7
زندگینامه انبیاء بنی اسرائیل پس از موسی

انبیاء بنی اسرائیل پس از موسی

  • کد خبر : 1454
  • ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۲:۴۷
انبیاء بنی اسرائیل پس از موسی

مروری بر زندگینامه پیامبران بنی اسرائیل پس از حضرت موسی (ع) از جمله: يوشع بن نون، داستان بلعم بن باعور، كالب بن يوفنا، حزقيل، الياس ـ اليا، يَسَع، ذوالكفل

به نام خدا

يوشع بن نون

چـنان كه پيش از اين اشاره كرديم ، طبق نقل مشهور، موسى در وادى تيه از دنيا رفت و پس از وفـات او، نـبـوت بـه وصى آن حضرت يوشع بن نون كه از اولاد افرائيم بن يوسف بود منتقل شد.
يـوشـع ، بـنـى اسرائيل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتى كه با آن ها جنگيد، خداى تـعـالى پـيـروزى ار نـصـيـب او فـرمـود و شـهـر اريـحـا را فـتـح كـرد و بـنـى اسرائيل را در آن شهر سكونت داد.
در روايـتـى آمـده اسـت كـه يـوشع بن نون سى سال پس از موسى زنده بود و در اين مدت سر و سامانى به كار بنى اسرائيل داد و با دشمنان آن ها جنگيد و همه را قلع و قمع كرد و سـرزمـين فلسطين و شامات را ميان آن ها تقسيم نمود. از جمله كسانى كه بر ضدّ او قيام كـردنـد، صـفـورا هـمـسـر مـوسـى بـود كـه جـمـعـى از بـنـى اسـرائيـل را بـا خـود همراه كرد و به جنگ يوشع آمد، ولى شكست خورد و اسير گرديد، اما يوشع با كمال بزرگوارى با او رفتار كرد و او را به خانه خود بازگرداند، نظير آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد.

