـه مـراتـب بـهـتـر و بـيـش تـر از ايـن جـهـان خـواهـد بـود و قابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهان و مـقـام و مـنـصـب آن هـر چـه و بـه هـر انـدازه و مـقـدار كـه بـاشـد، دوام و بـقـايـى نـدارد و زوال پـذيـر و نـاپـايـدار و مـحـدود است؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى وكدورت آميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها
تـواءم و مـخـلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست، ولى نـعمت هاى جهان آخرت از هرگونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.
عظمت يوسف در مصر به آن جا رسيد كه…
طـبـرسـى (ره) در تـفـسـيـر خـود از كـتـاب النـبـوه روايـت كـرده اسـت كـه امـام رضـا(ع) فـرمـود: يوسف (پس از اين كه فرمانروا گرديد) به جمع آورى آذوقه و غلّه پرداخت و در هـفـت سـال فـراوانـى انـبـارهـا را پـركـرد و چـون سـال هـاى قـحـطـى رسـيـد، شـروع بـه فـروش غـله كـرد. در سـال اول مـردم هـر چـه درهم دينار (وپول نقد) داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گـرفتند تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم ودينارى به جاى نماند، جز آن كه همگى ملك يوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات و زيورآلات خود را به نزد يوسف آورده و در مقابل آن هااز وى آذوقه گرفتند تا جايى كه ديگر زيورآلاتى به جاى نماند، جـز آن كـه در مـلك يـوسـف در آمده بود؛ و در سال سوم هر چه وام و رمه و حيوانات چهارپا داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايى در مـصـر نـبـود، مـگـر آن كـه مـلك يـوسـف بـود. در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خـوردنـد تـاجـايـى كـه ديـگـر در مـصـر غـلام و كـنـيـزى نـمـانـد كـه ملك يوسف نباشد؛ سـال پـنـجـم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آن جا كه در مصر و اطـراف آن خـانـه و بـاغـى نـمـانـد، مـگـرآن كـه هـمـگـى مـلك يـوسـف شـده بـود. سـال شمم مزارع و آب ها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نـبـود كـه مـلك يـوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف درآمده بود و مردم گفتند:تاكنون نديده و نشينده ام كـه خـداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد.
در ايـن وقـت يـوسـف بـه پادشاه مصر گفت:در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من در مـمـلكـت مـصر عنايت كرده چه نظرى دارى؟ راءى خود را در اين باره بگو كه من در اين كار نـظـرى جـز خـيـروصلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات ندادم كه خود بلايى بر آن ها باشم و اين لطف خدا بود كه آنان را به دست من نجات داد!.
شـاه گـفـت:هرچه خودت صلاح مى دانى درباره شان انجام ده و راءى همان راءى توست!
يوسف فرمود:من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزاد كـردم و امـوال و غـلام و كـنيزشان را بدان ها بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروايى تـو را نـيـز بـه خودت وامى گذارم. مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى و جز بر طبق حكم من حكومت نكنى.
شـاه گـفـت:ايـن كـمـال افتخار و سربلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نـكـنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم و ايـن سـلطـنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى مى دهم كـه خدايى جز پروردگار نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در هـمـيـن مـنـصـبى كه تو را بدان منصوب داشته ام، بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امين ما هستى.
برادران يوسف در مصر
سـال هـاى فـراخـى و مـحـصـول بـه پـايـان رسـيـد و هـفـت سال قحطى پيش آمد و اين قحطى و خشك سالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نيز سرايت كدر و حدود شامات و سرزمين فلسطين هم دچار قحطى شدند و درصدد تهيه غلّه و آذوقه از ايـن طرف و آن طرف برآمدند، با اين تفاوت كه در كشور مصر فرزند خردمند و فرزانه يـعـقـوب طـبـق آنـچـه مـى دانـسـت، از سـال هـا پـيـش غـلّه ذخـيـره كـرده و پـيـش بـيـنـى آن سـال هـاى سخت را كرده بود و مردم مصر به بركت يوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاى مجاور كشور مصر اين پيش بينى نشده و از اين رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.
از جـمـله بـلاد مـجـاورى كـه در مـضـيقه سختى قرار گرفتند، مردم كنعان بودند و خاندان يعقوب نيز در آن قريه زندگى مى كردند. مرحوم طبرسى در مجمع البيان و صدوق (ره) در امـالى نـقـل كـرده اند يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و بدان ها گفت شنيده ام در مصر آذوقـه بـراى خريدارى هست و فروشنده آن مرد صالحى است، شما نزد او برويد كه – ان شاء اللّه – به شما احسان خواهد كرد.
فـرزنـدان يـعـقوب بضاعت مختصرى براى خريدارى غلّه تهيه كردند و بارها را بستند و به سوى مصر حركت كردند، اما خبر نداشتند فروشنده غلّه همان برادرشان يوسف است كه سال ها پيش، از حسادت او را به چاه افكندند و تا به آن روز نمى دانستند چه به سر او آمـده و بـه چـه سـرنـوشـتى دچار شده و امروزه فرمانرواى كشور مصر گرديده و تمامى انبارهاى غله در آن كشور تحت اختيار و نظر اوست.
تـنها پسرى كه يعقوب از ميان پسران نزد خود نگه داشت، بنيامين (برادر مادرى يوسف) بـود و ايـن نـيـز بـدان سـبـب بـود كه يعقوب به سنّ پيرى رسيده و از كار افتاده بود و بـنـيامين را كه ظاهرا كوچك تر از ديگران بود، براى كمك خويش و رسيدگى به كارهاى شـخصى پيش خود نگه داشت و شايد علت ديگرش هم آن بود كه از هنگام گم شدن يوسف عـزيـز، ايـن پـدر دل سـوخـتـه و غـم ديـده بـا ديـدارِ بـنـيـامـيـن دل خويش را در اين اندوه تسليت مى داد و حتى المقدور او را خود جدا نمى ساخت.
بـارى ده پسر يعقوب به سوى مصر حركت كردند، آنان براى تهيه غلّه و آذوقه راه ها را بـه سـرعـت مى پيمودند تا هرچه زودتر به خانه و ديار خود بازگشته و خاندان خويش را از مضيقه رهايى بخشند.
بـه گـفـته بعضى، يوسف صديق نيز براى آن كه امر خريد و فروش غلّه منظم باشد و مـحـتـكـران و تـاجـران سـود جـود از اين موقعيت سوء استفاده نكنند و يا ماءموران دولتى در تـقـسيم و فروش، از دايره عدالت پابيرون ننهند، دستور داده بود كه برنامه دقيقى در خـريـد و فـروش غـلّه انـجـام گيرد و نام تمام خريداران و دريافت كنندگان را روزانه در دفترى ثبت و ضبط كنند و در پايان هر روز آن دفتر را به نظر وى برسانند. به ويژه دربـاره كـسـانـى كـه از خـارج مـصـر مـى آمـدنـد، كنترل و دقّت بيش ترى مى شد تا مبادا تـاجـران و سرمايه داران شهرهاى مجاور و كشورهاى هم جوار روى دشمنى و عدوات يا به انـگـيـزه سـود و تـجـارت، غـلّه مـصـر را در بـرابـر پول به شهرها و كشورهايشان منتقل سازند، از اين رو دستور داده بود روى كسانى كه از خـارج كـشـور بـراى خـريـد غـلّه به مصر مى آيند، بازپرسى و تحقيق بيش ترى شود و قبل از انجام معامله نام و مشخصات آن ها را ضبط كرده و به اطلاع يوسف برسانند.
روزى مـاءمـوران نـام ده بـرادر را كـه از كـنـعـان آمـده بـودنـد، ثبت كرده و به نظر يوسف رسـاندند، به محضر آن كه چشم يوسف به نام برادرانش افتاد، تكانى خورد و دقت بيش ترى روى آن نام ها كرد و سپس دستور داد كه آنان را نزد وى آوردند.
هـيـچ كـس سـبـب احـضـار آن ها را نمى دانست و خود آنان نيز از احضارشان به دربار عزيز مصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدام پيش خود فكرى كردند، ولى هيچ گاه نمى دانستند شخصى كه اكنون در راءس يكى از بزرگ ترين مقام هاى حساس اين مملكت قرار دارد، همان يوسف برادرشان است.
قـرآن كـريم نقل مى كند كه برادران را به حضور يوسف بردند و يوسف آنان را شناخت، ولى آن هـا يـوسف را نشاختند و علتش هم معلوم بود، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصيات ايـشـان مـطـلع شده و آن ها متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و به گفته ابن عـبـاس از روزى كـه او را در چـاه انـداخـتـنـد، تـا آن روز كـه بـراى تهيه غله به مصر آمده بـودنـد، چـهـل سـال تـمام گذشته بود، يوسف را در قيافه كودكى ديده بودند و آن روز قيافه مردى پنجاه ساله را مى ديدند كه به كلّى با زمان كودكى متفاوت بود.
يـوسـف بـه طـورى كـه او را نـشـنـاسـنـد، شـروع بـه سـؤ ال كرد و از وضع پدر و خاندان و بردار ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند، پـرسـيـد و هـم چـنـيـن از آن بـرادر ديـگـرشـان كـه در كـودكـى او را بـه چـاه افـكـنده سؤ ال هـايـى كـه و دسـتـور داد آنـان را در جـاى گـاهـى نـيـكـو مـنـزل دهـنـد و بـه خـوبـى از آن هـا پـذيـرايـى كـنـنـد و پـيـمـانـه هـايـشـان را كامل دهند.
آرى شـيـوه مـردان بـزرگـوار الهـى چـنـيـن اسـت كـه هـنگام رسيدن به قدرت، گذشته را فـرامـوش مـى كـنـند و كينه كسى را به دل نگيرند ودر صدد انتقام از دشمنان برنيايند و آزارشـان را به احسان و نيكى پاسخ دهند و عفو و گذشت را پيشه خود سازند و اين شيوه پـسـنـديـده در احـوال سـاير انبياى الهى و رهبران بزرگ مذهبى نيز نمونه هاى فراوانى دارد، چـنـان كـه پـيـغـمـبـر بـزرگـوار اسـلام روز فـتـح مـكـه، دشـمـنـانـى كـه در طـول بيست سال، سخت ترين آزارها و بدترين اهانت ها را درباره او و پيروانش انجام داده و آن همه كارشكنى بر ضد او كردند، همه را بخشيد و با جمله اذهبوا فانتم الطلقاء همه را از وحشت و اضطراب نجات داد.
بارى يوسف هنگامى كه آنان را مرخص كرد تا به شهر و ديار خود بازگردند، به آن ها چـنـيـن گـفـت: در ايـن سـفـر كـه دوبـاره بـه مصر مى آييد، برادرِ پدرى خود را نيز همراه بـيـاوريد تا من اورا ديدار كنم و براى آن كه بدانند عزيز مصر اين كار را به طور جدّى از آن هـا مـى خـواهد، يك جمله به صورت تشويق و دنبالش جمله اى به گونه تهديد به آنـان فـرمـوده گـفـت:…آيـا نـمى بينيد كه من پيمانه را تمام مى دهم و بهتر از هر كس پـذيـرايـى مـى كـنـم. واگر (اين بار) او را همراه خود نياوريد پيمانه و آذوقه اى نداريد و نزديك من نياييد.
فـرزنـدان يعقوب كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن مى دهد و به آسانى حـاضـر نـيـسـت بـنـيـامـيـن را از خـود دور سـازد، تـاءمـلى كـرده و قـول دادنـد بـه هـر تـرتـيـبـى شـده، ايـن كـار را انـجـام دهـنـد و در پـاسـخ يوسف اظهار داشـتـنـد:ما كوشش مى كنيم تا رضايت پدرمان را دراين باره جلب كنيم و حتما اينكار را خواهيم كرد.
گفت و گوى يوسف با آنان به پايان رسيد و برادران يوسف كه برادرشان را نشناخته بـودنـد، بـراى تـحـويـل گـرفـتـن بـارهـاى خـود بـه اداره كل غلّه رفتند.
يـوسـف نـيـز بـراى ايـن كـه آن ها را از هر نظر آمدن مصر براى بار دوم تشويق كند، به ماءموران خود دستور داد كالا و بضاعتى را كه براى خريد گندم به مصر آورده بودند- و بـه گـفـته برخى مقدارى صمغ بود- دربارهايشان بگذارند تا چون به كنعان رفتند و بارها را باز كردند و متوجه شدند كالاهاى آن ها را بازگردانده، ترغيب شده و حتما سفر ديگرى به مصر بيابند.
بـرخـى گفته اند يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادرانش بهاى گندم گـرفـتـه باشد و براى خود ننگ مى دانست كه در چنين روزگارى سختى كه خاندانش به غلّه نيازمندند، از آنان قيمت غله را دريافت دارد، از اين رو دستور داد كالايشان را دربارشان بگذارند.
قـول سـوم اين است كه يوسف اين كار را كرد تا آنان حتما به مصر بازگردند، زيرا مى دانست ديانت و امانت آن ها سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهايشان را دربارها ديـدنـد، بـراى پـس دادن آن ها هم كه شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خود عزيز مصر اين كار را كرده و چنين دستورى به ماءموران داده است.
علت ديگرى نيز براى اين كار يوسف ذكر كرده و گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندان يـعـقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، لذا دستور داد آن چـه آورده بـودنـد دربـارهـايـشـان بـگـذارنـد تـا بـار ديـگـر بـتـوانـنـد بـه مـصـر بيايند.
فرزندان يعقوب در حضور پدر
پسران يعقوب از مصر به سوى كنعان حركت كردند و پس از گذشت چند روز به فلسطين وارد شـده و خـانـدان يـعـقـوب را از انـتـظـار بـيرون آوردند، ولى آن چه مسلم است اينان در طـول راه از احـسـان و نيكوكارى و كرم عزيز مصر پيش خود سخن ها گفته و آماده شدند تا هر چه زودتر و سايل سفر دوم را فراهم كرده و براى تهيه آذوقه بيش ترى دوباره به مصر سفر كنند و شايد در همان ساعات نخست ورود، نزد پدر رفته و از پذيرايى گرم و نيكى هاى پادشاه مصر برايش داستان ها گفتند.
