به نام خدا
عـيـسـى از پـيغمبران بزرگوارى است كه نامش در قرآن كريم بسيار آمده است و در بيشتر آيـاتـى كـه ذكـرى از آن حـضرت به ميان آمده، نامش با فضيلت و عظمت تواءم است و با عـنـوان هـايـى چـون عـبـداللّه، كـلمه خدا، روح خدا و تاءييد شده به روح القدس و ساير افتخارات مفتخر گشته است.
در چهل و پنج جاى قرآن با نام عيسى و در يازده جاى با لقب مسيح از آن حضرت ياد شده و در مجموع در سيزده سوره داستان آن بزرگوار آمده است.
مادرش مريم دختر عمران، به عنوان يكى از زنان برگزيده و پاك دامن عالم كه به قرب مـقـام حـق تـعـالى نـايل گشته، عبادت و خدمتش به پيش گاه خداوند پذيرفته شده، بى حـسـاب و بـدون وسـيله از جانب خدا روزى اش مى رسيده، فرشتگان الهى و در راءس آن ها جـبرئيل بر وى نازل گشته و او را به ولادت فرزندش مسيح مژده دادند، در قرآن معرفى شـده اسـت. بـه موجب روايات نيز پيغمبر گرامى رهبران بزرگوار اسلام، مريم را يكى از چـهـر زن مـقـدس و بـرگـزيـده عـالم دانـسـتـه و فضايل بسيارى درباره آن بانوى پاك دامن بيان فرموده اند. براى بزرگ داشت مقام وى، لازم اسـت پـيـش از ورود بـه احـوالات حـضـرت عـيـسـى، شـمـه اى از حـالات و فضايل او را بيان داريم و سپس به شرح حال فرزند بزرگوارش بپردازيم:
مريم
پيش از اين در سرگذشت حضرت زكريا بيان داشتيم كه عمران (پدر مريم) از فرزندان سـليـمـان بـن داود و از بـزرگـان و رؤ سـاى بـنـى اسـرائيـل بـود و حـتـى در حديثى است كه وى يكى از پيغمبران بوده و به سوى قوم خود مبعوث گشته است.
دربـاره پـدر عـمـران اخـتـلاف اسـت: بـرخـى او را فـرزند ماثان دانسته و عده اى نيز نام پدرش را اشهم يا ياشهم ذكر كرده اند.
هـمـسـر عـمـران ـ كـه طـبـق مـشـهـور نـامـش حـنـّه بـوده اسـت ـ سال ها در آرزوى داشتن فرزندى به سر مى برد و اندك اندك از آن ماءيوس شده بود تا يك روز كه در زير درختى نشيته بود پرنده اى را ديد كه با منقار خود به جوجه اش غذا مـى دهـد. ايـن مـنـظـره حـنّه را دوباره به ياد فرزند انداخت و با حسرت و اندوه به درگاه خداى تعالى دعا كرد كه خداوند اين آرزويش را برآورد و فرزندى به او عنايت كند و به دنـبـال آن دعـا، نـذر كـرد كـه اگـر صـاحب فرزندى شد، او را به خدمت كارى بيت المقدس بگمارد.
خـداى تـعـالى دعـاى حـنـّه را مـسـتـجاب فرمود و به شوهرش عمران وحى كرد كه ما ره تو فـرزنـدى مـبـارك خـواهـيـم داد كـه بيماران مبتلاى به مرض خوره و پيسى را شفا بخشد و مـردگـان را بـه اذن خـدا زنـده كـنـد و او پـيـامـبـرى بـراى بـنـى اسرائيل قرار خواهيم داد.
عـمـران ايـن مـژده را به حنّه داد و طولى نكشيد كه حنّه در خود احساس آبستنى كرد و آرزوى ديدار فرزند، فروغى در چشمان او دميد و شادى و سرور زندگى آن ها را فراگرفت.
حـنـّه طـبـق مـژده عـمـران، پـيـش خـود فـكـر مـى كـرد كـه ايـن فـرزنـد پسرى خواهد بود و خـوشـحـال بـود كـه نـذرش هـم دربـاره او مـناسب است و پس از تولد او را به خدمت معبد و متوليان بيت المقدس مى سپارد و به همين اميد شبت و روز خود را پشت سر مى گذاشت.
در خـلال ايـن مـاجرا ـ پيش از اين كه نوزاد به دنيا آيد ـ مرگ عمران فرا رسيد و روزگار شـادى حـنـّه را بـه انـدوه مـبـدّل ساخت و او را با مصيبت از دست دادن شوهر روبه رو كرد و ديگر كسى آن شادى را در چهره حنّه مشاهده نمى كرد.