داستان بلعم بن باعور

ضـمـن داسـتـان جـنـگ هـاى يـوشـع بـن نـون بـا دشـمـنـان بـنـى اسـرائيـل ، نـام بـلعـم بـن بـاعـور در تـواريخ و پاره اى از روايات ذكر شده و جمعى از مفسران آيات سوره اعراف را نيز به او تفسير كرده اند.
خـداى تـعـالى در آن سـوره در دو آيه پيغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته مى فرمايد: بخوان برايش حكايت آن كسى را كه آيات خود را بدو ياد داديم و از آن ها بيرون شد و از شـيـطان پيروى كرد و از گمراهان گرديد و اگ رمى خواستيم او را به وسيله آن آيات بـالا مـى بـرديـم ، ولى او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد. حكايت سگى اسـت كـه اگـر بـر او حـمـله كـنى پارس كند و اگر واگذاريش پارس كند. اين است حكايت مـردمـى كـه آيـات مـا را تـكـذيـب كـنـنـد. ايـن داسـتـان را بـر ايـشان بخوان شايد انديشه كنند.
صاحب كامل التواريخ طبق نظر آن ها كه گفته اند موسى از دنيا نرفت تا وقتى كه اريحا فـتـح شـد، نـقـل مـى كـند كه موسى از تنه خارج شد و به سوى شهر اريحا حركت كرد و پيشاپيش لشكرش يوشع بن نون و كالب بن يوفنا بودند. هنگامى كه به شهر اريحا رسـيدند، جبّاران شهر به نزد بلعم بن باعور كه از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: مـوسـى آمده تا با ما بجنگد و ما را از شه رو ديارمان بيرون كند. تو آن ها را نفرين كن . بـلعـم ـ كـه اسـم اعظم خدا را مى دانست – به ايشان گفت : پيغمبر خدا و مردمان باايمان را نفرين كنم با اين كه فرشتگان الهى همراه ايشان هستند؟ آن ها اصرار كردند ولى او امتناع ورزيد تا آن كه نزد همسرش آمدند و هديه اى براى آن زن آوردند و از او خواستند تا به هـر تـرتيبى شده شوهرش را با اين كار موافق سازد تا به موسى و لشكريانش نفرين كند. زن با اصرار عجيبى او ار حاضر كرد.
بـلعـم بـرخـاسـت و سـوار بـر الاغ خـود شـد تـا ره كـوهـى كـه مـشـرف بـر بـنـى اسـرائيل بود برود و در آن جا نفرين كند. مقدارى كه راه رفت ، الاغ از حركت ايستاد و روى زمـيـن خـوابـيد. بلعم پياده شد و چندان او را بزد كه از جا برخاست ، ولى هنوز چند قرمى نـرفـته بود كه دوباره خوابيد وقتى براى بار سوم نيز اين واقعه تكرار شد، خداوند آن حـيـوان را بـه زبـان آورد و به بلعم گفت : واى بر تو اى بلعم ! به كجا مى روى ؟ مـگـر فـرشـتـگان را نمى بينى كه مرا باز مى گردانند. بلعم باز هم اعتنايى نكرد و هم چـنـان پـيـش رفت تا مشرف بر بنى اسرائيل گرديد و خواست نفرين كند، ولى نتوانست . هرگاه مى خواست بر آن ها نفرين كند، زبانش به دعا بازمى گشت تا وقتى كه زبان از كـامـش خـارج شد و دانست كه اين كار ميسّر نيست . آن وقت بود كه به قوم خود گفت : اكنون ديـگـر دنـيـا و اخـرتـم تـبـاه شـد و كـارى از مـن سـاخـتـه نـيـسـت و راهـى جـز مـكـر و حيل به آن هابه جاى نمانده . سپس به آن ها دستور داد: زنان را آرايش كنيد و كالاهايى به دسـت آن هـا بـدهـيـد و بـه عـنوان فروش كالا به ميان لشكر موسى بفرستيد و به ايشان سـفـارش كـنـيـد اگـر مـردى از لشـكريان موسى خواست با آن ها درآميزد و زنا كند، ممانعت نكنند، زير اگر يكى از آن ها زنا كند و با زنى درآميزد، هلاك مى شوند و شرّشان از شما برطرف مى شود.
پـس زنـان را آراسـتـنـد و اجـنـاسـى بـه عنوان فروش به دستشان دادند و به ميان لشكر مـوسـى فـرسـتادند. زمرى بن شلوم ـ كه رئيس شمعون بن يعقوب بود ـ يكى از زن ها را گرفت و به نزد موسى آورد و گفت : به عقيده تو اين زن بر من حرام است ، ولى به خدا مـا از تـو اطـاعت نمى كنيم . سپس آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد. در اين وقت بـود كـه خداوند طاعون را بر او مسلط كرد و در يك ساعت بيست هزار يا هفتاد هزار نفرشان هلاك شدند. تا سرانجام فنحاص بن عيزار بن هارون كه امير لشكريان موسى بود بيامد و چون از موضوع مطلع گشت ، خشمناك شد و يك سره به خيمه زمرى بن شلوم رفت و او را با زى كه در خيمه اش بود بكشت و و طاعون برطرف گرديد.
از راونـدى هـم در قـصـص الانـبـياء حديثى نظير داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بـيـشـترى نقل شده ، ولى به جاى حضرت موسى نام يوشع بن نون ذكر شده است ، چنان كـه مـسـعـودى نـيـز در اثـبـات الوصـيـه بـه هـمـيـن گـونـه نقل كرده ، و اللّه اعلم .
عمر يوشع بن نون را ۱۲۶ سال نوشته اند و قبر او را برخى از تواريخ ، در كوه افرائيم و در فلسطين ذكر كرده اند.

كالب بن يوفنا

صـاحـب كـامـل التـواريـخ د رتاريخ خود گويد: هنگامى كه يوشع بن نون از دنيا رفت ، كالب بن يوفنا به امر بنى اسرائيل قيام فرمود. مرحوم طبرسى نيز در تفسير آيـه ۲۴۴ سـوره بـقـره قـولى بـه هـمـيـن مـضـمـون نقل مى كند.
ثـعـلبـى در عـرائس الفـنون گفته است كه كالب بن يوفنا شوهر خواهر حضرت موسى يـعـنـى شـوهـر مـريـم دخـتـر عـمـران بـود و ابـن اثـيـر د ركامل ضمن داستان فتح اريحا همين مطلب را ذكر كرده است .
ولى قول به پيامبرى پس از يوشع با ظاهر گفتار مسعودى در اثبات الوصيه و نيز با آن چه يعقوبى د رتاريخ خود گفته است ، مخالفت دارد.
مـسـعـودى گـويـد: چون هنگام وفات يوشع رسيد، خداوند بدو وحى كرد كه امانتى را كه نـزد اوست به فرزندش فنحاس بسپارد. يوشع نيز فنحاس را خواست و مواريث انبياء را بـدو سـپـرد و از دنـيـا رفـت و پـس از فـنـحـاس نـيز فرزندش بشير بن فنحاس به مقام پيغمبرى نايل شد.
يـعـقـوبـى گـويـد: پـس از يـوشـع بـن نـون ، دوشـان كـفـرى زمـام كـار بـنـى اسـرائيـل را بـه دسـت گـرفـت و هـشـت سـال مـيـان آن هـا بـود و پـس از وى ، عـثـنـايـل بـن قـنـز بـرادر كـالب كـه از سـبـط يـهـودا بـود بـه كـار بـنـى اسرائيل قيام كرد و چهل سال ميان آن ها بود.