طـبـرسى (ره) نقل كرده وقتى فرزندان يعقوب بازگشتند، به پدر گفتند: پدر جان، ما از نـزد بـزرگ ترين پادشاهان مى آييم و كسى در علم و حكمت وخشوع و متانت و وقار مانند وى يـافـت نـمـى شـود و اگـر شـبـيـهـى بـراى شـمـا در مـيـان مـردم بـاشد، همانا او خواهد بود.
شـايـد جـهـت ديـگـرى نـيـز در كـار بـوده كـه آن هـا را وادار كـرد تـا هـر چـه بـيـش تر از فـضـل و كـرم عـزيـز مـصـر بـراى پدر تعريف كنند وصفت هاى پسنديده او را نزد يعقوب بازگويند، وآن جهت همان وعده اى بود كه به عزيز مصر داده بودند كه اين كار براى آن ها بسيار دشوار ومشكل بود. از طرفى يعقوب با بنيامين ماءنوس بود و به سختى حاضر مـى شـد او را از خود جدا كند و از سوى ديگر برادران از روزى كه با يوسف آن رفتار را كـردنـد، بـه كـلى پـيـش پدر بدسابقه شده و اعتمادش را از خود سلب كرده بودند و مى دانـسـتـنـد كـه راضـى كـردن يـعـقـوب بـراى ايـن كـار امـرى بـس مشكل و دشوار است.
وضع خشك سالى و قحطى هم چنان ادامه داشت و هر روز كه بر خاندان يعقوب مى گذشت، احـتـيـاج بـيـش تـرى بـه غله و آذوقه پيدا مى كردند و با وضعى كه اين ها در مصر ديده بـودند، بايد هر چه زودتر سفر ديگرى به مصر بكنند و حتى المقدور آذوقه بيش ترى را تهيه كنند و غله فراوانى براى خانواده يعقوب بياورند.
از ايـن رو از هـمان روزهاى اول ورود، زمزمه مراجعت به مصر و بردن بنيامين را در اين سفر شروع كرده و مطابق نقل قرآن كريم چنين گفتند:پدرجان (ماديگر) از پيمانه (وگرفتن آذوقـه) ممنوع شده ايم و به ما گفته اند كه اگر اين سفر بنيامين را همراه خـود نـبريم، به ما آذوقه ندهند و به طور كلى به كشور مصر و نزد عزيز نرويم. با ايـن وضـع بـرادرمان را همراه ما بفرست تا پيمانه (آذوقه) بگيريم و تـقـاضـايـمـان را بـراى گـرفـتـن غـلّه قـبـول كـنـنـد و در ايـن سال هاى سخت از قحطى رهايى يابيم.
بـه دنـبـال اين درخواست چون مى دانستند كه يعقوب در اين باره اطمينانى به آن ها ندارد، ايـن جـمـله را هـم اضـافـه كردند و گفتند:ما به طور حتم از وى محافظت و نگهدارى مى كنيم.
يـعـقـوب در مـحذور سختى گرفتار شده بود، از طرفى مى ديد براى تهيه آذوقه ناچار اسـت پـسـران خـود را دوبـاره بـه مصر بفرستد و از سوى ديگر بدون فرستادن بنيامين آذوقـه اى به آنان نمى دهند و نيز اطمينانى به آن ها ندارد كه وى را همراهشان بفرستد و خـاطـره تـلخ فـرستادن يوسف برادر مادرى بنيامين را همراه برادران از ياد نبرده بود. در اينجا شايد تاءملى كرد و سپس گفت:آيا همان طور كه درباره برادرش يوسف به شما اعـتـماد كردم، درباره او نيز همان گونه به شما اعتماد كنم؟ آيا مى توانم بـا ايـن سـخـنـانـتان به وى مطمئن باشم؟ مگر شما نبوديد كه يوسف را از من گرفتيد و تـعـهد داديد كه از وى محافظت مى كنيد، اما شبانه آمديد و به دروغ اظهار كرديد كه او را گـرگ خـورده اسـت؟ بـا ايـن سـابقه بدى كه داريد، چگونه مى توانم درباره برادرش بنيامين به شما اعتماد كنم؟
يـعـقـوب اين جمله را كه حكايت از بى اعتمادى خود به فرزندان و علاقه شديد به يوسف گـم شـده اش مـى كـرد اظـهـار داشـت و بـه دنـبـال آن توكل و اعتمادش را درباره نگهبانى و لطف و مهر خداى تعالى بيان داشته، فرمود:اما خدا بهترين نگهبان و مهربان ترين مهربانان است.
يـعـنـى بـه قول شما اعتمادى نيست، اما به نگهبانى و حفاظت خداى تعالى اعتماد و اطمينان دارم و او ر هر حال مرا مورد مهر و لطف خود قرار خواهد داد.
هـدف يـعـقـوب از ذكـر ايـن جـمـله يـا اعـتـمـاد بـه خـداى تـعـال در مـورد فـرسـتادن بنيامين با آنان بود، يا منظورشان اين بود كه در مورد يوسف گم شده ام به خدا اعتماد دارم و مى دانم كه او را روزى به من باز مى گرداند و خدا نسبت به من مهربان است.
چـيـزى كـه در ايـن مـيـان مـوجب شد تا فرزندان يعقوب براى بردن بنيامين اصرار كنند و بهانه اى به دستشان داد تا دوباره نزد پدر آمده و تقاضاى خود را تكرار كنند، اين بود كـه چـون بارهاى خود را گشودند، مشاهده كردند كالاهايشان را ميان بارشان گذارده اند و بـه آنـان بـازگـردانـده انـد، از ايـن رو نـزد پـدر آمـده و ايـن گـونـه آغـاز سـخـن كـرده گـفـتـنـد:پـدر جـان مـا ديـگـر چـه مـى خـواهـيـم (يـا مگر ما چيزى نمى خواهيم) زيرا اين كـالاهـايـمـان اسـت كـه بـه مـا بازگردانده اند و (مادوباره مى رويم و) براى خانواده خود آذوقـه تـهيه مى كنيم و برادرمان را نيز (دركمال مراقبت) حفظ مى كنيم و بدين وسيله بار شـتـرى (ديـگـر بـه بـارهـاى خود) مى افزاييم كه اين اندك است و يك بار شتر غلّه اضافى نيز براى زندگيمان در اين قحط سالى كمك خوبى است.
رضايت يعقوب را جلب كردند
يـعـقـوب كـه مـى بـيـنـد خـانـواده اش نـيـازمـنـد بـه آذوقه و غله است و آن نيز با مسافرت فـرزنـدانـش بـه مـصـر تهيه مى شود، چاره اى ندارد جز اين كه به رفتن بينامين راضى شـود؛ امـا چـون فـرزنـدانـش سـابـقـه خوبى ندارند، از آن ها پيمان محكمى گرفت تا از بـنـيامين محافظت و نگهبانى كرده و او را نزد وى بازگردانند، مگر آن كه مشكلى پيش آيد كه حلّ آن از عهده آنان خارج باشد و كار از دستشان بيرون رود.
شايد علت اين كه سابقه بدِ آنان را در مورد نگهدارى از يوسف و آن داستان تلخ و ناراحت كـنـنـده را بـه رخـشان كشيد، براى همين بود كه آن ها را وادار كند تا مراقبت بيش ترى در محافظت از بنيامين كنند.
به هر صورت يعقوب رو به آنان كرده فرمود:من او را با شما نمى فرستم تا آن كه وثـيـقـه اى از خـدا نـزد مـن آوريـد(و تـعـهـدى خـدايـى بـه مـن بـسـپـاريـد) كه او را به من بـازگـردانـيـد، مـگـر آن كـه گرفتار (حادثه اى) شويد. چون پسران تعهد خود را سـپـردنـد يـعـقـوب (مـوافـقـت كـرده و) گـفـت: خـدا دربـاره آن چـه مـى گـويـيم شاهد(و وكيل) است.
از ايـن كـه مـشـكل حلّ شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند، خـوشـحـال شـده و آمـادهـئ سـفـر دوم شـدنـد. در بـرخـى از روايـت هـا فـاصـله سـفـر اول با سفر دوم را شش ما ذكر كرده اند.
دومين سفر
فـرزنـدان يـعـقوب مقدمه حركت به مصر را فراهم كرده و بارها را بستند و بنيامين را نيز آماده مسافرت كرده و براى خداحافظى نزد پدر آمدند.
حضرت يعقوب كه صرف نظر از تجربه زندگى از منبع وحى الهى نيز برخوردار است و بـا عـالم غـيـب نـيـز ارتـبـاط دارد، در ايـن جـا سـفـارشـى ديگر به فرزندان خود كرد و فـرمـود:اى فـرزندان من، از يك دروازه وارد (شهر مصر) نشويد و از دروازه هاى مختلف وارد شـويـد و البـتـه بـه مـن نـمـى تـوانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم (وجـلو قـضاى الهى را با اين تدبير بگيرم) كه حكم (وفرمان) تنها براى خدا است و من بـر او تـوكـل كـنـم و هـمـه تـوكـل كـنـنـدگـان بـايـد بـر او توكل كنند.
هدف يعقوب در اين دستور
در اين كه يعقوب (ع) به چه منظورى اين دستور را به فرزندانش داد، اختلاف است و عدّه اى گفته اند يعقوب از چشم زخم مردم نسبت به آنان ترسيد.
زيـرا وقـتـى يـازده پـسـر يـعـقـوب كـه هـمـگـى رشـيـد و نـيـرومـنـد بـوده و از نـظـر جمال و اندام و زيبايى ممتاز بودند، پيش رويش صف كشيدند، آن حضرت ترسيد كه اگر ايـنها به همين شكل واجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب كرده و چشم ها متوجه آنان شـونـد و مـورد اصابت چشم زخم قرار گيرند از اين دستور داد از دروازه هاى مختلف و به صورت پراكنده وارد مصر شوند.
بـه دنـبـال ايـن گـفـتار، براى اثبات اين مطلب نيز كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم در زوال نـعـمـت هـا مـؤ ثـر اسـت، سـخـنـانـى گـفـتـه شـده و حـديـث هـاى نـيـز از رسـول خـدا(ص) نـقـل كـرده انـد و از نـظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند كه نقل آن ها ما را از مسير خود منحرف مى سازد.
بـرخـى گـفـتـه انـد يـعـقـوب تـرسـيـد اگـر اينها به صورت اجتماع وارد شوند، توجه مـاءمـوران دولتـى را بـه خود جلب كرده و مورد سوء ظن آنان قرار گيرند و احيانا براى تحقيق حال ايشان آن ها را به زندان افكنده و گرفتار شوند.
خـداى تـعـالى بـه دنـبـال اين دستور يعقوب فرموده است:و چنان نبود كه (اين دستور يـعـقوب) كارى در برابر خدا (وتقدير الهى) براى ايشان انجام دهد، جز آن كه خواسته اى در دل يعقوب بود كه آن را برآورد و به راستى او داراى عملى بود كه ما بدو آموخته بوديم، ولى بيش تر مردم نمى دانند.
شـايـد بـا تـوجـه بـه سـيـاق وذيـل آيـه، منظور خداى تعالى اين است آن چه يعقوب به فـرزنـدان خـود گـفت، روى علمى بود كه ما به وى آموخته بوديم و يعقوب نمى توانست جـلوى قـضاى ما را بگيرد، ولى چون به ما توكل و با اين برنامه ودستور مى خواست تا آن ها را از گزند حوادث حفظ كند، ما نيز خواسته اش را عملى كرديم و حاجتش را برآورديم، و پسرانش را از گزند يا چشم زخم مردم حفظ كرديم.
به هر صورت يازده پسر يعقوب حركت كردند و برطبق دستور پدر، هنگام ورود به مصر پراكنده شده و از دروازه هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از اين كه بارهاى خود را فرود آورده و بـه مـركب هاى و سرو وضع خود رسيدگى كردند، مشتاقانه به سمت خانه عزيز مصر به راه افتادند.
طـبـيـعـى اسـت يـوسـف عزيز نيز بدون آن كه به نزديكان خود اظهار كند، هر صبح و شام انتظار ورود برادرانش به خصوص برادر پدر ومادريش بنيامين را مى كشيد و چشم به راه بود تا دربانان مخصوص ورودشان را به اطلاع او برسانند.
در چـنـيـن وضـعى دربانان – بدون اطلاع از هويّت مردانى كه بر درخانه عزيز مصر آمده اند ورود يازده مرد رشيد، زيبا و نيرومند را به عزيز مصر خبر داده و درخواست اجازه ورود آنان را به عرض رساندند.
عـزيز مصر در كمال متانت و وقار به آنان اجازه ورود داد و سپس به خدمت كاران دستور داد از آن ها به گرمى پذيرايى كنند.
در حضور عزيز مصر
يوسف در جاى گاه مخصوص نشسته و پسران يعقوب وارد مجلس شدند و احترام هاى لازم را بـه جـاى آوردنـد و در جـاى خـود نشستند. درست روشن نيست كه هنگام ورود به آن مجلس چه مـطـالبـى عـنـوان شـد و چـه سـخـنـانـى ردّ وبـدل گـرديـد. بـه طـور مـعـمـول در ابـتدا برادارن يوسف از الطاف گذشته عزيز مصر تشكر كرده و سپس برادر كـوچـك خـود را – كـه قـول داده بودند در اين سفر با خود بياورند- معرفى كردند، يوسف نـيـز از وضـع پـدر و خـانـدانـشـان سـؤ ال هـايـى كـرده و تـحـقـيـقـى بـه عمل آورد.
قرآن كريم اين ماجرا رابه طور اجمال چنين بيان مى كند:چون بر يوسف درآمدند، برادر خـود (بـنـيـامـيـن) را پـيـش خـود برده به وى گفت: من برادر تو هستم و از آن چه اينها مى كردند غمگين مباش.
بـعـضـى از مـورّخان نوشته اند يوسف كه پس از سالها دورى و فراق، اكنون چشمش به بـردار مـادريـش بـنـيـامـيـن افتاد. پس از گفت وگوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پس از آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد.