دوران آبـسـتـنـى بـه پـايان رسيد و كودك به دنيا آمد، اما برخلاف انتظار حنّه، نوزادش دختر بود. اين هم اندوه ديگرى بود كه بر قلب مادر داغ ديده وارد شد، زيرا او نذر كرده بـود فـرزنـدش را بـه خـدمـت مـعـبد بسپارد و دختر شايسته اين كار نبود. از سوى ديگر، خـداونـد به عمران وعده كرده بود كه فرزندى بدو عنايت خواهد كرد كه به مقام پيغمبرى برسد و معجزاتى از وى بروز كند. ازاين رو، چنان كه خداى تعالى در قرآن فرموده است، از روى حسرت و اندوه رو به درگاه خداى تعالى كرده و عرض كرد: پروردگارا! من او را دخـتـر زايـيـدم ولى بـاز هم نوميد نشد و تصميم گرفت او را به معبد ببرد و بـه بـزرگـان مـعـبـد بـسپارد، به همين مناسبت نامى مناسب هم براى او انتخاب كرد و او را مريم ناميد كه به معناى زن عبادت كار و خدمت كار معبد است.
از آن سـو از وعـده اى هم كه پروردگار متعال به شوهرش عمران داده بود ماءيوس نشد و پـيـش خود فكر كرد اگر آن رسول و پيغمبرى كه خدا وعده كرده بود از من به دنيا نيامده اسـت، بـعـدهـا از هـمـيـن دختر به دنيا خواهد آمد، ازاين رو درباره مريم و فرزندانى كه از نـسل او پديد خواهد آمد، دعا كرد و گفت: من او و فرزندانش را از شرّ شيطان رجيم به تو مى سپارم.
خـداى سـبـحان دعاى حنّه را مستجاب كرد و تقديمى اش را پذيرفت و مريم را تحت حمايت و تـربـيـت خـويـش قـرار داد، و در سـوره آل عـمـران بـه دنبال دعاى مادر مريم مى فرمايد:
فـَتـَقـَبَّلَه ا رَبُّه ا بـِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَه ا نَب اتاً حَسَناً وَ كَفَّلَه ا زَكَرِيّ ا كُلَّم ا دَخـَلَ عـَلَيـْه ا زَكـَرِيَّا الِْمحْر ابَ وَجَدَ عِنْدَه ا رِزْقاً ق الَ ي ا مَرْيَمُ أَنّ ى لَكِ ه ذ ا ق الَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّ هِ إِنَّ اللّ هَ يَرْزُقُ مَنْ يَش اءُ بِغَيْرِ حِس ابٍ
خـداونـد او را بـه پـذيـرشى نيكو پذيرفت و به پاكى و خوبى او را نموّ و رشد داد و زكريا را به سرپرستى او گماشت و هرگاه زكريا به محراب نزد او مى رفت روزى اى نـزد او مـى يـافـت، بـدو مـى گـفـت: اى مـريم! اين روزى از كجا است؟ مى گفت: از جانب خداست كه خدا هر كه را خواهد بى حساب روزى مى دهد.
حـنـّه پـس از نـام گـذارى نـريـم و دعـايـى كـه دربـاره او كـرد، دل بـه وعده الهى و حفظ و حراست او محكم ساخت و نوزاد را در پارچه اى پيچيد و به بيت المقدس برد و به بزرگان سپرد.
ادامـه داسـتـان كـه منجر به كفالت زكريا و سرپرستى وى از مريم گرديد، در احوالات حضرت زكريا گذشت.
شمه اى از فضايل مريم
بـه مـوجـب دو آيه از سوره آل عمران فرشتگان با مريم سخن مى گفتند و او از جانب خداى تـعـالى به مقام پاكى و برگزيدگى بر زنان جهان مفتخر كرده و فرشتگان او را به ولادت كلمة اللّه (حضرت مسيح) مژده دادند.
وَ إِذْ ق الَتِ الْمـَلا ئِكـَةُ ي ا مـَرْيـَمُ إِنَّ اللّ هَ اصْطَف اكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَف اكِ عَلى نِس اءِ الْع الَمِينَ.
إِذْ ق الَتِ الْمَلا ئِكَةُ ي ا مَرْيَمُ إِنَّ اللّ هَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي الدُّنْي ا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ.
و طـبـق دو آيـه از سـوره مـريـم، جـبـرئيـل بـه صـورت بـشـرى بـر وى نازل گشت و خود را به وى معرفى كرد تا پسرى پاكيزه به وى بخشد.