حزقيل

پـس از كـالب ، چـنـان كـه تـاريـخ نـويـسـان گـفـتـه انـد، حـزقيل به نبوت بنى اسرائيل مبعوث شد. ابن اثير و طبرى گفته اند كـه حـزقـيـل را ابـن العـجـوز گويند، زيرا مادرش پيرزنى عقيم بود كه صاحب فرزندى نـمـى شـد تـا عـافـبـت در سـّن پـيـرى از خـدا فـرزنـدى درخـواسـت كـرد و خـداونـد حـزقـيـل را بـه او داد. طـبـرسـى از حـسـن نـقـل كـرده كـه هـمـان ذوالكـفـل اسـت و عـلت مـوسـوم شـدنـش بـه ايـن نـام آن بـود كـه هـفـتـاد پـيـغـمـبـر را از قـتـل نـجات داد و به آن ها گفت : شما با آسايش خاطر برويد، زيرا اگر من يك نفر كشته شوم ، بهتر از آن است كه همه شما كشته شويد.
چـون يـهـوديـان بـه نـزد حـزقـيـل آمـده و در مـورد هـفـتـاد پـيـغـمـبـر از او سـوال كـردنـد، بـه آن هـا گـفـت : از اى جـا رفـتـند و من نمى دانم كجا هستند. خداى تعالى ذوالكفل را نيز از شرّ آن ها حفظ فرمود.
بسيارى از مفسران در تفسير اين آيه از سوره بقره كه خدا فرموده : آيا نشنيدى داستان آن مـردمـى را كه از بيم مرگ از ديار خود بيرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ايشان گفت : بميريد، آن گاه زنده شان كرد. به راستى كه خدا درباره مردم كريم است ، ولى بيشتر آن ها نمى دانند.
گـفته اند آيه بالا مربوط به قوم حزقيل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را بـا مـقـدارى اخـتلاف ذكر كرده اند و طبق حديثى كه كلينى در روضه كافى در تفسير همين آيه از امام باقر(ع ) روايت كرده ، داستانشان اين گونه بوده است :
ايـنـان مـردم يـكـى از شـهـرهـاى شـام بـودنـد و تـعـدادشـان هـفـتـاد هـزار نـفـر بود كه در فـصـول مـخـتلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران ـ كه نيرويى داشتند ـ به مجرد ايـن كـه احـسـاس مـى كـردنـد طـاعـون آمـده از شـهـر خـارج مـى شـدنـد و مـسـتـمـنـدان بـه دليـل نـاتـوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همين سبب بيشتر آن ها مى مردند و آن ها ك خـارج شـده بـودنـد، كـمـتـر بـه مرگ مبتلا مى شدند. تا اين كه تصميم گرفتند هر گاه طـاعـون آمـد، هـمـگـى يـك باره از شهر خارج شوند. پس اين بار طاعون آمد، همگى از شهر بيرون رفتند و از ترس مرگ فرار كردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ويـرانـى رسـيـدنـد كـه طـاعـون مـردم آن شهر ار نابود كرده بود. آن ها در آن شهر ساكن شـدنـد، اما وقتى بارهاى خود را باز كردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هايشان پوسيد و استخوان هايشان آشكار گرديد.
رهگذرانى كه از آن جا عبور مى كردند، كم كم استخوان هاى آن ها را در جايى جمع كردند و پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل ـ كه نامش حز بود ـ بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن اسـتـخـوان هـا افـتـاد گـريـسـت و بـه درگـاه خـداى تـعـالى رو كرد و گفت : اگر اراده فرمايى ، هم اكنون اين ها را زنده مى كنى ، چنان كه آن ها را ميراندى تا شهرهايت را آباد كـنـنـد و از بـنـدگـانـت فـرزنـد آرنـد و بـا بـنـدگـان ديـگـرت بـه پـرسـتـش تـو مـشـغـول شـونـد. خـداى تـعـالى بـدو وحـى فـرمـود: آيا دوست دارى كه آن ها زنده شوند؟ حـزقـيـل عـرض كـرد: آرى پـروردگـارا آن هـا را زنـده كـن . خـداونـد كـلمـاتـى را بـه حـزقـيـل تـعـليـم فـرمـود تـا آن ها را بخواند (امام صادق (ع ) فرمود: آن كلمات اسم اعظم بود) هنگامى كه حزقيل آن كلمات را بر زبان جارى كرد، ديد كه استخوان ها به يك ديگر مـتـصـل شـده و هـمـگـى زنـده شـدنـد و بـه تـسـبـيـح ، تـكـبـيـر و تهليل خداوند مشغول گشتند.
حزقيل كه آن منظره را ديد گفت : گواهى مى دهم كه خداوند بر همه چيز تواناست .
امـام صـادق (ع ) بـه دنـبـال نـقـل ايـن داسـتـان فـرمـود: آيـه مـزبـور دربـاره آن هـا نازل گرديد.
در داسـتـان احـتـجـاج حضرت رضا(ع ) با رؤ ساى مذاهب در مجلس ماءمون نيز صدوق روايت كـرده كـه آن حـضـرت بـه جـاثـليـق (رئيـس ‍ مـذهـب نـصـارى ) فـرمـود: حـزقـيـل پيغمبر نيز همان كارى را كه عيسى بن مريم (ع ) كرد انجام داد، زيرا سى و پنج هـزار مـرد را پس از آن كه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده كرد. البته طبرسى از بعضى نقل كرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.