در حديثى كه صدوق (ره) از امام صادق (ع) روايت كرده آمده است كه يوسف در آن مجلس از بـنـيـامين سراغ پدرش را گرفت و او داستان پيرى زودرس و سفيدى چشم پدر را كه بر اثـر دورى و فـراق يـوسـف بـه آن مـبـتـلا شده بود، شرح داد و در اين وقت بود كه بغض گـلوى يـوسف ار گرفت و نتوانست خوددارى كند.از اين رو برخاسته، به اندرون رفت و ساعتى گريست، سپس نزد آن ها برگشته و دستور غذا داد. پس از اين كه خوان هاى غذا را آوردند، گفت: هر يك از شما با برادر مادرى خود بر سريك خوان طعام بنشيند.
پسران يعقوب به ترتيب هر دو نفر بر سر يك خوان نشستند، فقط بنيامين بود كه تنها ماند،.
يوسف از او پرسيد:چرا نمى نشينى؟
– دسـتـور شـمـا ايـن بـود كه هر يك از برادر مادريش سر يك خوان بنشيند و من ميان ايشان برادر مادرى ندارم.
مگر تو برادرى مادرى نداشتى -؟
– چرا داشتم.
– پس چه شد؟
– اينان مى گويند گرگ او را دريده؟
– تو در فراقش چه اندازه اندوهناكى؟
– بـه اين مقدار كه خدا يازده پسر به من داد و من نام هر يك از آنان را از اسم او گرفته و نام نهاده ام.
– با اين وصف اساسا تو چگونه پيش زنان رفتى و لذت فرزند بردى؟
– مـن پـدر صـالحـى دارم، او به من گفت ازدواج كن شايد خداوند به تو فرزندى بدهد و زمين به تسبيح او سنگين گردد.
– اكنون بيا و در كنار من سرخوان غذا بنشين.
بـرادران كـه ايـن واقـعـه را ديدند، گفتند: به راستى خداوند يوسف و برادرش را بر ما برترى داده تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سرخوان خود مى نشاند.
در ايـن جا بود كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد و گفت: من برادر تو هستم و از آنچه اينها مى كردند، غمگين مباش.
بـعـيـد نـيست موضوع معرفى كردن يوسف به برادرش بنيامين پنهانى انجام شده باشد، نه در حضور برادران، چنان كه جمعى از مورّخان نيز بدان تصريح كرده اند و شايد از جمله اوى اليه اخاه كه در قرآن كريم آمده است، نيز اين مطلب استنباط شود.
بـه هـر صـورت پـس از ايـن كـه يـوسـف خـود را بـنـيـامـيـن مـعـرفـى كـرد، شـرح حـال خـود را بـراى بـرادر بازگفت و بلاها و سختى هايى كه تا به آن روز كشيده بود، بـه اطلاعش رسانيد و سپس خواست تا تدبيرى بينديشد و او را نزد خود نگه دارد، تا از ديدار او بهره بيش ترى ببرد. شايد پس از اين ماجرا خود بنيامين موضوع توقف و ماندن در مـصـر را پـيشنهاد كرده كه يوسف نيز پذيرفته و در صدد پيدا كردن راهى براى اين كـار بـرآمـده اسـت، به گونه اى كه برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت با اين پيشنهاد نيز بشوند.
تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين
خـداى تـعـالى در ايـن بـاره چـنين فرموده است:و چون بارشان را بست، آب خورى (جام پـيـمـانـه) را مـيـان بار برادرش (بنيامين) گذاشت و سپس جارچى فرياد برآورد كه اى كاروانيان شما دزد هستيد. كاروانيان رو به آنان كرده و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ آن ها گـفـتـنـد: جـام شـاه را گـم كـرده ايم و هر كس آن را بياورد، يك بار مژدگانى او است و من ضـمـانـت (پـرداخـت) آن را مـى كـنـم. برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نـيامده ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم! آنان گفتند: كيفرش چيست اگر دروغ بـگـوييد؟ برادران گفتند: كيفرش خود وى است كه (او را به عنوان برده بگيريد و نزد خود نگاه داريد و) ما اين گونه ستم كاران را كيفر دهيم، پس حضرت يوسف و يارانش شروع كردند به جست وجوى بارها و سپس جام را از ميان بار برادرش بيرون آورد و ما اين چـنـيـن بـراى يـوسف تدبير كرديم كه حق نداشت در آيين شاه برادر خود را بازداشت كند، مگر آن كه خدا بخواهد (كه اين تدبير را برايش بكند) و ما هر كه را بخواهيم به مرتبه اى بالا بريم و برتر از هر صاحب علمى دانايى است.
ظـاهـرا ايـن آيات احتياج به توضيح بيش ترى ندارد و دقّت در آن ها مطلب را به خوبى آشكار مى سازد، امّا تذكر چند نكته لازم است:
۱٫ از سـياق آيات و ماجرايى كه گذشت، چنين به دست مى آيد كه بنيامين از اين تدبير و تـوطـئه آگـاه بـوده است و شايد خود يوسف و برادرش در جلسه محرمانه اى اين نقشه ار طـرح كـردنـد تـا طـبـق يـك قـانـون مـسـلّم مـمـلكـتـى و اقـرار خود فرزندان يعقوب، بدون اشـكـال و ايـرادى بـنـيـامـيـن را نـزد خـود نـگـه دارد و بـنـيـامـيـن بـه طـور تـفـصـيـل از مـوضـوع پـنهان كردن پيمانه اش آگاه بوده لذا در تمام مدتى كه بارها را بـازرسـى مـى كـردنـد، وى سـخـنـى نـگفت و با كمال خون سردى تماشا مى كرد و شايد گـاهـى تـبـسـمـى بـر لب مـى زد، بـرعـكـس بـرادران كـه بـا كـمـال تـعـجـب واقـعـه را تـمـاشـا كـرده و بـعـدا هـم سـخـنـان را در كمال ناراحتى اظهار داشتند.
۲٫ منظور از سقايه در آيه شريفه كه آن را به جام پيمانه ترجمه كرده ايـم، ظـاهـرا جامى از جمله ظرف هاى سلطنتى بوده كه براى آشاميدنى ها از آن استفاده مى كـردنـد و در اخـتيار يوسف بوده است، چنان كه برخى از مفسران نيز گفته اند و شايد در آن ايام به جاى پيمانه مورد استفاده قرار مى گرفت.
۳٫ ايـن كـه جـارچـى يـوسـف فـريـاد زداى كـاروانـيـان قـطـعـا شـمـا دزد هـسـتـيـد ايـرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد.
زيرا اولا: خود يوسف چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه جارچى او چنين ندايى داد، و شـايـد او نـيـز از تـوطئه بى خبر بوده، فقط همين مقدار مى دانست كه پيمانه گم شده و بـه سـرقـت رفـته و سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است. و او از ماجراهاى پشت پرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود، بى اطلاع بود.
ثـانـيـا: شـايـد نـسـبـت دزدى بـه بـرادران بـه مـلاحـظـه اعـمـال قـبـلى آنـان بـوده، نه رفتارشان در آن ايام. مگر همين برادران يوسف نبودند كه يـوسـف را بـا حـيـله و نـيـرنـگ از پـدرشـان يـعـقـوب دزديـدنـد و بـه چـاه انـداخـتند و به قـول بـرخى او را به كاروانيان فروختند و اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده و منادى هم بـه دسـتـور يـوسـف ايـن را جـار زده بـاشـد، سـخـن خلاف و دروغى نبوده است، زيرا آنان افـرادى بـودند كه چندين سال قبل به سرقت انسانى شريف، بلكه برادرشان دست زده بـودنـد و بـه راسـتـى مـردمـانـى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران در ترجمه آيه گفته اند و از ائمه دين نيز روايت شده است.
ثـالثـا: مـعـلوم نـيـسـت كـه ايـن جـمـله را بـه عـنوان خبر گفته اند يا به صورت پرسش واسـتـفهام صادر شده است؛ يعنى اى كاروانيان آيا شما دزديد؟ و نظير آن در كلام عـرب بـسـيـار اسـت كـه جـمـله اى را بـه صـورت خـبر ذكر مى كنند، ولى منظور پرسش و استفهام است.
بارى يوسف با اين تدبير مشروع و ماهرانه كه از غيب الهام گرفته بود، توانست بدون چـون و چـرا بـرادرش بـنـيـامـيـن را نـزد خـود نـگاه دارد، و جاى ايراد و اشكالى نيز براى برادرانش در اين كار نگذارد.
عكس العمل برادران
چنان كه قرآن كريم فرموده است، پسران يعقوب (كه از ماجراى پشت پرده خبر ندارند و يـوسـف را نـمى شناسند و پيش بينى چنين مطلبى را هم نمى كردند) نخست كه جارچى ميان آن هـا فـريـاد برآورد شما دزديد با كمال خون سردى و قاطعانه گفتند:ما دزد نـيـسـتـيـم و خـود مـى دانـيـد كه ما نيامده ايم تا فسادى در زمين بكنيم. و وقتى ازآنان پـرسـيـدنـد: اگـر جـام پـيـمـانـه ميان بار يكى از شما پيدا شد كيفرش چيست؟ روى همان اطـمـيـنـانـى كـه به خودشان داشتند گفتند كيفرش آن است كه خود را بازداشت كنيد و نگه داريـد! و اكـنون كه پيمانه از ميان بار بنيامين پيدا شده، در محذور عجيبى گرفتار شده اند!
از طـرفـى به پدر اطمينان داده و پيمان محكمى بسته اند كه از بنيامين محافظت كرده و او را نـزد وى بـازگـردانند. از سوى ديگر مى بينند پيمانه از ميان بار او درآمده و در ظاهر دزد معرفى شده و خود نيز اين قانون راقبول كرده و پذيرفته اند كه پاداش دزد آن است كه خود او را بازداشت كنند. اكنون برادران درمانده و متحيرند كه اب اين پيش آمد چه كنند؟
اگر نزد پدر بازگردند و بنيامين را در مصر بگذارند، پاسخ پدر را چه بگويند؟ به خـصـوص كه درباره يوسف بدسابقه و متّهم اند، در ضمن يعقوب نيز اين سخن را از آنان نمى پذيرد كه بنيامين به جرم دزدى بازداشت شده و او را نگه داشتند.
اگـر بـخـواهـند از عزيز مصر تقاضا كنند كه از جرم او صرف نظر كند و او را به آنان تـحـويـل دهد، اين هم ممكن نيست، زيرا خودشان صريحا گفته اند جرم دزد آن است كه او را بـازداشـت كـنـيـد و پـيـشـنـهـاد اغـماض و گذشت از او، با سخن قبلى آن ها سازگار نيست. گـذشـتـه از آن مـى تـرسـنـد بـا چـنـين درخواستى مورد سوءظن قرار گيرند و گمان هاى ديگرى درباره آنان برده شود!
بدين ترتيب راچاره بر آن ها مسدود شد و در وضع بغرنج و سختى گرفتار شدند.
شايد جهت ديگرى هم كه به اين ناراحتى و مشكل روحـى آن ها كمك كرده و بيشتر رنجشان مى داد همين اتهام دزدى و سرقتى بود كه در ظاهر به دست آنان صورت گرفته بود و موجب شرمندگى و سرافكندگيشان گرديده و قهرا آنـان را در انـظـار مـاءمـوران و مـردمـان ديـگرى كه از موضوع اطلاع نداشتند، خوار و خفيف ساخته و هدف ملامت ها و سرزنش قرار داده بود.
نـاگـفـته پيداست در چنين وضعى، نخستين واكنش پسران يعقوب اين بود كه همگى بنيامين را ملامت كرده و براى خالى كردن عقده دل به سويش هجوم بردند و هر كدام به وى سخنى گفتند.
طـبـرسـى (ره) در تـفـسـيـر خـود نـقـل مى كند فرزندان يعقوب در اين وقت بنيامين را مخاطب سـاخـتـه، گـفـتـنـد: تـو مـا را رسـوا و روسياه كردى! چه وقت اين پيمانه را برداشتى؟ بـنـيـامـيـن در پـاسـخـشـان گفت: همان كسى كه كالاهاى شما را در بارهايتان گذاشت، اين پيمانه را نيز در بار من گذاشت.
سـپـس بـراى ايـن كـه خـود را از ايـن اتـّهام مبرّا كنند و حسابشان را از بنيامين – كه از مادر ديـگـرى بـود – جـداكـرده و عـذرى بـتـراشـنـد تـا بـديـن وسـيـله شـايد بتوانند قدرى از سـرافكندگى و شرم سارى خود بكاهند به عزيز مصر وحاضران گفتند:اگر بنيامين (امـروز) دزدى كرده (تعجبى نيست زيرا) بردارش (يوسف) نيز پيش از اين دزدى كرده است و بـا بـيـان ايـن جـمـله خـواستند بگويند سرقت او اثر شير مادر است و به دليـل آن، بـرادر ديگرش نيز پيش از اين دزدى كرده و اين كارشان ارثى است كه از مادر برده اند وگرنه ما دزد نيستيم.
بـيـچـاره هـا نـمـى دانـسـتـند كه طرف خطابشان همان يوسف است كه با اين سخن او را به سرقت متهم مى كنند و با اين سخن نابجا، ضربه تازه اى بر روح پاك يوسف مى زنند و دل باصفاى او را بيش از پيش مى آزارند و گذشته از آن هيچ فكر نكردند اين گفتارشان بـا گفتار قبلى خود كه گفته بودند ما دزد نيستيم منافات دارد، زيرا منظورشان ايـن بـود كـه مـا فـرزندان يعقوب دزد نيستيم و هيچ گاه سرقتى از ما سرنزده، اما اكنون دوتن از فرزندان يعقوب را دزد خوانده و نسبت سرقت به آنان دادند.
و در ايـن كـه روى چـه سابقه اى اين نسبت را به يوسف صديّق دادند، مفسرّان وجوهى ذكر كـرده و گـفـته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جدّ مادرى خود ربوده و آن را شكسته بـود، يـا ايـن كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش چيزى را پنهانى برداشته و به فقير داده بود. ابن عباس و دسته اى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرش از دنـيـا بـرود، تـحـت كـفـالت عمه اش بود و نزد وى به سر مى برد او يوسف را بسيار دوست مى داشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب مى خواست تا فرزندش را از وى بازگيرد و نـزد خـود بـبـرنـد و آن زن بـزرگ تـريـن فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بـزرگ تـرين فرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود و سرانجام براى نگه داشتن يوسف، فكرى به خاطرش رسيد وكمربند را مخفيانه به كم يوسف بست و مدّعى شد كه يوسف آن را دزديـده اسـت، چـون قـانـون آن هـا نـيـز هـمـيـن بـود كـه شـخـص دزد را بـه جـاى مـال سـرقـت شده به بردگى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند و اين مطلب در پاره اى از روايت ها از ائمه اطهار(ع) نيز روايت شده است.
