6
زندگینامه حضرت یحیی (ع)

حضرت یحیی (ع)

  • کد خبر : 1465
  • ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ - ۰:۴۴
حضرت یحیی (ع)

نام حضرت یحیی (ع) در قرآن بيشتر در ضمن داستان پدرش زكريا آمده است؛ مـانـنـد: سـوره عـمـران، انـعـام، مـريـم و انبياء و تنها در سوره مريم به طور جداگانه فـضـيلت هايى از يحيى ذكر شده و برخى از موهبت ها و و الطاف الهى به آن حضرت نام بـرده شـده اسـت.

به نام خدا

داسـتـان ولادت يـحـيى و شمه اى از حالات آن بزرگوار در داستان پدرش حضرت زكريا گفته شد و نام آن بزرگوار نيز در قرآن بيشتر در ضمن داستان پدرش زكريا آمده است؛ مـانـنـد: سـوره عـمـران، انـعـام، مـريـم و انبياء و تنها در سوره مريم به طور جداگانه فـضـيلت هايى از يحيى ذكر شده و برخى از موهبت ها و و الطاف الهى به آن حضرت نام بـرده شـده اسـت. در سـوره آل عـمـران نيز ضمن بشارت زكريا گذشت ـ يكى از موضوع تـصـديـق و ايـمـان آن حـضـرت اسـت بـه حضرت عيسى، ديگرى موضوع سيادت و آقايى يحيى، ديگرى پارسايى آن حضرت از ازدواج و كناره گيرى از همبستر شدن با زنان، و چهارمى مقام نبوت اوست.
مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّ هِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّ الِحِينَ.
و اما آيه اى كه در سوره مريم است:
ي ا يَحْيى خُذِ الْكِت ابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْن اهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَن اناً مِنْ لَدُنّ ا وَ زَك اةً وَ ك انَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِو الِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّ اراً عَصِيًّا وَ سَلا مٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا؛
اى يحيى! اين كتاب (يعنى تورات) را محكم بگير و حكمت و فرزانگى را در طفوليت بدو داديـم و مـهـر و عطوفتى از جانب خود و پاكيزگى بدو داديم و او پرهيزكار و به پدر و مـادرش نـيـكـوكـار بـود و سـركـش و نافرمان نبود. سلام (يعنى سلامتى و امنيت) ما بر او روزى كه تولد يافت و روزى كه بميرد و روزى كه زنده برانگيخته شود.
ابـن عـبـاس در تـفـسـيـر جـمـله وَ آتـَيـْن اهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا گفته است: يحيى در سه سـالگـى بـه دريـافـت مـنـصـب نـبـوت نـايـل شـد و در روايـات اهـل بـيـت درباره فرزانگى يحيى آمده، كه هم سالان يحيى بدو گفتند: بيا تا به بازى برويم. يحيى به آن ها گفت: ما براى بازى آفريده نشده ايم، بلكه براى كوشش در كار بزرگى خلق شده ايم.
در تـفـسير جمله وَ حَن اناً مِنْ لَدُنّ ا ابوحمزه ثمالى از امام باقر (ع) روايت كرده كه فـرمـد: مـنـظـور از رحت و لطف خد ابه يحيى است. ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطف مـهـر خدا به يحيى تا چه اندازه بود؟ حضرت فرمود: به اين اندازه اى كه هرگاه يحيى مى گفت: يا ربّ! خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: لَبيّك يا يَحيى!
در تـفـسـيـر جـمـله لَمْ يـَكـُنْ جـَبّ اراً عـَصـِيًّا مـحـدثـان شـيـعـه و سـنـى از رسـول هـدا روايـت كـرده انـد كه فرمود: يحيى هيچ گاه در عمر خود گناهى نكرد. در حديث ديـگرى است كه فرمود: هر كس در روز قيامت خدا را با گناهى ديدار كند، جز يحيى بن زكريا.
در تفسير آيه وَ سَلا مٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا.

يك حديث جالب

در كتاب من لا يحضره الفقيه از امام صادق (ع) روايت شده ك مردى نزد عيسى بن مريم آمد و گـفـت: اى پـيـغـمبر خدا! مرا تطهير كن. دستور داد ندا كنند تا مردم براى تطهير فلان شـخـص از گـنـاه حـاضـر شـونـد. هـنـگـامـى كـه مـردم حـاضـر شـدنـد و آن مـرد در گودال قرار گرفت تا حدّ بر او جارى كنند، فرياد زد: كسى كه مانند من از خداى تعالى بـه گـردن او حـدّى است، نبايد به من حدّ بزند. مردم همگى رفتند جز يحيى و عيسى. در اين وقت يحيى نزديك آن مرد آمد و بدو فرمود:اى مرد گناه كار! مرا موعظه كن.
آن مـرد گـفـت: هـيـچ گـاه مـيـان نـفـس خـود و خـواسـتـه اش را آزاد مـگـذار (و دل را به خواهش و خواسته اش نسپار) كه هلاك شوى.
يـحـيـى از او خـواست تا جمله ديگرى بگويد. آن مرد گفت: هيچ گاه شخص خطاكار را به خطايش سرزنش مكن.
يحيى فرمود: باز هم برايم بگو. وى گفت: هيچ گاه خشم نكن. يحيى فرمود: مرا كافى است.