از كلبى ، ضحاك و مقاتل نـقـل كـرده انـد كـه يـكـى از مـلوك بـنـى اسرائيل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بـرونـد، ولى آن هـا از تـرس ‍ مـرگ خـود را بـه بـيـمـارى زدند و از رفتن به جنگ دشمن تـعـلل ورزيـدنـد و گفتند: در سرزمينى كه ما را به رفتن آن جا ماءمور كرده اى ، بيمارى وبا آمده و تا بيمارى مزبور نرود ما به آن جا نخواهيم رفت . خداى تعالى مرگ را بر آن مردم مسلط كرد و پادشاه مزبور نيز بر آن ها نفرين كرد و گفت : اى پروردگار يعقوب و موسى ! تو خود نافرمانى بندگانت را مى بينى ، پس نشانه و آيتى در خودشان نشان ده كـه بـدانند از فرمان تو گريزى ندارند. خداى تعالى همه آن ها را نابود كرد و پس از گـذشـتـن هـشـت روز بدن هاشان متورم گرديد و متعفن شد. مردم براى دفن اجسادشان آمدند، ولى نتوانستند آن ها را دفن كنند، از اين رو، ديوارى اطراف بدن هايشان كشيدند و هم چنان سـال هـا بودند تا اين كه گوشت بدنشان از بين رفت و استخوان هايشان پديدار گشت . در اين وقت حزقيل بر ايشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فكر فـرو رفـت . خـداى تـعـالى بدو وحى كرد: اى حزقيل ! آيا مى خواهى آيتى از آيات خود را بـه تـو نـشـان دهـم و بـه تـو بـنـمـايـانـم كـه بـردگـان را چـگـونـه زنـده مـى كـنـم ؟ حزقيل عرض كرد: آرى . پس خداى تعالى آن ها را زنده كرد.
در روايـات ديـگـر آمـده اسـت كـه آن قـوم پـس از آن كـه زنـده شـدنـد، سال ها زندگى كردند و پس از آن به مرگ طبيعى از دنيا رفتند.