بـرخـى نـيـز گـفـتـه انـد: ممكن است فرزندان يعقوب روى هيچ سابقه اى اين نسبت را به يـوسـف نـدادنـد، فـقـط بـه سـبـب آن كـه آبـرويـشـان را حـفـظ كـنـنـد بـه دروغ مـتـوسـل شـدنـد، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گم شده و فراموش شده مى دهند و هيچ گاه اين دروغ فاش نخواهد شد.
بـه هرحال اين دورغ در چنان موقعيّتى موجب افسردگى شديد خاطر شريف يوسف گرديد و خاطره تلخى بر خاطره هاى تلخ ديگرى افزود كه از اين برادران بى مهر داشت. امّا آن حـضـرت طـبق همان بزرگوارى و گذشتى كه مخصوص پيامبران الهى و بزرگ شدگان دامـان آنـها بود، عمل كرد و از اين نسبت دروغ سخنى به ميان نياورد و رفتار گذشته آنان را بـه رخشان نكشيد و چيزى اظهار نفرمود، چنان كه خداى تعالى در اين باره فرموده است:يـوسـف ايـن حـرف را در دل خـود پـنـهـان كـرد و بـه ايـشـان اظـهـار نـنـمـوده و (در دل) گـفـت: وضـع شـمـا بـدتـر اسـت و خـدا بـه آن چه شما توصيف مى كنيد داناتر است.
براى رفع مشكل انجمن كردند
فـرزنـدان يـعـقـوب بـا بـيـان ايـن سـخـنِ دروغ خـواسـتـنـد قـدرى از نـاراحـتـى درونـى و سـرافـكـنـدگـى خـود در نـزد عـزيـز مـصـر و ديـگـران بـكـاهـنـد، امـا مـشـكـل آن ها فقط اين نبود، بلكه مهمّتر از اين گرفتارى، عهدوپيمان محكمى بود كه با پـدرشـان بـسـته بودند كه بنيامين را نزد او بازگردانند و اكنون مشاهده مى كنند با اين پـيـش آمـدى كـه هـيـچ انـتـظـارش را نـداشـتـنـد، بـه نـاچار بايد او را در مصر بگذارند و برگردند.
از ايـن رو انـجـمـن كـردنـد و بـراى رفـع ايـن مـشـكـل بـه مشورت پرداختند و پس ازمشاوره راءيـشـان بـر اين قرار گرفت كه نزد عزيز مصر رفته و از وى درخواست كنند كه يكى ديـگـر از آن هـا را به جاى بنيامين بازداشت كند و او را به آنان بازگرداند تا نزد پدر بـبـرنـد؛ بـه هـمـيـن مـنـظـور نـزد يـوسف آمده، اظهار كردند:اى عزيز، او پدرى پير و سـال خـورده دارد؛ پـس يكى از ما را به جايش نگاه دار(و او را به ما بده) كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم.
از لحـن درخـواستشان عجز و ناتوانى به خوبى هويدا بود و در ضمن نيكويى هاى يوس را نـيـز يـادآورى كـردنـد تـا بـلكـه عـاطـفـه او را بـه پـدر سال خورده بنيامين تحريك نمايند و با اين درخواست عاجزانه آنان موافقت كند.
بـرادران نـمـى دانـسـتـنـد عـزيـز مـصر هر چه دارد، از بركت پاكى و صفا و دادگسترى و عدالت پرورى است و محبويت بى سابقه اى است كه او را مردى دادگستر و طرف دار حق و عدالت مى دانند، لذا چنين شخصيّتى هيچ گاه حاضر نمى شد، آدم بى گناهى را به جاى گـنـاه كارى بازداشت كند و هرگز چنين ستمى نخواهد كرد كه مجرم را رها سازد و ديگرى را كـيـفـر دهـد. اگـر چـه در واقـع ايـن مـاجـرا، توطئه مشروعى بيش نبود و بنيامين در حقيقت سـرقـتـى نـكـرده بود و اين نقشه تنها به خاطر نگهدارى بنيامين طرح و اجرا شده بود و كـسـى هـم جـز يـوسـف و بـنـيـامـيـن از ماجراى پشت پرده خبر نداشت و مردم مصر و ماءموران انـبـارهـاى غـله و ديگران جز اين اطلاعى نداشتند كه گروهى از كاروانيان فلسطين براى گرفتن غله به مصر آمده اند و پس از پذيرايى گرم هنگام رفتن يكى از آنان جام پيمانه را بـرداشـته و در بارش نهاده است. اما در ظاهر و برطبق قانون آن زمان عزيز مصر چاره نـدارد كـه شـخص سارق را بازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد.
پـسـران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستند عـزيـز مـصـر بـا درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرمود:پنانه بـه خدا كه ما به جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم، (ديگرى را) بازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد.
پـسـران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستند عزيز مصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرموده:پناه به خـدا كـه مابه جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم، (ديگرى را) بازداشت كنيم كه در اين صورت قطعا ستم كار خواهيم بود.
دوباره انجمن كردند
عـزيـز بـزرگوار مصر با اين صريح و قاطع، اميدشان را از بردن بنيامين قطع كرد و به آن ها فهماند كه اين كار نشدنى است و بايد فكر ديگرى بكنند، از اين رو فرزندان يعقوب دوباره به شور پرداختند.
در ايـن جا برادر بزرگشان كه شايد سمت سرپرستى آنان را در اين سفر به عـهـده داشـت (و ديـگران از وى حرف شنوى داشتند) به سخن آمد و گفت: مگر نمى دانيد پـدرتـان از شما تعهد و پيمان (محكم و) خدايى گرفته كه بنيامين را نزد او بـازگـردانـيـد و كمال مواظبت را از او بكنيد، به خصوص با آن سابقه بدى كه داريد و پـيـش از ايـن دربـاره يـوسـف بـرادر ديـگرتان كوتاهى و تقصير كـرديـد، زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم نزد وى بازگردانيد، امـا بـه عـهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سوء سابقه اى كه داريـد، بـا چـه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟ و چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كه بنيامين دزى كرد و حاكمان مصر او را به جرم دزدى نزد خود نگاه داشتند!
بـه ايـن تـرتـيـب من از اين سرزمين حركت نمى كنم و از اين شهر بيرون نمى آيم، تا پدرم به من اجازه دهد كه به وطن بازگردم يا خداوند درباره من حـكـم كـنـد تـا وسـيـله اى بـه دست آورم و بتوانم عذرى نزد پدر آورده راهى براى بازگشت به وطن پيدا كنم، يا ان كه طريقى براى استخلاص بنيامين فراهم سازم.
شايد منظور برادر بزرگ از اين جمله كه گفت:يا خدا درباره من حكم كند اين بود كه مرگم فرا رسد و درهمين سرزمين از دنيا بروم.
او بـه دنـبـال ايـن سـخـن چـنـيـن گفت:اما شما نزد پدرتان بازگرديد و خـانـواده هـاى خـود را از انـتـظـار بـيـرون آوريـد و آن هـا را در ايـن سال هاى قحطى و خشك سالى از خطر بى آذوقگى و هلاكت برهانيد و درباره بنيامين هم آن چـه ديـده ايد و مى دانيد، به پدر بازگو كنيد و به اوبگوييد:پدرجان همانا پسرت دزدى كـرده و مـا بـه جـز آن چه مى دانيم، گواهى نمى دهيم و از غيب (وپشت پرده) باخبر نبوديم.
براى اين جمله دو معنا مى توان ذكر كرد:
يـكـى ايـن كـه، وقـتـى از ما پرسيدند كه كيفر دزد چيست، ما به جز آن چه قانون كيفرى سرقت مى دانستيم – كه دزد را به جاى مال سرقت شده بايد بازداشت كرد- گواهى نداديم و در جواب آن ها همين قانون را بيان داشتيم و خبر نداشتيم بنيامين دزدى كرده است و پيمانه از ميان بار او پيدا خواهد شد و او را طبق همين قانون بازداشت خواهند كرد.
مـعـنـاى ديگر آن است كه پدرجان، اين كه ما مى گوييم پسرت دزدى كرد و بدان گواهى مـى دهـيـم، چـيـزى اسـت كه در ظاهر ديده ايم و از پشت پرده و حقيقت اطلاع نداريم كه او را نگه دارند و به همين منظور پيمانه را در بارنهاده بودند!
بـديـن سـان فـرزند بزرگ يعقوب، طبق سابقه ناگوار گذشته، مى دانست كه پدرش بـا ايـن سـخـنـان قـانـع نـمـى شـود، لذا ايـن جـمـله را هـم بـه دنـبـال سخنان خود افزود و گفت: به او بگوييد كه شما براى صدق گفتار ما،شرح اين واقعه را از مردم شهرى كه ما در آن بوده ايم و از كاروانى كه همراهشان به سوى تو آمده بوديم، بپرس تا بدانى كه ما در آن چه مى گوييم، راست گو هستيم و سخنى برخلاف حقيقت نمى گوييم.
پاسخى كه برادران به پدر دادند
پـسـران يـعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند و همان گـونـه كـه بـرادر بـزرگـشـان پـيـش بـيـنـى مـى كـرد و اوضـاع و احـوال هـم گـواهـى مـى داد، آنـان پـس از ورود بـه كـنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باور نكرد.
در قـرآن كـريـم ماجرا را پس از اين كه پسران نزد يعقوب بازگشتند، و همان گونه كه بـرادر بـزرگ تـر بـه آنـان داده بود، سرگذشت خود و برادرشان را براى پدر شرح دادنـد ايـن گونه بيان فرموده كه يعقوب (ع) در پاسخشان فرمود:چنين نيست) بلكه نـفـس هـاى شـمـا كارى (نادرست) را در نظرتان آراسته است. پس (صبر من) صبرى نيكو است (و بدون بى تابى صبر كنم) اميد است خدا همه آنان (يعنى هر سه فرزندم) را به من (باز) گرداند كه او دانا و حكيم است.
اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلا درباره ناپديد شدن يوسف به فرزندانش گـفـتـه بـود، در آن جا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند: ما به مسابقه رفـتـه بـوديـم و يـوسـف را نـزد متاع خود گذارنده بوديم و گرگ او را خورد… در پـاسـخشان گفت:بلكه نفس هاى شما كارى را در نظرتان آراسته و (مرا) صبرى نيكو بايد….
بعيد نيست كه از روى وحدت سياق منظور از اين كلام، تكذيب ضمنى سخن فرزندان بود. چـنـان كـه در مورد يوسف اين گونه بود و برخى گفته اند يعقوب در اين جا نمى خواست سخن آن ها را تكذيب كند، بلكه اشاره به همان داستان يوسف كرد، يعنى اين موضوع نيز از متفرعات و دنباله هاى همان داستان يوسف و پيوسته و مرتبط به آن است.
قـول ديـگـر آن اسـت كـه يـعقوب (ع) با اين جمله به بردن بنيامين و اصرارى كه در اين بـاره كـردنـد، اشاره نمود و بدين طريق مى خواست بگويد شما پيش خود فكر كرديد كه اگر بنيامين را به مصر ببريد، بهره بيش ترى خواهيد برد و يك بار شتر بر بارهاى ديـگـر مى افزاييد و او را نيز به سلات نزد من بازمى گردانيد و نفس هايتان اين كار را بـراى شـمـا جـلوه داد و نـزد مـن آمده و اصرار و پافشارى كرديد تا اين كه موافقت مرا در بردن او جلب كرديد، اما از تقدير الهى غافل و بى خبر بوديد و نمى دانستيد كه قضاى الهى برخلاف تدبير شما است.
قول چهارم آن است كه آن حضرت مى خواست بگويد بنيامين دزدى نكرده و شما پيش خود اين گونه خيال مى كنيد كه او دزد است.
ولى – چـنـان كـه اشـاره شـد – بـا تـوجـه بـه صـدر و ذيـل آيـات و وحـدت سـيـاق همان وجه اول صحيح تر به نظر مى رسد و تنها اشكالى كه بر آن وارد است، ناسازگارى اين معنا با علم انبيا است كه از ناديدنى ها و غيب خبر دارند. پاسخ اين اشكال هم در جاى خود داده شده و بزرگان گفته اند: چنان نيست كه انبيا و ائمه ديـن هـمـانـند خداى تعالى هميشه و در همه جا و درهر موضوعى عالم به غيب باشند، بلكه هـمـان گونه كه خود ائمه اطهار فرموده اند، پيغمبر و امام اين امتياز و مقام را در پيش گاه پـروردگـار مـتـعـال دارنـد كـه هـرگاه بخواهند، از موضوع غيبى و ناديدنى آگاه و مطلع شوند، خداى تعالى آنان را آگاه مى كند، و در غير اين صورت اطلاعى از غيب ندارند.
و بـهـتـر آن اسـت كـه از ايـن بـحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم. بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض پدر رسانده و آن پاسخ را شنيدند و يعقوب نيز ديگر پرسشى نكرد.
نكته اى جالب و درسى آموزنده
نكته جالبى كه در اين آيه شريفه و دو پيش آمد ناگوار به چشم مى خورد و بايد نام آن را درس آمـوزنـده ديـگـرى در ايـن داسـتان عجيب گذاشت، آن است كه يعقوب در هر دو مورد، يـعـنـى خـبـر گم شدن يوسف محبوب و خبر ناگوار بازداشت فرزندش نيامين براى آرامش خـاطـر خـود بـه بـزرگ تـرين و مطمئن ترين پناهگاه ها، يعنى همان پناهگاهى كه در همه مـشـكـلات بـدان پـنـاهـنـده مـى شـد، پـنـاه بـرد و بـا ايـن تـوكـل و اعـتـمـاد بـه خـداونـد، آرامـش درونـى خـود را بـه بـهـتـريـن وجـهـى حـفـظ كـرد و دل را تسلّا بخشيد.