وَ اذْكُرْ فِي الْكِت ابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِه ا مَك اناً شَرْقِيًّا فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِج اباً فَأَرْسَلْن ا إِلَيْه ا رُوحَن ا فَتَمَثَّلَ لَه ا بَشَراً سَوِيًّا ق الَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْم نِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا ق الَ إِنَّم ا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلا ماً زَكِيَّا.
خـداونـد در آيـه ۷۴ سـوره ماءده، حضرت مريم را به صديقه ملقب فرموده و در سـوره مـؤ مـنـون هـم او را به مثابه آيت خدا معرفى فرموده و سرانجام در سوره انبياء، ضـمن توصيف مريم به عفت و پاكى، پس از آن كه نام شانزده نفر از انبياى بزرگ خود را چون موسى، هارون، ابراهيم، لوط، اسحاق، يعقوب، و ديگران مى برد، عيسى را به وسـيـله مادرش معرفى فرموده و او را با مادرش مريم آيتى از آيات الهى قرار داده و چنين مى گويد:
وَ الَّتـِي أَحـْصـَنَتْ فَرْجَه ا فَنَفَخْن ا فِيه ا مِنْ رُوحِن ا وَ جَعَلْن اه ا وَ ابْنَه ا آيَةً لِلْع الَمِينَ؛
و بـه يـاد آور زنـى را كه دامان خود را پاك نگه داشت و ما از روح خود در او دميديم و او و فرزندش را با نشانهئ بزرگى براى جهانيان قرار داديم.
با توجه و دقت در همين آيه كمال بزرگى و فضيلت مريم به خوبى معلوم مى شود.
شـيـخ طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان و زمـخـشـرى در كـشـاف از رسـول خـدا روايـت كـرده انـد كـه فـرمـود: از مـردان گـروه بـسـيـارى بـه كـمـال رسـيـدنـد، ولى از زنـان فـقـط چـهـار زن بـه كـمـال رسـيدند: ۱ـ آسيه دختر مزاحم همسر فرعون؛ ۲ـ مريم دختر عمران؛ ۳ـ خديجه دختر خويلد؛ ۴ـ فاطمه دختر محمد(ص).
شسخ صدوق به سندهاى متعددى از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: بهترين زنان بـهـشـت چـهـار زن هـستند: مريم دختر عمران، خريجه دختر خويلد،فاطمه دختر محمد و آسيه دختر مزاحم همسر فرعون.
در حـديـث ديگرى است كه فرمود: خداى عزوجل از زنان عالم چهار زن را برگزيد: مريم، آسيه، خديجه و فاطمه.
چنان كه شيخ كلينى در روضه كافى از امام صادق (ع) روايت كرده، مريم از نظر عفت و پـاكـى در مـرتـبـه اى اسـت كـه خداى تعالى در روز قيامت او را نمونه و حجت براى زنان ديگر قرار مى دهد و با او بر ديگران احتجاج مى كند. متن حديث اين است:
عـَن عـَبـدِ الاعـْلى مـَول ى آلِ سـامٍ قـالَ: سـَمـِعـَتُ اَبا عَبداللّ ه السَّلام يَقُولُ: تُوءْتى بـِالْمَرْاءةِ الحَسْناءِ يَومَ الْقِيامَة الّتى قَد افْتُتِنَتْ فى حُسنِها فَيَقولٌ: يا رَّب حُسْنتَ خـَلقـى حـَتـّى لَقـيـتُ مـا لَقـيـتُ، فـيـُجـاءُ بـِمـَريـَمَ عـَلَيـهـا السـَلامـُ فـيـُقـال: اَنـتَ احـْسـَنُ اؤ ه ذه؟ قـَد حـَسـَنـّاهـا فـَلَم تـَفـْتـَتـنْ، ويـُجـاءُ بـالرَّجـُل الْحـَسـَنِ الذى قـَد اُفـِتـِتـِنَ فـى حـُسـنـِهِ فـَيـَقـُولُ: يـل رَبـّز شـَدَّدْتَ عَلَىَّ البَلاءَ حَتّى اُفتَتِنْتُ، فيُؤُتى باءَيّوبَ عَليهِ السّلامُ فَيُق الُ: اءَبليّتُكَ اءَشَدُّ اَوْبليَّةُ هذا؟ فَقَد ابْتُلى فَلَم يُفْتَتَنْ.