الياس ـ اليا

در قـرآن كـريـم ، دو جـا نـام اليـاس ذكـر شـده است : يكى در سوره اعام و ديگر در سوره صافات .
در سوره انعام خداى تعالى فرموده است : و زكريا و يحيى و عيسى و الياس ، همگى از شايستگان بودند.
در سوره صافات مى فرمايد:و الياس از پيغمبران بود، هنگامى كه به قوم خود گفت : چـرا نـمـى تـرسـيـد؟ آيا بعل را (به پرستش و خدايى ) مى خوانيد و بهترين آفـريـدگـار را وامى گذاريد، آن خدايى كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شـمـاسـت . پـس او را تـكذيب كردند و (بايد بدانند كه ) احضار مى شوند (و كيفر تكذيب خود را خواهند ديد) مگر بندگان با اخلاص خدا و نامش را ميان آيندگان به جاى گذاشتيم . سـلام بـر اليـاس (يـااليـاسـيـان ) كـه مـا نـيـكـوكـاران را چـنين پاداش مى دهيم ، و او از بندگان مؤ من ما بود.
امـا دربـاره اليـا در قرآن كريم ذكرى نشده و بعيد نيست اليا همان الياس پيغمبر باشد، چنان كه بسيارى احتمال داده اند.
درباره الياس نيز اختلاف است . ابن مسعود گفته است كه الياس همان ادريس پيغمبر است . وهـب گفته كه ذوالكفل است و ابن عباس ‍ گفته است كه الياس ، نام خضر پيغمبر است و در جـاى ديـگـر از او نـقـل شـده كـه اليـاس يـكـى از پـيـغـمـبـران بـنـى اسرائيل و از فرزندان هارون بن عمران ، عموزاده يَسَع است و نسب او چنين است : الياس بن ياسين بن فنحاص بن عيزار بن هارون بن عمران .
در احوالات آن حضرت گفته اند: وى پس از حزقيل مبعوث گرديد؛ يعنى در هنگامى كه پيش آمـدهـاى نـاگـوارى در بـنـى اسـرائيـل رخ مـى داد. طـبـرسـى نـقـل كـرده كـه گـفـتـه انـد چـون يـوشـع بـن نـون شـام را فـتـح كـرد، بـنـى اسرائيل را در آن جا سكونت داد و زمين هاى آن جا را ميان ايشان تقسيم كرد و سبط الياس را به نبوت ميان آن ها مبعوث فرمود و پادشاه شهر دعوتش را پذيرفت ، ولى همسرش او را وادار كـرد تـا از پـيـروى اليـاس سـر پـيـچـى كـنـد و به مخالفت با او قيام نمايد. پس پـادشـاه از پـيـروى اليـاس دسـت كـشـيـد و در صـدد قـتـل آن حـضـرت بـرآمد. الياس به كوه ها و بيابان ها گريخت و به قولى يسع را به جاى خود براى بنى اسرائيل منصوب كرد و خداى تعالى او را از ميان آن ها برد.
نـظـيـر آن چـه در بـالا گـفـتـه شـد، از قـامـوس الاعـلام تـركـى نـقـل شـده كـه در آن جـا گـفـتـه اسـت : اليـاس يـكـى از انـبـيـاى بـنـى اسـرائيـل و از اهالى بعلبك بود و ۹ قرن قبل از ميلاد در زمان آخار (يا احاب ) مى زيست و بـنـى اسـرائيل را به راه راست و ترك بت پرستى دعوت مى كرد، ولى قوم او دعوتش را نـمـى پـذيـرفـتند و آزارش مى دادند و هر چه معجزه مى آوردند، انگار مى كردند، ازاين رو بـيـشـتـر زمـان هـا را در صحرا و غارها به سر مى برد. عاقبت يسع را در نبوت وارث خود قرار داد و در تاريخ ۸۸۰ پيش از ميلاد به آسمان ها عروج كرد.
در پـاره اى از روايـات و تـواريـخ نـقـل اسـت كه الياس هم چون خضر پيغمبر از آب حيات نـوشـيـد و هـمـيـشـه زنـده اسـت و او مـوكـل بـر دريـاهـاسـت ، چـنـان كـه خـضـر مـوكـل بـر خـشـكـى اسـت يـا بـالعـكـس . در حـديـثـى كـه از رسـول خـدا رويـت شده كه فرمود: خضر و الياس هر ساله در هنگام حج يك ديگر را ديدار مـى كـنـنـد. و در روايـت ديـگـرى نـقـل اسـت كـه اليـاس خـدمـت رسـول خـدا رسـيـد و بـا آن حـضـرت مـلاقـات كـرد، ولى براى هيچ يك از اين سخنان سند معتبرى به دست نيامد، و العلم عند اللّه .
كـليـنـى در اصول كافى و صفار در بصائر الدرجات دعاهايى نيز از الياس و اليـا نـقـل كـرده انـد كـه ائمـه (ع ) آن دعـاهـا را مى خوانده اند. ثعلبى در عرائس الفنون داستانى از مردى از اهل عسقلان نقل كرده كه الياس را در بيابان اردن ديده و سؤ الاتى از او كرده و پاسخ ‌هايى شنيد كه در مجموع بعيد به نظر مى رسد.
از قـصـص الانـبـيـاء راونـدى نـيز در كتاب بحارالانوار داستانى درباره الياس نـقـل شـده كـه چـون سـنـدش بـه وهـب بـن مـنـبـه مـى رسـد، خـالى از اعـتـبـارسـت ؛ لذا از نقل آن خوددارى شد.