در آن جا گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللّ هُ الْمُسْتَع انُ عَلى م ا تَصِفُونَ و در اين جا نيز چنين اظهار كرد:
ق الَ بـَلْ سـَوَّلَتْ لَكـُمْ أَنـْفـُسـُكـُمْ أَمـْراً فـَصـَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللّ هُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً آن جا از خداوند كمك خواست تا او را در غم فراق و جدايى يوسف مدد كند، اين جا رشته اميد خـود را از لطـف خـداى مـهـربـان قـطـع نـكرده و به اميد روزى صبر مى كند كه خداوند همه فرزندانش ـ حتى يوسف ـ را به او باز گرداند.
ايـن بزرگ ترين امتياز مردمان باايمان و توكل كنندگان بر هدا و مردان الهى است كه در هـيـچ حالى خود را نمى بازند و در برابر هيچ بلا و مصيبتى به هر اندازه هم كه سخت و دشـوار باشد، تعارل روحى خود را از دست نمى دهند، زيرا انمها در چنين مواقعى به محكم ترين پناه گاه ها پناه مى برند و به نيرومندترين قدرت ها اعتماد مى كنند.
بايد گفت كه اين خود مهم ترين فايده ظاهرى ايمان به خدا و توجه به مبداء اعلاى جهان هـسـتـى اسـت كـه نـومـيـدى و يـاءس را در هـر حـالى از انـسـان دور مـى كـنـد و دل را به آينده زندگى اميدوار و مطمئن مى سازد.
شدت اندوه يعقوب
بـلاهـاى پى در پى و مصيبت هاى گواگون پير كنعان را احاطه كرده و هر روز غم تازه و انـدوه جديدى به غم هاى گذشته اش مى افزايد. روزى به فراق يوسف عزيز گرفتار مـى شـود و سـال هـا در هـجـرانـش اشـك مـى ريـزد و آه مـى كـشـد. دل خـود را بـه بـنـيامين خوش مى كند، ولى پيش آمد ديگرى موجب مى شود تا وى نيز از او جـدا شـود و به دورى و هچرانش مبتلا گردد و خبر ناگوار ديگرى هم بر آن ها افزوده مى شـود و فـرزنـدان بـه او خـبر مى دهند كه پسر بزرگ تو نيز در مصر مانده و پيغام داده اسـت كـه من ديگر به كنعان نمى آيم، مگر آن كه پدرم دستور دهد يا خدا درباره ام حكمى بفرمايد.
البـتـه اسـاس هـمـه مـصيبت ها و اندوه شديد يعقوب از همان فراق يوسف بود و اشك و آهش پـيـوسـتـه بـه يـاد يـوسـف از ديـده و دل بيرون مى آمد. بازداشت بنيامين و ماندن فرزند بزرگش نيز بر شدت اندوه او مى افزود.
اشـك بـسـيار و اندوه فراوان، ديدگان يعقوب را سفيد كرد و ترجيح داد كه از فرزندان خـود كـناره گيرد و در گوشه تنهايى به ياد يوسف گم شده اش اشك بريزد، زيرا مى ديد گريه و ناله اش فرزندان و خاندانش را ناراحت و پريشان مى سازد و بلكه او را در ايـن كـار سرزنش و ملامت نيز مى كنند كه اين شايد علت ديگرى براى كناره گرفتن او از فرزندان بود.
قرآن كريم از قول فرزندانش حكايت مى كند كه به وى گفتند: به خدا تو آن قدر ياد يـوسـف مـى كـنـى (و بـه يـاد او اشـك مـى ريـزى) تـا بـه حال مرگ بيفتى يا (به سختى بيمار شوى و) به هلاكت برسى.
اما سعقوب چه كند كه نمى تواند يوسف را فراموش كند و چهره جذاب و ملكوتى اش را از نـظر دور سازد و به دست فراموشى بسپارد و شايد علت عمده اش اين بود كه يعقوب از روى وحـى غـيبى و الهام الهى مى دايست يوسف زنده است، ولى نمى دانست در چه سرزمينى اسـت و در كـدام نقطه به سر مى برد، اما چگونه مى توانست اين مطلب را به فرزندانش كـه مـدّعـى انـد يـوسف را سال ها پيش گرگ خورده و از اين جهان رفته است، اظهار كند و چـگـونه ممكن بود آن ها (با اين كه خود مى دانستند دروغ گفته اند) اين سخن را در ظاهر از پدر بپذيرند و سخن او را تصديق كنند.
يـعـقـوب چـاره اى نـدارد جـز ايـن كـه انـدوهـش را بـا خـدا بـاز گـويـد و شـكـوه دل را به درگاه او برد، ازاين رو در پاسخشان چنين گفت: من شكايت پريشانى و اندوه دل را فـقـط بـه خـدا مـى بـرم، و از (لطـف) خـداونـد چـيـزى مـى دانـم كـه شـمـا نـمـى دانيد.
گـويـا بـا ذكـر جـمـله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب او تعبير خواهد شد و همگى شما در برابرش به مجده خواهيد افتاد و من هيچ گاه نمى توانم يـوسـف را فـرامـوش كنم، و شايد در همان حال يا پس از آن يعنى همگامى كه پسران عازم سـومين سفر به مصر شدند، به فرزندانش توصيه كرد به جست وجوى يوسف و بنيامين برويد و از لطف خدا ماءيوس نشويد، امكان دارد اين سفارش را مكرر در همان وقت يا در وقت حركت به سوى مصر كرده باشد.
به هر صورت مختصر آذوقه اى كه خاندان يعقوب داشتند رو به اتمام گذاشت و پسران يـعـقـوب آماده سفر ديگرى به مصر گرديدند و مختصر بضاعتى كه داشتند، بار كرده و آماده حركت شدند و براى خداحافظى نزد پدر آمدند. يعقوب كه اميدوار بود به همان زودى بـه ديـدار يـوسـف نـائل شـود، بـه آن هـا گـفـت: اى پـسـران مـن بـرويد و از يوسف و برادرش جست وجو كنيد و از رحمت (و لطف) خداوند ماءيوس نباشيد كه به جز مردمان كافر كسى از رحمت خدا ماءيوس نمى شود.
سومين سفر فرزندان يعقوب
پـسـران يـعـقـوب بـضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر پير كنعانى خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.
وضـع دوحـى آن هـا در ايـن سـفـر بـا سـفـرهـاى ديـگـر فـرق داشـت. در سـفـرهـاى قـبـل بـرادر بـزرگـشـان هـمـراهشان بود و از رهبرى و رهنمودهايش استفاده مى كردند،ولى اكـنـون او در مـيان آنان نيست و مدتى است كه در مصر به سر مى برد و معلوم نيست در اين مـدت چـه بـر سـر او آمـده و زنـدگـى خـود را چگونه ادراه مى كند. از طرف بنيامين نيز در سـفـرهـاى قـبـل خـيالشان آسوده بود كه نزد پدرشان به سر مى برد يا همراهشان بود، ولى در اين سفر نگران حال او نيز هستند و نمى دانند در بازداشت گاه حكومت مصر چگونه زندگى مى كند.
در سـفـرهـاى قـبـل كـالاى بـيش ترى براى خريد غله و تهيه آذوقه داشتند، اما در اين سفر دسـتـشـان از مـال دنـيـا تهى شده و ادامه سال هاى قحطى خاندانشان را به مضيقه و فشار سـخـتـى دچار كرده است. آنان با همه تلاشى كه كردند، جز سرمايه اندكى چيز ديگرى بـراى خـريـد غـلّه تـهـيـه نـكـردنـد. ظـاهـراً مـشكل بود بتوانند آذوقه اى تهيه كنند و مانند سفرهاى قبلى بارهاى شتران را پر كرده و دست خالى باز نگردند.
وضـع آيـنـده هـم بـرايشان روشن نيست كه اين قحطى و مضيقه تا چه مدت ادامه دارد و اين عائله زيادى را كه تحت سرپرستى خود دارند، در آينده چگونه مى توانند اداره كنند.
بـه هـر حـال كـابـوس يـاءس و نـاامـيـدى از هر سو آنان را احاطه كرده بود و روح اميدوار يـعقوب نيز كه آنان را به حيات يوسف نويد مى داد و به آينده باشكوهى اميدوارشان مى كـرد، نـمـى توانست آثار اين ياءس و نوميدى را از رخسار و روحيه شان پاك كند و شايد سـخـنـان يـعـقـوب نـيـز بـه نـاراحـتيشان افزوده بود، ولى حرمت پدر را نگاه داشته و در برابر تقاضايش كه گفته بود به جست وجوى يوسف و برادرش برويد سخنى نـگـفـتـنـد وگـرنـه ايـن حـرف بـرايـشـان بـاور نـكـردنـى بود كه پس از گذشتن پنجاه سـال و بـلكـه بـيـش تـر چـگونه مى توان يوسف را در مصر پيدا كرد و به كمك وى به عزت و عظمت رسيد.
تـنـهـا فـكـرى كـه در طـول راه بـه ذهـنشان نمى رسيد، اين بود كه شايد دوران سختى و رنجشان به پايان رسيده باشد و اين سفر آغاز عظمت و شوكت آن ها در مصر بوده باشد. تمام اندوهشان اين بود كه چگونه در اين سفر با اين بضاعت مختصر غلّه تهيه كنند و نياز سـاليـانـه خـانـدان يـعـقـوب را از عـزيـز مـصـر خـريـدارى نـمـايـنـد و خيال خود را از نظر آذوقه آسوده سازند.
آنـان نـگـران بـودند اگر عزيز مصر بخواهد طبق حساب ديگران، در برابر كالايى كه هـمـراه دارند، به آن ها غلّه دهد به جز آذوقه اندكى نصيبشان نمى شود و نيز در اين فكر بـودنـد بـقـيـه خـوراك عـائله خود را از چه طريقى تهيه كنند. تنها روزنه اميدشان كرم و بـزرگـوارى عـزيـز مـصـر بود كه مى توانند از كرم و بزرگواريش استفاده كرده و با بـيـان وضـع دشـوار و نـاگـوار خـود غـلّه بـيـش تـرى از او دريـافـت نمايند. آن ها رفتار گـذشـتـه عزيز و پذيرايى هاى گرم او را در دو سفر قبلى به نظر مى آوردند و اميدوار بودند در اين سفر نيز مشمول عنايت ويژه او گردند.
امـا دوبـاره مـنـظـره بـيـرون آمـدن پـيمانه از بار بنيامين پيش چشمشان مجسّم مى شود و مى تـرسـنـد در ايـن سـفـر آنـان را بـه اتـهام دزدى به دربار عزيز مصر راه ندهند و به آن مختصر آذوقه اى هم كه اميدوارند، دست رسى پيدا نكنند.
اين افكار ضدّ و نقيض آنان را مضطرب و افسره كرده بود و نمى دانستند سرنوشتشان در اين سفر به كجا مى انجامد و هم چنان در حال ياءس و رجا پيش مى رفتند و هر چه به مصر نزديك تر مى شدند، اضطرابشان بيش تر و نگرانيشان زيادتر مى شد.
بـارى در ايـن بـيم و اميدها، وارد مصر شدند و پس از استراحت مختصرى، كالاى ناچيز خود را بـرداشـته و به سوى خانه عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند و شـايـد قـبـلاً بـه سـراغ بـرادر بـزرگـشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و به دربار عزيز، راه يافتند.
از بـرداشـت سـخـن و گـفـتـارى كـه آغـاز كـردنـد و قـرآن كـريـم نقل مى كند، كمال تعجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختى آن هـا آشـكـار مـى شـود. آنـان تـقـاضـاى خـود را ايـن گونه اظهار كردند: عزيزا! ما و خـانـدانـمـان بـه قحطى و مضيقه سختى دچار شده ايم، (متاءسفانه از شدت گرفتارى و سـخـتـى زندگى تنوانسته ايم كالاى قابل ملاحظه اى تهيه كنيم و) بضاعت ناچيزى پيش تو آورده ايم، تنه اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره ما كرم فـرمـوده و بـه بـضـاعـت نـاچـيـز مـا نـگـاه نـكـنـى و پـيـمـانـه مـا را كامل كنى. عزيزا! اين اميد ما را مبدّل به نوميدى مكن و همان طور كه اميدواريم پيمانه مار را كـامـل گـردان و بـه مـا احـسـان فـرمـا كـه خـداونـد بزرگ احسان كنندگان را پاداش نيكو دهد!
پـسران يعقوب حدّ اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از اين نـمى توانستند مخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند و از مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگى شان به خوبى مشاهده مى شد. ديگر از آن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتّكابى كه به نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى كردند، اثرى به جاى نمانده است.
فـشـار زنـدگـى و حـوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان را به ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده است. از هـمـه سـخـت تـد آن كـه نـمـى دانـنـد ايـن مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با اين نـاتـوانى و بيجارگى به درگاهش اظهار عجز مى كنند و با اين ذلّت و خوارى تقاضاى كـرم و بـزرگـوارى از وى دارنـد، هـمـان يـوسـفى است كه بى رحمانه او را آزار و اذيّت كـردنـد و بـا كـمـال قـسـاوت، بـدون هـيـچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.
آرى خـدا مـى خـواهـد بـديـن وسيه كيفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسف بگذارد و پاداش مظلوميّت و صبر و تقواى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسف را بـه ايـن عـظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيش گاهش خوار و زبون سـازد. شـايـد عـلت ايـن كـه يـوسـف تـا بـه آن روز از طـرف خداى تعالى ماءمور نشد يا نـتوانست خود را به برادران معرّفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را بـه آنـان نـشـان دهـد و ايـن صـحـنه را پيش بياورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صـورت و بـا ايـن خـوارى و ذلّت در پـيـش گـاه يـوسـف وادارد و سـپـس وى را بـه آنـان بشناساند.