عبادت و زهد يحيى

ديـلمـى در كتاب ارشاد القلوب گويد: يحيى جامه اش از ليف و خوراكش برگ درخـتان بود ابن اثير در كامل التواريخ گويد: خوراك يحيى از علف هاى صحرا و برگ درخـتـان تـاءمـيـن مـى شـد. برخى گفته اند: نان جو مى خورد و جامه اش پشمين بود و هيج درهـم و دينارى و خانه و مسكنى هم كه در آن سكونت گزيند، نداشت. در هر جا شب فرا مى رسيد به سر مى برد و همان نقطه سراى او بود.
در حـديـثـى كـه كـليـنـى از امـام هـفـتـم روايت كرده، آن حضرت فرمود: يحيى پيوسته مى گريست و خنده نمى كرد.
دربـاره عبادت او و گريه هاى زيادى كه مى كرد، داستان ها نوشته اند. در حديثى از امام صـادق (ع) نـقـل شـده كـه يـحـيـى آن قـدر گريست كه گوشت گونه اش آب شد. پدرش زكـريـا بـدو گـفـت: فـرزندم! من از خداى تعالى درخواست كردم تو را به من ببخشد تا ديده ام به وجود تو روشن گردد.
يـحيى گفت: پدر جان! در دوزخى كه خدا دارد، پرت گاهايى است كه جز آن مردمانى كه از تـرس خدا بسيار گريه مى كنند، ديگرى از آن نمى گذرد و من ترس آن را دارم كه از آن جا نگذرم. در اين وقت زكريا آن قدر گريست كه بى هوش شد.
گفت وگوى يحيى با شيطان
در امالى شيخ طوسى حديثى از اام هشتم از پدران بزرگوارش درباره گفت وگوى يحيى بـا شـيطان نقل شده است. گزيده اش آن است كه شيطان از زمان آدم تا زمان بعثت حضرت مـسـيـح بـه تـزد پـيغمبران مى آمد و با آن ها سخن مى گفت و از همه بيشتر با يحيى انس ‍ داشت.
روزى يحيى بدو فرمود حاجتى با تو دارم.
شيطان گفت: قدر و مقام تو نزد من به قدرى است كه هر چه بخواهى انجام مى دهم.
يـحـيـى فـرمـود: مى خواهم دام ها و وسايلى كه فرزندان آدم را با آن ها گمراه و شكر مى كنى، به من نشان دهى.
شـيـطـان پـذيـرفـت و روز ديـگـر بـا شـكـل مـخـصـوص و ابـزار و آلات بسيار و رنگ هاى گـونـاگـون به نزد يحيى آمد و خاصيت آن ابزار و رنگ ها را براى يحيى توضيح داد و كيفيت گمراه ساختن فرزندان آدم را به وسيله آن ها شرح داد.
آن گاه يحيى بدو فرمود: آيا هيچ گاه بر من ظفر يافته و غالب گشته اى؟
ـ يه، ولى در تو خصلتى است كه من آن را خوش دارم.
ـ آن خصلت چيست؟
ـ هنگامى كه افطار مى كنى، سيز غذا مى خورى و همان سيرى مانع قسمتى از نمازها و شب زنده دارى تو مى گردد (و همين موجب خوشحالى و سرور من است).
يـحيى كه اين سخن را شنيد فرمود: من از اين ساعت با خدا عهد مى كنم كه ديگر غذاى سير نخورم تا وقتى كه او را ديدار كنم.
شـيـطـان نـيـز گـفـت: من نيز با خدا عهد مى كنم كه از اين پس مسلمانى را نصيحت نكنم تا وقتى كه خدا را ديدار كنم. پس از اين گفتار برفت و ديگر نزد يحيى نيامد.