يَسَع

نـام يـَسـَع دوبـار در قرآن شده است . يكى در سوره انعام آيه ۸۶ و ديگرى در سوره ص آيـه ۴۸ و چـنـان چه در مورد احوال الياس گفته شد، عموم مورخان و مفسران او را جانشين و شـاگـرد الياس مى دانند و در تورات به نام يشع ضبط شده كه چون عبرى است در لغت عربى شين آن به سين تبديل مى شود.
مـفـسـران نـام پـدر يـسـع را اخـطـوب ذكـر كـرده و از قـامـوس مـقـدس نقل شده كه او را پسر شافاط و ساكن آبل محوله دانسته اند.
در اعـلام قـرآن از بـاب نـوزدهـم كـتـاب پـادشـاهـان نقل كرده است كه ايليا ـ كه ظاهراً همان الياس است ـ در سفر خويش به يسع بر خورد كه مـشـغـول شخم زدن زمين بود و او را به ملازمت خويش دعوت كرد. يسع از پدر و مادر خويش اجـازه گـرفـت و در زمـره مـلازمـان ايـليـا در آمـد. بـنـا بـه نـقـل تـورات ، ايـليـا او را بـه خـلافـت نصب كرد و هنگامى كه ايليا با ارابه آتشين به آسمان صعود كرد، يسع همراه او بود.
هـم چـنـين نقل است كه الياس چندى در خانه زنى بينوا اقامت داشت و اخطوب شوهر اين زن ، وفات كرده بود. در همين هنگام يسع پسر اخطوب دچار بيمارى سختى شد كه الياس او را شـفـا بـخـسـيـد و مـلازم خـود سـاخـت . سـيـع پـس از اليـاس نـبـوت يـافـت و چـون بـنـى اسرائيل دعوت او را پذيرفتند، از خدا خكواست كه وى را به الياس ملحق گرداند.
در داسـتـان احـتـجـاج حـضـرت رضـا(ع ) با رؤ ساى مذاهب آمده است كه امام (ع ) به جاثليق فـرمـود: يـسـع نـيـز كـارهـايى مانند عيسى كرد: بر آب راه رفت و مردگان را رنده كرد و مبتلايان به كورى و برص را شفا داد، اما امت وى اورا خدا ندانستند.