امـا چـنـان كـه قبل از اين تذكر داديم، شيوه مردان الهى اين نيست بدى را با بدى مكافات كـنـنـد و بـه فكر انتقام از كسانى باشند كه به آن ها صدمه و آزارى رسانده اند. يوسف صـديـق گـويـا بـيـش از ايـن نـتـوانـسـت خـوارى بـرادران را بـبيند و سختى و ذلتشان را تـحـمـل كـنـد، ازايـن رو درصـدد بـرآمـد تـا پـيـش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند و فرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آن ها گفت: هـيـچ مـى دانـيـد شـمـا بـا يـوسـف و بـرادرش چـه كـرديـد در وقـتـى كـه نـادان بـوديـد؟ و شـايـد ضـمـيمه كردن جمله دوم كه فرمود: در وقتى كه نادان بـوديـد بـراى آن بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دسـتـشـان بـدهـد و راه عـذرى بـراى كـارهـاى گـذشـتـه شـان بـه آن هـا نشان دهد و اين هم دليـل ديـگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والايش است.
مـرحـوم طـبـرسـى (ره) از شـيخ صدوق از امام صادق (ع) روايت كرده است آن حضرت علّت مـعـرفـى كـردن يـوسف را به برادران اين گونه ذكر فرموده كه يعقوب نامه اى با اين مـضمون به يوسف نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم، اين نامه اى است به عزيز مصر دادگـسـتـر و كـسـى كه پيمانه را در معامله كامل دهد از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمان، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش را بر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش داد.
اى عـزيـز بـدان مـا خـانـدانـى هـسـتـيـم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ما شـتـابـان بـوده تـا مـا را در وسـعـت و سـخـتـى بـيـازمـايـد و اكـنـون بـيـسـت سـال اسـت مـصـيـبـت هاى پى درپى به من رسيده، نخست آن كه پسرى داشتم كه نـامـش يـوسـف بـود تو دل خوشى من از ميان فرزندان به او بود، وى نورديده و ميوه دلم بـود، بـا ايـن كه برادران ديگرش كه از طرف مادر با او جدا بودند، از من خواستند او را همراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم و صبح گاهى وى را همراهشان كردم و رفتند و شـام گاه گريان كنان پيش من آمدند و پيراهنش را به خونى دروغين رنگين كرده و اظهار داشـتـنـد گرگ او را خورده است. فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراقش گريه ها كردم تا جايى كه چشمانم سفيد شد.
او بـرادرى داشـت كـه مـن دلم بـه وى خـوش بـود و هـمدمم بود و هرگاه به ياد يوسف مى افـتـادم او را بـه سـيـنـه مـى گـرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اين كه برادرانش گفتند تو از ايشان خواسته اى و دستور داده اى وى را همراه خود به مصر آودند و اگـر نـيـاورنـد آذوقـه اى بـه آن هـا نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ما گندم بـيـاودنـد، ولى چون بازگشتند و او را با خود نياوردند و اظهار كردند پيمانه مخصوص شاه را سرقت كرده، با اين كه ما دزدى نمى كنيم و بدين ترتيب او را پيش خود بازداشت كـردى و مـرا بـه فـراقـش مـبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى، به طورى كه پـشـتـم از ايـن فـاجـعـه خـم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصبيت هاى پى درپى ديـگـرى كـه بـر مـن رسـيـده اسـت، اكـنـون بـر مـا منّت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى و فرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن.
فـرزنـدان يـعقوب نامه پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتى بـه دسـت يـوسـف دادنـد و بـه دنـبـال آن خـودشـان نـيز عاجزانه درخواست آزادى بنيامين را كردند.
يـوسف نامه پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدّى گريست كـه پـيـراهـنـى كـه بـه تـن داشـت، از اشك چشمش تر شد و سپس رو به آنان كرد و گفت: آيا هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟
بـه هـر صـورت ايـن سـخـنـان عـزيـز، فـرزنـدان يـعـقـوب را بـه حال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد.
يوسف را شناختند
پـسـران يـعـقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى كردند و تنه چـيزى كه به فكرشان نمى رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كه روزگار آن ها را به اين خوارى در برابرش واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد، بـا شـنيدن اين جمله ناگهان يكّه خورده و مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماى عـزيـز مـصـر نگاه كردند. با خود مى انديشيدند چه شد ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورد و رفتار جاهلانه ما را درباره يوسف پيش كشيد!
مـثـل ايـن كـه عزيز مصر در اتفاق هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه جا همراه ما بوده! و باز فكر كردند شايد بنيامين آن ها را به او گفته است.
امـا دوبـاره بـا خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشته و كسى جز خود آن ها و يوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تاكنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.
كـم كـم بـه يـادشـان افـتـاد عـزيـز مـصـر در سـفـرهـاى قـبـلى نـيـز از حـال پـدر و برادران ديگرشان جويا مى شد و دقيقاً به گزارش هايشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارى مـى كـرد، و در پـى آن بـه يـاد پـذيـرايـى هـاى گـرمـى كـه عـزيـز مـصـر در سـفـر اول از آنـهـا كـرد و كـالاهـايـشـان را در بنه و بارشان گذاشت، افتادند و هم چنين اصرار عـزيـز بـراى آوردن بـنـيامين در سفر اول و سپس نگاه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم ـ اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيروار از پـيـش نـظـرشـان عـبـور كرد و ناگهان به اين فكر افتادند شايد اين شخصيت بزرگ يـعـنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريان حوادث او را به اين مقام رسانده است.
اين فكر لحظه اى هم چون برق به مغزشان تابيد و آن ها را وادار كرد كه سرهاى خود را بـلنـد كـرده و در قـيـافـه عـزيز مصر بيش تر دقّت كنند، آنان با باءملى كه در سيماى يـوسف كردند، اين فكر را تقويت كردند و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هـسـتـى؟ امـا مـى تـرسيدند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف بـرادر خـودشان باشد كه بدون هيچ جرم و تقصيرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند، در چنين وضعى آن ها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را به نظر آورده و طـاقـت تـحـمـل را هـم از كـف داده بـودنـد و بـه خود جرئت داده گفتند: آيا نو همان يـوسـفى؟ گفت: آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه (تحت لطف و عنايت خداى تعالى قـرار گـرفته و) خدا بر ما منت نهاده است و تا به امروز همه جا به من مهر ورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است.
يـعـنـى خداى تعالى بود كه با لطف و عنايت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزيز مصر جايم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانيد و درخواستم را اجابت فرمود و در زندان جايم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه.
خـلاصـه تا كنون همه جا لطف عميم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنيامين نيز مانند خودم پيوسته مورد عنايت بى دريغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته و از نعمت هاى الهى برخوردار است.
اما بدانيد كه…
پـسـران يعقوب سراپاگوش شدند و دقيقاً به سخنان عزيز مصر ـ كه اكنون فهمنده اند هـمـان برادر كوچكشان يوسف است ـ گوش فرا مى دهند.از طرفى شوق بى اندازه اى به آنـان دسـت داده بـود و در پـوسـت خـود نـمـى گـنـجيدند و نمى دانستند يوسف چه مى خواهد بگويد و آن ها از كجا بايد سخن خود را آغاز كنند، و از سوى ديگر عرق شرم و خجالت از رفـتـار گـذشـتـه در پيشانى شان نسشته و نمى دانستند چگونه براى آزارها و اهانت ها و بى ادبى هاى خود عذر بياورند.
مـطـلب ديـگـرى كه براى آن ها به صورت معمّا درآمده و به آن فكر مى كنند، اين است كه مـى خـواهـنـد بـدانـند يوسف از كجا به اين مقام رسيده و به چه وسيله به اين منصب مهمّ در مصر گماشته شده است؟ و احتمالاً افكار ديگرى نيز به مغزشان خطور كرده و از خود مى پـرسـنـد: او كه تربيت شده دامن يعقوب و بزرگ شده خانه پيامبران الهى است، مسلّماً از زد و بـنـدهـاى سياسى دور بوده و ساحت مقدسش از تملّق ها و چاپلوسى هاى بى جا مبراّ و پـاك اسـت. روحـيـه بـلند و با عظمت او و خاندانش هيچ كه به او اجازه نمى دهد كه براى رسـيـدن بـه ايـن مـنصب ها و مقام هاى موهوم و خيالى همه چيز را فدا كند و پا روى شرف و انـسـانـيـت خـود بـگـذارد، بـديـهى است كه يك نظر غيبى در كار بوده و خداى تعالى روى ليـاقـت و شـايـسـتـگـى يـوسف يا با پاس حسن خدمت و انجام وظيفه بندگى او خواسته تا مختصرى از پاداش بى حد او را در اين جهان به وى ارزانى دارد و دوستى و علاقه شديد او را در دل هـاى مـردم قرار داده و مقام و منصبى را هم ظاهراً در اختيار او بگذارد، يا خواسته تا در اين سال هاى قحطى، آذوقه مردم مصر و شهرهاى اطراف را تحت اختيار و اداره مردى الهـى و شـخـصـى دادگـر و دلسوز قرار دهد و ميليون ها جمعيت را از خطر نابودى و هلاكت برهاند.
اين افكار و اين هيجان ها و اضطراب ها سبب شده بود تا فرزندان يعقوب به دقت سخنان يوسف را گوش دهند و ببينند يوسف چه مى گويد و سر گذشت خود را تا رسيدن به مقام فـرمـانـروايـى مصر چگونه نقل مى كند و چه سبب شده كارش به اين جا بكشد كه تمامى آذوقـه و خـوراك مـيليون ها مردم در اختيار و قبضه او قرار گيرد و علاقه و محبتش در اعماق دل ها جاى گيرد و مردم تا سرحدّ پرستش او را دوست بدارند.
يوسف صديق نيز فرصتى به دست آورد تا يكى دو تا از حقايق مسلّم اين حهان را گذشته از ايـن كـه جـنـبه آموزشى و تربيتى دارد، مددم را به خداى عالم و آفريننده بزرگ جهان هـدايـت كـرده و مـوجـب تـقويت روح ايمان و معنويت آنان مى شود، گوشزد كند و رمز عظمت و سـعـادت حـقـيـقـى را بـراى بـرادران و مـردم ديگر بيان فرمايد. او وقتى برادران را آماده شـنـيده ديد، سخن خود را اين گونه ادامه داد: آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد، خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.
فـرزنـد بـرومـنـد يـعـقـوب و پيامبر بزرگ الهى ضمن اين كه رمز موفقيت و عظمت خود را بـراى بـرادران بـيـان مـى كند، اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاداش نيكوكاران در پيش گاه پروردگار جهان ضايع نمى شود و خداى تعلى مردمان با تقوا و شكيبا را بى اجر نمى گذارد.
بـرادران يـوسـف كـه مـبـهوت جلال و عظمت برادر خود گشته و از رفتار گذشته خود به سـختى پشيمان و خجلت زده اند، چاره اى جز اعتراف به گناه و خطايشان ندارند. در ضمن ايـن حـقـيـقـت را نـيـز درك كـرده انـد كه با تمم كوشش و تلاشى كه در خوار كردن يوسف كـردنـد، چـون خـداى بـزرگ مى خواست تا او را به عظمت و بزرگى برساند، به تمام نـقشه هايشان اثر معكوس داد و سرانجام آن چه را كه حاضر به شنيدنش هم نبودند امروز در برابر روى خود مى بينند.
آن هـا كـه حتى حاضر به شنيدن خواب يوسف كه حكايت از برترى آينده وى بر آن ها مى كـرد نـبودند و يوسف را خيلى كوچك تر از آن مى دانستند كه بتواند روزى از نظر نيرو و شـخـصـيـت در رديـف آنـان قـرار گـيرد، امروز مشاهده مى كنند خداوند بزرگ ترين مقام هاى سـيـاسـى و اجتماعى را به او عنايت كرده و ميليون ها نفر هم چون پسران يعقوب و برتر وبالاتر از آنان نيز محكوم امر و نهى او هستند.
آنان كه حاضر نبودند يوسف حتى نزد پدر نيز از آنان محبوب تر باشد و اين مقدار امتياز را هـم بـر وى روا نـمـى داشـتـنـد، اكـنـون مـى بـيـنـنـد پـروردگـار مـتـعال محبّتش را در قلب ميليون ها مردم مصر و بلاد مجاور قرار داده و مردم تا سر حدّ عشق يـوسـف را دوسـت مـى دارنـد و گـذشـتـه از فـرمـانـروايـى ظـاهـرى بـر دل ها نيز حكومت مى كند.
آنـان كـه در آن روز حـاضـر نـشـدنـد يـك پـيـراهـن را در تـن يوسف بگذارند و در برابر درخواست او كه از آن ها مى خواست تا بدنش را برهنه نكنند و اين پوشش مختصر را براى سـرمـا و گـرمـا در تـنـش بـگـذارنـد، مسخره اش مى كردند و در پاسخش مى گفتند از ماه و خورشيد و ستارگانى كه در خواب ديده اى درخواست كن تا به كمكت بيايند، امر.ز خود را در كـمـال خـوارى و كوچكى در برابر تخت فرمانروايى يوسف مى بينند كه براى تهيه لقـمـه نـانـى خـشـك دسـت نـيـاز بـه درگـاهـش دراز كـرده و از وى مـى خـواهـنـد تا از روى فضل و كرم قدرى گندم براى سدّ جوعشان دهد.
اعتراف به گناه
در چـنـيـن مـوقـعـيتى براى پسران يعقوب راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف و چاره اى جز اعتراف به خطا باقى نماند.
فـرزنـدان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر مـا بـرتـرى داده و مـا خـطـاكـار بـوديـم. يـعـنـى هـم در ايـن فـكـر ـ كـه خـيـال مى كرديم مى توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم ـ خطا كرديم، هم در رفتارمان خطاكار و گنه كاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم.
يـوسـف صـديـق نـيـز بـا هـمـان بـزرگـوارى و جوان مردى مخصوص به خود براى رفع نـگـرانـى و اضـطـرابـى كـه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود: امـروز بـر شـمـا سـرزنشى نيست و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما را عفو كرده و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را بـه شـمـا بدهم و از وى بخواهم كه خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربان ترين مهربانان است.
پـسـران يـعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور و عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده اى كه يوسف داد تـا از خااى تعالى نيز برايشان آمرزش بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطر شدند.