قتل و شهادت يحيى

از داسـتـان شـهـادت يـحـيـى بـه دسـت پـادشـاه زمان خود، در قرآن كريم ذكرى نشده و در روايات نيز درباره انگيزه و علت آن اختلاف است.
در حـديـثى است كه در زمان يحيى بن زكريا پادشاه شهوت رانى بود كه زنان خودش او را كـفـايـت نمى كردند تا اين كه با زنى بدكار آشنا شد و آن زن پيوسته نزد او مى آمد تـا وقتى كه سال مند شد و پس از پيرى دخترش را براى رفتن به نزد پادشاه آماده كرد و بدو گفت: من مى خواهم تو را به نزد پادشاه بفرستم. هنگامى كه با تو درآميخت و از تـو پـرسـيـد حـاجـتـت چـيـسـت؟ بـگـو حـاجـت مـن آن اسـت كـه يـحـيـى بـن زكـريـا را بـه قـتـل رسـانـى. آن دخـتـر بـه دسـتـور مـادرش عـمـل كـرد و چـون پـادشـاه بـه وى درآمـيـخـت، درخـواسـت قـتـل يـحيى را كرد و پس از اين كه اين عمل سه بار تكرار شد، پادشاه يحيى را طلبيد و سرش را بريد و در طشتى از طلا گذاشتند.
در خـبـر ديـگـرى اسـت كـه آن زن بـدكـار از پـادشـاه قـبـل از او دخترى پيدا كرده بود. سپس پادشاه زمان يحيى را به ازدواج خود درآورد و چون آن زن سـال مـنـد شـد، خـواسـت تـا آن دخـتر را به ازدواج اين پادشاه درآورد. پادشاه (به دليـل ارادتـى كـه بـه حـضـرت يـحـيى داشت) بدو گفت: من بايد حكم آن را از يحيى بن زكريا بپرسم كه آيا چنين ازدواجى جايز است يا نه؟ وقتى از يحيى پرسيد، آن حضرت فـرمـود: چـايـز نـيـسـت. هـمـيـن سـبـب شـد كـه آن زن كـيـنـه يـحـيـى را در دل گـيـرد و عـاقـبت روزى آن دختر را آرايش كرد و هنگامى كه پادشاه مست شراب بود او را به نزد وى برد و همن موضوع منجر به قتل يحيى گرديد.
در نـقل ديگرى است كه پادشاه دختر خوانده زيبايى داشت كه شيفته او گرديد و خواست با او ازدواج كـنـد و يـحـيـى طبق دين مسيح او را از اين ازدواج نهى كرد. مادر آن دختر كه فهميد يـحـيـى بـن زكريا چنين ازدواجى را نهى كرده، دختر خود را آرايش كرده و به نزد پادشاه فـرسـتاد و چون پادشاه چشمش بدان دختر افتاد، شيفته او شد و از وى پرسيد: چه حاجتى دارى؟ دخـتـر گـفـت: حـاجـت مـن آن اسـت كـه يـحـيـى بـن زكـريـا را بـه قتل رسانى. پادشاه گفت: حاجتى جز اين بخواه. دختر گفت: حاجت من همين است و غير از اين حاجتى ندارم. پادشاه در اين وقت يحيى را خواست و سرش را بريد.
در قـصـص قـرآن جـادالمـولى و قـصـص الانـبـيـاء نجّار نام آن پادشاه هيروديس و نام دختر هـيـروديـا نـقـل شده و در دو كتاب مزبور هيروديا را دختر برادر پادشاه ذكر كرده اند، نه دخـتر خواهر او. در انجيل مرقس، هيروديا را زن برادر هيرودس دانسته كه هيروديس او را در نـكـاح خـويـش درآورده بـود. در آن جـا داسـتـان را انـجـيـل مـرقـس ايـن گـونـه نقل كرده است: هيروديس فرستاده يحيى را گرفتار نمود او را به زندان بست و به سبب هيروديا زن برادر او فيليپس كه او را در نكاح خويش درآورده بود. به آن سبب يحيى به هيروديس گفته بود: نگاه داشتن زن برادرت بر تو روا نيست. پس هيروديا از او كينه داشـت و مـى خـواست او را به قتل رساند، اما نمى توانست، زيرا كه هيروديس از يحيى مى تـرسـيـد و در ضـمـن او را مـردى عـادل و مـقـدس مى دانست و رعايتش مى نمود و هرگاه از او سـخـنـى مى شنيد به آن عمل مى كرد و به خوشى سخن او را اصغا مى نمود. اما چون هنگام فـرصـت رسـيـد كـه هـيـروديـس در روز مـيـلاد خـود امـراى خـود و سـرتـيـپـن و رؤ سـاى جـليـل را يـافـت نـمـود و دخـتـر هـيـروديـا بـه مـجـلس درآمـد و رقـص كـرد و هـيـروديـس و اهل مجلس را شاد نمود. پادشاه بدان دختر گفت: آن چه خواهى از من بطلب تا به تو بدهم. و قـسـم خـورد كـه آن چـه را از مـن خـواهـى حتى نصف ملك مرا هر آينه به تو عطا كنم. او بـيرون رفته به مادر خود گفت كه چه بطلبم؟ و مادرش گفت كه سر يحيى تعميد دهنده را. در همان ساعت به حضور پادشاه آمد و خواهش نمود و گفت: مى خوهم كه الآن سر يحيى تـعـمـيـد دهـنده را در طبفى به من عنايت نمايى. پادشاه به شدت محزون گشت، ليكن به سـبـب پـاس قـسـم و خـاطـر اهـل مـجلس نخواست او را محروم نمايد. بى درنگ پادشاه جلادى فرستاده و فرمود تا سرش ‍ را بياورد و او به زندان رفته سر او را از تن جدا ساخته و بـر طـبـقـى آورده بـدان دخـتر داد و دختر آن را به مادر خود سپرد. چون شاگردانش شنيدند آمدند و بدن او را برداشته دفن كردند.