ذوالكفل

نـام ذوالكـفل نيز در دو سوره از سوره هاى قرآن كريم ذكر شده است . يكى در سوره انبيا آيـه ۸۵ و ديگرى سوره ص آيه ۴۸ درباره آن حضرت و هم چنين سبب نام گذالرى او به ذوالكفل ، اختلاف زيادى وجود دارد.
طـبـرسـى از ابـومـوسـى ، قـتـاده و مـجـاهـد نـقـل كـرده كـه گـفـتـه انـد: ذوالكفل پيغمبر نبود، بلكه مرد صالحى بود كه از طرف يكى از پيغمبران ماءمور شد كه روزها را روزه بدارد و شب ها را به بيدارى و شب زنده دارى بگذراند، خشم نكند و به حق عمل نمايد و چون به وعده خود عمل كرد، از اين رو خداى تعالى نامش را در رديف پيمبران در قرآن كريم ذكر فرمود.
ابن عباس گفته است كه او الياس پيغمبر بود، ولى جبائى گفته كه او يكى از پيغمبران الهـى بـود كـه چـون ثـواب اعـمـال او دوچـنـدان بـود، بـديـن سـبـب ذوالكفل ناميده شد. برخى گويند: وى سيع بن اخطوب بوده و اين سيع ، غير از آن يـسع است كه اگر توبه كند، داخل بهشت گردد و در اين باره نامه اى هم نوشت و به او داد و همين سبب شد كه پادشاه مزبور كه نامش كنعان بود، توبه كند.
بـيـضـاوى در تـفـسـيـر خـود ذوالكـفـل را اليـاس پـيـغـمـبـر دانـسـتـه و از بـرخـى نـقـل كـرده انـد كـه يـوشـع بـوده اسـت و در روايـت ديـگـر هـم نقل شده كه ذوالكفل زكرياى پيغمبر بوده است .
دهـخـدا در لغـت نامه خود همه اقوال را ذكر كرده و مى گويد: بعضى گويند كه او الياس اسـت و بـرخـى گـويـنـد كـه او زكـرياست . گروهى گفته اند كه يوشع است و پاره اى گـويـنـد حـزقـيـل اسـت . جـمـعـى گـفـتـه انـد كـه يـونـس بـن مـتـى است و فاسى در شرح الدلائل گـويـد: بـه قـول بعضى او از جانب خداى تعالى به پادشاهى كنعان نام مبعوث شـد و وى را بـه ايـمـان بـه خـداى فـرا خـواند و او را كفالت بهشت كرد و به خط خويش ضمانت نامه اى نوشت .
ثعالبى در مضاف و منسوب گويد كه مفسران در نام او اختلاف كرده اند. به قولى نام او بـشـيـربـن ايوب است . خداى تعالى او را پس از ايوب پيغامبرى داد و جاى گاه او در شام بـود و تـگـور او بـه ديـه كفل حارس از اعمال نابلس است و اين روايت ملك المؤ يد صاحب حـمـات است و به گفته جمعى او يكى از صلحا بود كه در شمار انبيا آرند، از آن روى كه عـلم او بـه پـايـه عـلوم آنـان بـود، لكـن بيشتر بر آن هستند كه خود، پيغامبر بوده است . صـاحـب مـعـالم التـنـزيـل از حـسـن و مـقـاتـل روايـت كـنـد كـه او را از آن (جـهـت ) ذوالكـفـل نـامند كه كفالت هفتاد نبى كرده است و بعضى گويند: از آن روى كه او نذر كرد به روزى صد ركعت نماز گزارد و چنان كرد.
و پـس از نـقـل داسـتـان ذوالكفل با پادشاهى كه نامش كنعان بود، در پايان گويد: صاحب قـامـوس الاعـلام تـركـى گـويـد: بـه مـنـاسـبـت بـودن وى در گـروه انـبـيـاى بـنـى اسـرائيـل ، نـام او را در قـرآن كـريـم آمـده و بـا ايـن كـه ايـن كـلمـه عـربـى اسـت ، در اصـل عـبـرانـى آن اخـتـلاف اسـت و گـمـان مـى رود كـه او حزقيل باشد و بعد از يسع به نبوت مبعوث شده است و به روايتى قبر او در بتليس است و نيز در شام و بعضى جاهاى ديگر گفته اند. برخى از محققان جديد تاريخ بر آن هستند كـه ذوالكـفـل از بـنـى اسـرائيـل نـيـسـت و افـكـار، مـواعـظ و مـعـتـقـدات وى بـا بـنـى اسـرائيـل مـخـالف بـاشـد و او را مـنـسـوب بـه يـكـى از قبايل عرب گمان برده و نبوت او را نيز انكار كنند.
داسـتـان زيـر را هـم كـه داسـتـان آمـوزنـده اى اسـت دربـاره ذوالكـفـل بـشـنـويـد: در كـتـاب بـحـار الانـوار روايـتـى از رسول خدا(ص ) نقل شده كه خلاصه اش آن است چون عمر يسع به پايان رسيد، در صدد بر آمد كسى را به جانشينى خود منصوب دارد، از اين رو مردم را جمع كرد و گفت : هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم . روزها را روزه بدارد، شـب هـا را بـيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش عويد يابن ادريم بود و در نظر مردم خـوار مى آمد، برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . يسع آن جوان را باز گرداند و روز ديگر همان سخن را تكرار كرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذيرفت و يسع او را بـه جـانشينى خود منصوب داشت تا اين كه از دنيا رفت و خداى تعالى آن جوان را كه همان ذوالكفل بود به نبوت برگزيد.