امـا مـشـكـلشـان تـنـهـا ايـن نـبـود كـه يـوسـف از خـطـاهـاى آن هـا چـشـم پـوشـى كـنـد و به دنـبـال آن خـداى تـعـالى گناهانشان را بيامرزد. اينها بر اثر آن افكار شيطانى كه سبب شد يوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهيده يعنى حسد و رشكى كـه بـدو بـردنـد و موجب شد تا برادر عزيز خود را به قعر چاه بيندازد و بگويند او را گرگ خورده، پدر بزرگوار خود را به مصيبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانش در فراق يوسف، چشمانش نابينا و از قوه بينايى محروم گرديد و در همان مسير مكرّر به پـدر خـود نـسـبـت گـمـراهـى داده و زبـان جـسـارت و بـى ادبـى به ساحت مقدس آن پيامبر بـزرگـوار الهـى گـشـوده بـودنـد اكنون كه يوسف گم شده پيدا شده و دروغشان آشكار گـرديـده اسـت، با چه رويى نزد پدر باز گردند و اين ناراحتى و شكنجه روحى را تا زنـده انـد چـگـونـه تـحـمـل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارى كـردنـد پـدر پيرشان از نعمت بينايى محروم شد. تا وقتى كه اين واقعه نيز پيش نيامده بـود، پـسـران اسرائيل از نابينا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان يعقوب مصيبت عـظـيـمـى بـود كـه بزرگ خانواده در حال نابينايى به سر برد و نتواند به خوبى از آنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بيش ترى آن هـا را فـرا گـرفـتـه و نـمـى دانـنـد ايـن مـشـكـل بـزرگ را چـگـونـه حل كنند و همچنين حوادث بعدى.
در ايـن وقـت نـاگـهـان يـوسـف جـمـله اى گـفـت و ضـمـن حـل كـردن ايـن مشكل بزرگ آن ها را نيز غرق در تعجب و شگفتى نمود. عزيز مصر در تعقيب سـخـنـان قـبـلى خـود ايـن جـمـله را گـفـت: ايـن پـيـراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود و (آن گاه) شما با خاندانتان همگى پيش من آييد.
پسران يعقوب كه شايد تا آن موقع از نبوت يوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورى و غـيـر صـورى مـوجـودات ايـن جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پيش خود فكر كردند، چـگـونـه مـمـكـن است پيراهنى كه چند متر پارچه بيش تر نيست، بتواند ديدگان نابيناى پدر ما را بينا كند و قوه بينايى او را باز گرداند؟
از طـرفـى يـوسـف را نـيـز شـخـص اغـراق گـويـى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مى گـويـد، مـقـرون بـه صـحـت و حـقـيقت است و همين سبب شد ابهت و عظمت بيش ترى از وى در دل ايـشـان بـه وجود آيد و با اين جمله فهميدند، همان گونه كه خداى تعالى يوسف را از نـظـر ظاهر بر آن ها برترى داده است، از نظر مقام و علم هم امتياز فوق العاده اى به وى بـخـشـيـده اسـت و پـروردگـار مـهـربـان از هـر نـظـر وى را مشمول عنايت خويش قرار داده است.
شادى و شعف
پـسـران يعقوب ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند و سر از پا نمى شناسند، زيـرا اولاً بـا شـنـاخـتـن يوسف ديگر در مصر احساس غربت نمى كنند، بلكه خود را نزديك تـريـن افـراد بـه عـزيـز مـصـر دانـسـته و غرور و عظمتى در آن ها پديد آمده و از اين جهت خيالشان آسوده شده است.ثانياً نويد بينا شدن پدر و دورنماى آينده لذت بخش زندگى و آمـدن بـه مـصـر و در اخـتـيـار گـرفـتن پست هاى حساس و زندگى راحت در شهر، آن ها را سرمست كرده و از نظر گذشته نيز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته اند و فكرى جز اين نـدارنـد هـر چه زودتر به كنعان رفته و اين خبر مسرّت بخش را به پدر بدهند و به او بگويند يوسفى را كه به ما دستور دادى به جست وجويش برويم، در مهم ترين پست هاى مملكت مصر يافتيم و بنيامين نيز صحيح و سالم در كنارش از بهترين زندگى ها بهره مند بـود. سـپس با انداختن پيراهن يوسف بر صورت پدر او را بينا كرده و خانواده يعقوب را بـه سـوى مـصـر حـركت دهند و شايد در بردن پيراهن و دادن اين مژده بزرگ به پدر بر يكديگر سبقت جستند.
مـرحـوم طـبـرسـى در تـفـسـير خود نقل كرده است يوسف به برادران فرمود: پيراهن مرا بايد آن كسى براى پدر ببرد كه بار اول برد. يهودا گفت: من بودم كه پيراهن آغـشـتـه بـه خون را براى او بردم و تدو گفتم گرگ يوسف را خورد.يوسف فرمود: پس تو پيراهن را برايش ببر و هم چنان كه غمگينش ساختى، اكنون خرسندش كن و به وى مژده بده كه يوسف زنده است.
سـهـودا پيراهن را گرفت و با سروپاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فـرسـخ بود و آذوقه اى كه يهودا داشت هفت گرده نان بود. وى پيش از تمام شدن نان ها خود را به كنعان نزد پدر رسانيد.
در جاى ديگر نقل شده است يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرند.
پايان دوران فراق و جدايى
خاندان يعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشته و بـه دنـبـال ايـن سـفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آن ها عوض شده است، شب و روز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آن ها نزديك تر مى شد، علاقه شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيش تر مى شد.
تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروان از مصر جمله اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق و جدايى مى كرد.
قرآن كريم مى گويد: و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد پدرشان (يعقوب) گفت: من بـوى يـوسف را مى يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد. از بيان جمله اخير معلوم مى شود يعقوب آن چه را از راه دور وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمانى درك كـرده و فـهـمـيـده بـود، نـمـى تـوانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر و سـرزنـش اطـرافـيـانـش بـيـم داشـت، لذا فـرمـود: اگـر مـرا سـبـك عـقـل نخوانيد و گفته حضرت نيز صحت داشت، چون بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گم راهى ديرين خود هستى. يعنى ما اكـنـون در فـكـر آمـدن سـرپـرسـتان خانواده خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را از گـرسـنـگـى و قـحـطـى بـرهـانـنـد، ولى تـو هـنـوز از يـوسـف و فـرزنـدى كه متجاوز از چهل سال و بلكه بيش تد گم شده و يا نابود گشته است، سخن مى رانى. بعيد نيست از ايـن جـمـله استفاده شود كه سخن مزبوررا براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالاً در اين سـفـر بـه مـصـر نـرفـتـه بـودنـد، اظـهـار كـرده اسـت ـ چـنـان كـه گـروهـى از مـفـسـران احتمال داده اند ـ و ظاهر مسئله بيان كننده آن است كه مقصودشان از گم راهى ديرين همان افراط در محبت يوسف بوده، چنان كه در آغاز داستان نيز گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند و به راستى پدر ما در گم راهى آشكارى است.
بارى اينها به جاى آن كه پدر غم ديده و بلاكشيده خود را تسليت دهند و از ضمير روشن و دل آگـاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت، براى رفع مشكلات خود استمداد جويند و از اين سخن اميدوار كننده يعقوب كه خبر از يك تحول كلى در زندگيشان مى داد و همگى را از رنج و بـلا مـى رهـانـيـد، خـوشـحال شوند، در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحت تـازه اى بر زخم هاى دل يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارى يعقوب به آينده باشكوه، آن ها را بيش تد ناراحت و ماءيوس گردانيد.
بـه هـر صـورت انـتـظـار خـيـلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالاً پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راه رسيد و بـا چهرهلى خوشحال و قيافه اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را بـه او رسـاند و پيراهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديد و سپس مژده زنـده بـودن يـوسـف و مـقـام و عـظـمـتـى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدر رسانيد. آشـنـايـان حـضـرت يـعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلع بوده و حـقـيـقـتـى را در آن خـبـر داد، ولى آن هـا از روى نـادانـى سـخـن او را حمل برگم راهى ديرين و سبك عقليش كردند.
ناگفته پيداست اين تحوّل عجيب، روحيه فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد و همان گونه كه در وقت شناختن يوسف، برادران در خود احساس شرمندگى كردند و زبان بـه عـذرخـواهـى گـشـودنـد، در ايـن جـا نـيـز گـرچـه بـا بـيـنـا شـدن پـدر كمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و مختى در پوست نمى گنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش احساس شرمندگى و خطاكارى مى كنند و در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشان استغفار كنند.
يـعـقـوب خـردمـنـد پـس از شـنـيـدن ايـن خـبـر مـسـرت بـخـش و بـيـنـا شـدن ديـدگـان خـود، قبل از هر چيز براى تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود: مگر من به شما نگفتم كه از (لطف و عنايات) خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد.
يعنى در آن روز كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است، گـفـتـم: مـن امـيـدوارم كـه خـدا بـنـيـامـيـن و يـوسـف و آن فـرزنـد ديـگـرم را بـه من باز گرداند، ولى شما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف را بـه شـمـا گفتم من از خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد و در فرصت هاى ديگر نـيـز هـمه جا شما را به لطف پنهانى خدا اميدوار كرده و شما را به آينده درخشان زندگى دل گرم مى كردم، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره ام مى كرديد! حتى در هـمـيـن سفر آخر به شما گفتم: به جست وجوى يوسف و برادرش برويد و از رحمت خدا مـاءيـوس نشويد اكنون دانستيد آن چه مى گفتم حقيقت داشت و انسان خداپرست بايد در سخت ترين دشوارى ها و نوميد كننده ترين اوضاع به لطف خداوند اميدوار باشد و مغلوب ياءس و نوميدى نگردد؟
پـسـران يـعـقـوب انـدرز پـدر بـزرگـوارشـان ر بـه جـان و دل پـذيـرفـتـنـد و بـه حـقـيـقـتـى كـه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يك مـشـكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و از او خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف و آن هـمـه غـم و انـدوه يـعـقـوب گرديده بود، از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيش گاه پـروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانشان را بيامرزد.بدين منظور رو به پدر كرده، گفتند: پدر جان (از خدا) براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستى مـا خـطـاكار بوده ايم و بعيد نيست منظورشان از اين گناهان آن قسمتى بوده كـه بـه بـنـيـامـيـن و خـود يـعـقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيماً با يوسف ارتباط داشته، قبلاً حضرت وعده آمرزش خدا را به آن ها داده و بدين ترتيب براى ايشان استغفار كرده بود.
يـعـقـوب بـزرگـوار نـيـز در سـيـمـاى فـرزنـدانـش شـرمـنـدگـى و پـشـيـمـانـى از اعـمـال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بيند كه حقيقتاً وجدانشان ناراحت است و از عـواقـب سـهـمـگين گناهانشان بيمناك و نگرانند، لذا وعده استغفار داده و به آن ها فرموده: در آيـنـده نـزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش خواهم خواست و به راستى او آمرزنده و مهربان است.
چـنـان كـه در روايـت هـا و اخـبـار هـسـت دعـايـش را در ايـن بـاره بـه سـاعـتـى موكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلبشان را به استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش خداى تعالى مطمئن سازد.
در حـديـثـى اسـت كـه امـام صـادق (ع) فرمود: يعقوب به آن ها وعده در سحر شب جمعه (كه وقت استجابت دعاست) براى آنان آمرزش طلب كند.
و در حـديـث ديـگـرى مـى فـرمـايـد: آمـرزش آن هـا را بـه وقـت سـحـر مـوكـول كـرد. در بـعـضـى از نـقـل هـا چـنـيـن آمـده اسـت: يـعـقـوب بـيـسـت سـال تـمام به درگاه خداوند مى ايستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست و فرزندانش نير پشت سرش به صف مى ايستادند و به دعايش آمين مى گفتند تا خدا توبه شان را پذيرفت. روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزش پسرانش بخواند:
يـا رَجـاءَ المـؤ مـِنـيـنَ لاتُخَيِّب رَجائى، و يا غَوْثَ المومنينَ أَغِثْنى، و يا عَوْنَ المؤ منينَ أَعـِنـى، يـا حـَبيبَ التوابينَ تُبْ عَلَىَّ و استَجِبْ لَهُمْ؛ اى اميد مؤ منان، اميدم را به نوميدى مبدل مكن و اى فريادرس مؤ منان به فريادم برس و اى ياور مؤ منان كمكم ده و اى دوست دار توبه كنندگان توبه ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما.
خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آن ها را آمرزيدم.
از ايـن قـسـمـت داسـتـان يـعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مس آيد كه پاسخ دنـدان شـكـنـى بـراى آن دسـتـه مـغـرضـاتـى اسـت كـه بـه پـيـروان مـكـتـب اهـل بـيـت عـصـمـت خرده و ايراد مى گيرند و مى گويند را شما براى رفع نيازمندهاى خود پـيـغـمـبـر و امـام را بـه درگـاه خـدا شـفـيـع قـرار مـى دهـيـد و بـه آنـان متوسل مى شويد؟ و چرا خود مستقيماً به درگاه خدا نمى رويد و حاجت هاى خود را از او نمى خواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه وهابيّه پا فراتر نهاده و نسبت هاى ناروايى در اين باره به شيعه داده اند و ذهن هاى ديگران را آلوده ساخته اند.
در ايـن جـا مـى بـيـنـيـم خـداى تـعـالى از قـول فرزندان يعقوب حكايت مى كند آن ها براى استغفار و آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرّب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيش گـاه خـداى تـعـالى داشـت، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاه خداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است درخواستشان را پـذيـرفـت و در جـواب آن هـا نفرمود كه شما خودتان مسبقيماً به درگاه خدا برويد و از او آمـرزش بـخـواهـيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايشان را مستجاب و گناهانشان را آمرزيد.
از ايـن جـا مـعـلوم مـى شـود بـراى شـخـص حـاجـت مـنـد تـوسـّل بـه پيغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقرّب ترند و واسطه قرار دادن آن هـا بـراى بـرآورده شـدن حـاجت ها در پيش گاه خداوند، گذشته از اين كه اشكالى نـدارد، عمل مشروع و پسنديده اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت هاى متدين ديگر سابقه داشته است.