در چـنـد حـديـث از اام بـاقـر(ع) و امـام صـادق (ع) روايـت شـده فـرمـودنـد: قـاتل يحيى بن زكريا فرزند زنا بود، چنان ك كشندگان على بن ابى طالب و حسين بن عـلى نـيـز زنـازاده بـودنـد. در حـديـث هـاى ديـگـرى اسـت كـه آسـمـان در قـتـل دو نـفـر گـريـسـت: يـكـى در قـتـل يـحـيـى ب ن زكـريـا و ديـگـر در قتل حضرت اباعبداللّه الحسين (ع). در معناى گريستن آسمان و توجيه آن گفته انـد: گـريـسـتـن آسـمان همان قرمزى هنگام طلوع و غروب خورشيد است و برخى گفته اند: يـعـنـى اهـل آسمان كه مقصود فرشتگان هستند، گريه كردند و مرحوم مجلسى گفته: ممكم اسـت اين جمله كنايه از شدت مصيبت باشد. در روايات آمده كه چون يحيى را به قـتـل رسـاندند، يك قطره از خون آن پيغمبر معصوم روى زمين ريخت. اين قطره خون جوشش كـرد و بـالا آمـد و هـر قـدر مـردم روى آن خـاك ريختند، آن خون هم چنان بالا آمد و از جوشش نايستاد تا اين كه تل بسيار بزرگى شد و باز هم جوشيد و پيوسته مى جوشيد تا پس از گذشت آن قرن، خداى تعالى بخت نصر را بر آن ها مسلط كرد و هفتاد هزار يا بيشتر از آن ها را كشت و خون از جوشش ايستاد.
نـگـارنـده گـويـد: بـخـت نـصـر كـه در ايـن روايـات آمـده بخت نصر معروف كه شش قرن قبل از ميلاد مسيح مى زيسته و دوبار به شهر بيت المقدس حمله كرد نيست، چنان كه مسعودى در اثـبـات الوصـيـه گـويـد: بـخـت نـصـرى كـه مـردم بـيـت المـقـدس را بـه انـتـقـام قـتـل يحيى كشت، نوه يخت نصر معروف و فرزند ملت بن بخت نصر بزرگ بوده است، و اللّه اعـلم. و بـعـضـى هـم احـتـمال داده اند كه بخت نصر از معمرين بوده و عمر طـولانى كرده، چنان كه از عرائس الفنون نقل شده كه گويد: بخت نصر بيش از پانصد و پـنـجـاه سـال در دنيا زندگى كرد. برخى گفته اند: كسى كه به شهر بيت المقدس حمله كرد و براى ايستادن خون يحيى بن زكريا بيشتر مردم را كشت، پادشاهى از شاهان بابل به نام كردوس بوده است. او به سردار خود بنواراز ادان گفت: من به خداى مـردم ايـن شـهـر قـسـم خـورده ام كـه بـر آن هـا پـيـروز شـوم، آن قـدر از ايـشـان را بـه قـتـل بـرسـانـم كـه سيلاب خونشان ميان لشكريانم جارى شود. و بعد از پيروزى، مردم بسيارى را كشت تا وقتى كه آن خون بايستاتد.
كـلينى از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: عيسى بن مريم بر سر قبر يحيى آمده و از خداى تعالى خواست تا او را زنده كند. خداوند دعايش را مستجاب كرد و يحيى زنده شد و از قبر بيرون آمد و به عيسى گفت: با من چه حاجتى دارى؟ عيسى فرمود: مى خواهم همانند گـذشـتـه كـه در دنيا بودى مونس من باشى. يحيى گفت: اى عيسى! هنوز تاخى مرگ در كـام مـن اسـت. تـو مـى خـواهـى دوباره مرا به دنيا بازگردانى و تلخى مرگك را در كامم تازه كنى. اين سخن را گفت و دوباره به قبر بازگشت.


مجله تاریخ

پیچ اینستاگرام مجله تاریخ

منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)

لینک کوتاه : https://tarikh.site/?p=1465
  • نویسنده : مجله تاریخ
  • ارسال توسط :
  • منبع : تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)
  • 1501 بازدید
  • بدون دیدگاه

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0