شـيـطـان كـه از مـاجـرا مـطـلع شـد، در صـدد بـر آمـد تـا ذوالكـفل را خشمگين سازد و او را بر خلاف تعهدى كه كرده بود به خشم وادارد، از اين رو بـه پـيروانش گفت : كيست كه اين ماءموريت را انجام دهد؟ يكى از آن ها كه نامش ابيض بود گفت : من اين كار را انجام مى دهم . شيطان بدو گفت : نزدش برو، شايد خشمگينش كنى .
ذوالكـفـل شب ها نمى خوابيد و شب زنده دارى مى كرد و نيمه روز مقدارى مى خوابيد. ابيض صـبـر كـرد تـا چون ذوالكفل به خواب رفت بيامد و فرياد زد: به من ستم شده و من مظلوم هـسـتـم (حـق مـرا از كـسـى كـه بـه مـن سـتـم كـرده بـگـيـر). ذوالكـفـل بـه او گـفـت: بـرو و او را نـزد مـن آر. ابـيـض گـفـت : مـن از ايـن جـا نـمـى روم . ذوالكـفـل انـگـشـتـر مـخـصوص خود را به او داد و گفت : اين انگشتر را بگير و به نزد آن شخصى كه به تو ستم كرده ببر و او را نزد من آر.
ابـيـض آن انـگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بيامد و فرياد زد: من مظلوم هستم و طـرف مـن كـه بـه مـن ظـلم كـرده ، بـه انـگـشـتـر توجهى نكرد و به همراه من نيامد. دربان ذوالكفل بدو گفت : بگذار بخوابد كه او نه ديروز خوابيده و نه ديشب .
ابـيـض گـفـت : هـرگز نمى گذارم بخوابد، زيرا به من ستم شده و بايد حق مرا از ظالم بگيرد.
حـاجـب وارد خـانـه شـد و مـاجـرا را بـه ذوالكـفـل گـفـت . ذوالكفل نامه اى براى او نوشت و تا مهر خود آن را مهر كرد و به ابيض داد. وى برفت تا چـون روز سـوم شـد، هـمـان وقـت يـعـنـى هـنـگـامـى كـه ذوالكـفـل تازه به خواب رفته بود، بيامد و فرياد زد كه شخص ستم كار به هيچ يك از اين ها وقعى نگذارد پيوسته فرياد زد تا ذوالكفل از بستر خود برخاست و دست ابيض را گـرفـت و بـراى دادخـواهـى از سـتـم كار به راه افتاد. گرماى آن ساعت به حدّى بود كه اگـر گـوشـت را در بـرابـر آفـتـاب مـى گذاشتند، پخته مى شد. مقدارى راه رفتند ولى ابـيـض ‍ ديـد بـه هـيـچ تـرتـيـب نمى تواند ذوالكفل را به خشم درآورد و در ماءموريت خود شكست خورد، پس دست خود را از دست ذوالكفل بيرون كشيد و فرار كرد.
خـداى تـعـالى نـام او را در قـرآ كريم ذكر كرده و داستان او را به پيغمبرش يادآورى مى كند تا در برابر آزار مردم صبر كند، چنان كه پيمبران بر بلا صبر كردند.
در حـديـث ديـگرى از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت كرده اند كه فرمود: به امام جواد(ع ) نـامـه اى نـوشـتـم و در آن نـامـه پـرسـيـدم : نـام ذوالكـفـل چـه بود؟ و آيا وى از پيامبران مرسل بوده است ؟
حـضـرت در جـواب نـوشـت : خـداى تـعـالى ۱۲۴ هـزار پيغمبر فرستاد كه ۳۱۳ نفر آن ها مرسل بوده اند و ذوالكفل از آن هاست و پس از سليمان بن داود بوده است . او مانند داود ميان مـردم قـضـاوت مـى كـرد و جـز در راه خـدا خشم نمى كرد و نامش عويديا بود و هم اوست كه خداى تعالى نامش را در قرآن ذكر كرده و فرموده است : وَ اذْكُرْ إِسْم اعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْي ارِ .

مجله تاریخ

پیچ اینستاگرام مجله تاریخ

منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)

لینک کوتاه : https://tarikh.site/?p=1454
  • نویسنده : مجله تاریخ
  • ارسال توسط :
  • منبع : تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)
  • 1043 بازدید
  • بدون دیدگاه

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0