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره هست كه اين مطلب به خوبى از آن ها استنباط مى شود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آن ها استشهاد كرده اند.
مهاجرت به مصر
ورود پـسـران اسـرائيـل به كنعان و بينا شدن يعقوب و درخواستشان از پدر در مورد طلب آمـرزش از خـداونـد مـتعال و وعده پدر در اين باره، همگى به سرعت انجام شد و در پى آن پـيـغـام يوسف و وضع كنونى و شوكت و عظمتش را در مصر به اطلاع پدرش رساندند و روح تـازه اى در كـالبـد فـرسـوده پير كنعان دميده شد و نشاط تازه اى چهره اش را فرا گرفت.
يـوسـف پـيغام داده بود پس از اين كه چشم پدرم بينا شد خاندان خود را برداشته و همگى نزد من آييد.
در حـديـثـى از امام باقر(ع) روايت شده كه فرموده: يعقوب به فرزندان خود دستور داد هـمـيـن امـروز بـار سـفـر را بـبـنـديـد و بـا هـمـه خـانـدان خـود حـركـت كـنـيـد و بـه دنـبـال ايـن دسـتـورفـرزنـدان يـعـقـوب بـه سـرعـت وسـايـل سـفـر را آمـاده كـرده و بـا اشـتـياق فراوان راه مصر را در پيش گرفتند و فاصله طولانى ميان كنعان و مصر را نه روزه پيموده و به مصر وارد شدند.
از گـفـتـار قـرآن كـريـم و هـم چـنـيـن روايـت هـا و تـاريـخ اسـتـفـاده مـى شـود يوسف براى اسـتـقـبـال پـدر و خـانـدان خـود از مـصـر خـارج شـد و طـبـيـعـى اسـت بـزرگـان و رجـال و اعـيـان مـصـر نـيـز بـه احـتـرام يـوسـف در مـراسـم اسـتـقـبال شركت كرده بودند و شايد به سبب محبوبيت فوق العاده اى كه يوسف نزد مردم مـصـر پـيـدا كـرده بـود، گـروه بـسـيـارى از مـردم ديـگـر نـيـز بـراى اسـتـقـبـال پـدر و بـرادرانـش به خارج شهر آمده بودند و به ترتيب اجتماع بزرگى در بـيـرون شـهـر بـه انـتـظـار ورود كـاروان فـلسـطـيـن تشكيل شد.
آخـريـن سـاعـت هـاى فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر هم ديـگـر را در آغـوش كـشـيـده و پـس از سـال هـا جـدايـى و غـم و انـدوه بـه ديـدار يـك ديگر نائل شدند.
چنان كه از ظاهر آيات قرآنى به دست مى آيد، مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كـاروان بـه مـصـر آمـد و مـوفـق بـه ديـدار فـرزنـد دل بندش شد. اگرچه بعضى گفته اند مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف، خـاله اش را بـه هـمـسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله يوسف حضور داشت كه قرآن كريم از او به مادر يوسف تعبير كرده است.
بـارى آن لحـظـات روح بـخـش هم گذشت و شور و هيجانى كه در آن ساعت به پدر و مادر يـوسـف و خاندان يوسف دست داد قابل توصيف و قلم فرسايى نيست و ناگفته پيداست كه چـه هـلهله ها و شادى ها در آن ساعت تاريخى در فضاى صحرا طنين انداز شد و چه اشك هاى شـوقـى بامشاهده آن منظره بر گونه ها غلطيد، آن گاه يوسف بدون ملاحظه حشمت و مقام و عـظـمـت و شـوكتى كه داشت، با كمال ادب پدر و مادر خود را در كنار خود جاى داد و پس از انـجام مراسم استقبال و آرامش مختصرى كه بازيافتند، پيش آمده و بدان ها گفت: اكنون (حركت كنيد) و به خواست خدا با كمال آسايش خاطر به مصر درآييد.
تعبير خواب يوسف
مـراسم اين استقبال تاريخى و ديدار هيجان انگيز به پايان رسيد و كاروان كنعانيان به سـوى مـصـر حركت كردند و مردم مصر نيز به شهر مراجعت نمودند. براى برادران يوسف ديـدن مـصـر تـازگـى نـداشـت، ولى براى يعقوب و افراد ديگر خانواده اش اين سرزمين تـاريـخـى، جـالب و ديدنى بود. به خصوص وقتى كه چشمشان به كاخ باعظمت يوسف افتاد و مقر حكومت وى را از نزديك مشاهده كردند.
هنگامى كه وارد كاخ شدند، يوسف بزرگوار پيش آمد و پدر و مادر خود را بر تخت خويش بالا برد و بهترين مكان را براى جلوس آنان انتخاب فرمود، ولى همگى با مشاهده آن مقام و شـوكـت خيره كننده براى يوسف به سجده افتادند و ظاهراً سجده كردن آنان وقتى اتفاق افتاد كه يوسف در لباس سلطنتى خود درآمده و براى ديدار آنان وارد كاخ شد.
ايـنـجـا مـحـل اختلاف است كه آيا اين سجده آنان به منظور شكرانه نعمت بزرگى بود كه خداوند به آنان كرامت كرده بود يا به عنوان احترام به مقام يوسف و عظمتش بود و آيا خود يـوسـف نـيـز بـا آنها سجده كرد يا او ايستاد و آنان در برابرش سجده كردند؟ آنچه مسلم اسـت اين كه اين سجده آنان جنبه پرستش نداشت و منظورشان شكرانه نعمت هاى الهى بود و بعيد نيست خود يوسف نيز در همان حال يابعد از آن به سجده افتاده باشد، چنان كه اين مطلب در حديثى نيز آمده است.
بـه هـر صورت يوسف كه آن منظره را ديد، رو به پدر كرد و گفت: پدرجان اين بود تـعـبـيـر آن خـوابـى كـه مـن (در كـودكـى) ديـدم، و خداى تعالى آن را (در اين روز) تحقق بخشيد.
شكرانه نعمت هاى الهى
يـوسـف سـپـاس گـزارى كـه هر چه دارد همه را از الطاف حق تعالى مى داند و همه جا دست عـنـايـت حـق را بـالاى سـر خـود ديـده است، در اين جا به چند نعمت بزرگ از نعمت هاى بى شـمـار الهى كه در طول اين مدت شامل حالش شده بود، اشاره مى كند و مراتب سپاس خود را به درگاهش اظهار مى دارد و در ابتدا به برخى از بلاها و گرفتارى هايى كه خدا از وى دور كرده اشاره مى كند.
يـوسـف نـخـسـتـين جمله اى را كه گفت اين بود: خدايم به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرون آورد.
حضرت از اين كه از گرفتارى چاه و به دنبال آن بردگيش نامى به زبان نياورد، ظاهراً روى هـمـان جـوان مـردى و بـزرگـواريـش بـود كـه نـخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهايى را كه از آنان ديده بود، اظهار كند و آن خاطره هاى تلخ را تجديد نمايد.
يـوسـف از بـرادران آزار و سـخـتـى هـايـى زنـدان نـبـود، ولى حـضـرت بـه دليـل هـمـان بـزرگـورارى مـخـصـوصـى كـه داشـت، آن مـاجـراى دل خراش را پيش نكشيد و سخن خود را از داستان نجات از زندان شروع كرد.
برخى گفته اند: علت آن ك يوسف موضوع افتادن در چاه و آزارهاى برادران را پيش نكشيد و بـا داسـتـان نـجـات از زنـدان، سخن خود راآغاز كرد، آن بود كه افتادن در چها، بلاهاى ديـگـرى را چـون بـردگـى و گـرفـتـارى هـاى داخـل كـاخ بـه دنبال داشت، اما بيرون آمدن از زندان مقدمه فرمانروايى و عظمت او بود، ازاين رو از چاه و گرفتارى هاى بعد از آن نامى به ميان نياورد.
دومين نعمتى كمه يوسف سپاس گزارى آن را مى كند و لطف خدا را يادآور مى شود، اين بود كه خداى تعالى پدر مادر و هاندان او را از باديه و زندگى بيابان نجات داد و به مصر و زنـدگـانى متمدن شهرى درآورد، در صورتى كه شيطان مى خواست ميان و و برادرانش جدايى بيندازد و فساد و تباهى ايجاد كند.
مـضمون گفتار آن فرشته عفت و پاك دامنى اين بود: آرى اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كـرد تـا آن اعـمـال ناشايست را انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند، اما خداى سبحان اين احسان را فرمود كه همان رفتار نابجاى آن ها را مقدمه عزت و بزرگى خاندان ما قرار داد و سرانجام شما را در كنار من جاى داد. پراكندگى ما را به اجتماع در كنار يكديگر مبدّل فرمود.
بـعـضـى از نـكـته سنج ها گفته اند: اين هم از بزرگوارى يوسف بو كه رفتار ظالمانه برادران را به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرى براى كارهايشان داشته باشند؛ در صورتى كه شيطان اين مقدار قدرت ندارد كـه بـنـدگـان خـدا را بـه كـارى مـجبور كند و اراده و اختيارشان را در مورد نافرمانى خدا بگيرد و انسان هر كارى را با اختيار انجام مى دهد، اگر چه وسوسه و تحريك از شيطان است.
بـه دنـبـال سـخـنـان قـبلى، يوسف حق شناس و سپاس گزار بار ديگر نام پروردگار و احـسـان و لطـف و دانـايـى و فـرزانـگـى او را مـتـذكّر مى شود و مى گويد: به راستى پروردگار من به هر چه بخواهد لطف دارد و همانا او دانا و فرزانه است.
سپاس نعمت و آخرين درخواست از خدا
در اين جا يوسف صديق روى نياز خود را به سوى پروردگار بى نياز كرده و به منظور سـپاس نعمت هاى الهى چنين مى گويد: پروردگارا! تو بودى كه اين فرمانروايى را بـه مـن دادى و تـعـبـيـر خـواب را بـه مـن آمـوخـتـى، تـويـى آفـريـدگـار آسمان ها و زمين (پروردگارا) مرا مسلمان (و به حال تسليم و فرمانبردارى خود) بميران و به شايستگان ملحق فرما.
آرى مـردمـان بـا اخلاص و خداپرست و مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند، همه را از الطـاف خدا دانسته و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها و بـلاهـا را نـيـز از وى دانـسـتـه و آنـان را نـوعـى تـربـيـت و تكامل براى خود مى دانند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاس گزار او هستند.
فـرزنـد بـرومـند اسرائيل در هيچ حالى خدا را فراموش نكرده بود، چه آن وقت كه در قعر چاه و سياه چال زندان بود و چه هنگامى كه بر اريكه فرمانروايى مصر تكيه زده بود و از بـهـتـرين زندگى ها برخوردار بود، هميشه به ياد خدا بود و اكنون نيز براى سپاس گـزارى نـعمت هاى الهى، ابتدا زبان به تشكر باز كرده و سپس از خداوند مقام تسليم و اطـاعـت را تا پايان عمر و ملحق شدن به شايستگان را در آخرت درخواست مى كند. در ضمن ايـن حـقـيـقـت را نيز به ديگران گوشزد مى كند كه نعمت واقعى آن است كه بنده خدا تا در دنـيـا زنـده اسـت، هميشه در حال تسليم و فرمان بردارى حق باشد و پس از مرگ نيز به مردمان شايسته و صالح درگاه الهى ملحق شود.
مدت عمر و محل دفن يوسف
در احـوال يـعقوب آمده است چون آن حضرت از دنيا رفت، يوسف طبق وصيت پدر جنازه اش را به فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت. در اين كه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آن جا زيست، اختلاف است. جمع كثيرى گفته اند مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود كه پس از آن وفات نمود.
دربـاره مـدت عـمـر يـوسـف نـيـز اختلافى در روايت ها و تاريخ ديده مى شود برخى ۱۱۰ سـال ذكـر كـرده انـد و از امـام صـادق نـيـز روايـتـى طـبـق ايـن قول هست و جمعى نيز عمر حضرت را ۱۲۰ سال نوشته اند.
طـبرسى در تفسير خود نقل كرده چون يوسف از دنيا رفت، او را در تابوتى از سنگ مرمر نـهاده و ميان رود نيل دفن كردند و علّتش اين بودد كه چون يوسف از دنيا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر دسته اى مى خواستند تا جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند و از بـركـت آن پـيـكـر مـطـهـر بـهـره مـند گردند و سرانجام مصلحت ديدند جنازه را در رود نـيـل دفن كنند با آب از دوى آن بگذرد و به همه شهر برسد تا مردم در اين بهره يكسان بـاشـنـد و بـركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد و اين قبر تا زمان حضرت مـوسـى هـم چـنـان در رود نـيـل بـود تـا وقـتـى كـه آن حـضـرت بـيـامـد و او را از نيل بيرون آورد و به فلسطين برد.
مـسـعـودى مـى گـويـد: سـبـب ايـن كـه مـوسـى جـنـازه يـوسـف را از مـصـر حـمـل كـرد، آن بـود كـه بـاران بـر بـنـى اسـرائيـل نـيـامـد. پـس خـداى عـزوجـل بـه مـوسـى وحـى فـرمـود جـنـازه يـوسـف را بـيـرون آورد. مـوسـى از محل دفن يوسف پرسيد و كسى از جاى آن مطلع نبود تا اين كه پيرزنى نابينا و زمين گير از بنى اسرائيل را آوردند و او گفت: من جاى دفن يوسف را مى دانم ولى سه حاجت دارم كه بـايـد از خـدا بـخـواهـى آن ها را برآورد تا آن جا را به تو نشان دهم: يكى آن كه از اين بـيمارى نجات يافته و بتوانم راه بروم، ديگر آن كه بينا شده و جوانى ام باز گردد، سوم آن كه خداوند جايم را در بهشت پيش تو قرار دهد.
خـداونـد به موسى وحى فرمود سخنش را بپذير كه ما حاجت هاى او را برآورديم. پيرزن مـحـل دفـن يـوسـف را نـشـان داد و مـوسـى جـنـازه را بـيـرون آورد و بـه فـلسـطـيـن منتقل ساخت.
مجله تاریخ
پیچ اینستاگرام مجله تاریخ
منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)