ولادت عيسى
مـريـم بـا سـرپـرسـتـى حـضرت زكريا دوران كودكى را پشت سر نهاده، و قدم د رسنين بلوغ گذاشت و چنان كه برخى از مفسران گفته اند، گاه گاهى براى رفع نيازهاى خود به خانه زكريا و نزد خاله اش مى رفت. روزى در گوشه خانه زكريا، در قسمت شرقى آن بـراى شـسـت وشـوى بـدن و غـسـل، پـرده اى زده بـود و به پشت پرده رفته بود كه نـاگـهـان جوانى بسيار زيبا و دل فريبى را ديد كه به طرف او مى آيد. اين جوان زيبا، فرشته بزرگ الهى جبرئيل امين بود كه به صورت انسانى پيش مريم آمده بود تا روح عـيـسـى را در وى بـدمـد. مـريـم كـه تـا بـه آن روز در كـمـال عـفـت و پـاكى زندگى كرده و شب و روز خود را به عبادت و تقوا گذرانده و خلوت سـراى دل را بـه مـعـشـوق حـقيقى سپرده بود، بدون آن كه بداند آن جوان زيبا كيست و از نام و نشان او پرسش كند، به پروردگار خويش پناه برد و با يك جماه كوتاه و موعظه آميز از آن جوان خواست تا بى درنگ از كنار او دور شود.
بهتر است اين قسمت را از خداى تعالى و قرآن كريم بشنويد، چنان كه در سوره مريم آمده اسـت: در ايـن كتاب مريم را ياد كن آن دم كه در مكانى در سمت شرق از كسان خود كناره گرفت و در برابر آن ها پرده اى زد. در اين وقت ما روح خود را به سوى او فرستاديم و او بـه صـورت انـسانى خلقت تمام بر او نمودار شد. مريم گفت: از تو به خداى رحمان پـناه مى برم اگر پرهيزكار هستى. وى گفت: من فرستاده پروردگار تو هستم (آمده ام) تا پسرى پاكيزه به تو عطا كنم.
مـريـم كـه بـا شـنيدن اين جمله اطمينان خاطرى پيدا كرد و دانست كه اين جوان بشر نيست و مـنـظـور سوئى ندارد، به فكر فرو رفت كه چگونه ممكن است زنى بدون تماس با جنس مـخـلف فرزنددار شود، ازاين رو با تعجب پرسيد: چگونه ممكن است مرا پسرى باشد، با اين كه بشرى به من دست نزده و زن آلوده اى هم نبوده ام؟
فرشته الهى قدرت پروردگار تعالى را به ياد او آورده و اين جمله را در پاسخش گفت: ايـن گـونـه اسـت، پـروردگـار تـو گـفـته كه اين كار را بر من آسان است و (ما مى خـواهـيـم)تـا او را از جـانـب خـويـش نـشـانـه و رحـمـتـى قـرار دهـيـم و كـارى گـذشته است.
مـريـم دانـست كه مشيّت حق تعالى كار خود را كرده و قرار است مولود بزرگوار و پاكيزه اى بـدون وجـود پـدر از مـريم پديد آيد و آيت و رحمتى از جانب خدا باشد. از آن پس آثار حـمـل در شـكـم مـريـم پـديـد آمـد و پـس از مـدتـى هـنـگـام وضـع حـمـل فـرا رسـيـد. از آن زمـان كـه حضرت مريم آثار حاملگى در خود مشاهده كرد، به جاى دورى رفت و آن گاه كه هنگام وضع حمل فرا رسيد، خود را به كنار درخت خرمايى كشيد.
اخـتـلاف در كـيـفـيـت حـمـل و مـدت آن و مـكـان وضـع حمل عيسى
در ايـن جـا بـد نـيـسـت قـبـل از شـرح و تـوضـيـح ايـن قـسـمـت، ايـن را بـدانيد كه در كيفيت حـمـل و مـاجـراهـاى ديگرى كه به دنبال آ به وقوع پيوست، ميان مفسران و هم چنين روايات اختلاف است.
دربـاره كـيـفـيت حمل جمعى گفته اند: جبرئيل آستين مريم را گرفت و در آن دميد و همان ساعت مـريـم حـامـله شـد و آثـار آبـسـتـنـى در وى ظـاهـر گـرديـد. قـول ديـگـر آن اسـت كـه گـريـبـان جـامه اش را گرفت و در آن دميد. در خديثى از حضرت ابـوالحـسـن (ع) ـ كـه ظـاهـراً حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر اسـت ـ روايـت شـده كـه فـرمود: جـبـرئيـل نـوعـى خـرمـا از بهشت آورد و به مريم داد و مريم هفت دانه از آن خورد و همان سبب حاملگى او گرديد.
در مـدت حـمـل نـيـز اخـتـلاف بسيارى است: برخى چون ابن عباس و ديگران گفته اند: مدت حـمـل و فـاصـله آن تـا زايـمـان يـك سـاعت بود كه در اين يك ساعت عيسى به اندازه نه ماه پـرورش يـافـت. بـعـضـى چـون مـقـاتـل گـفـتـه انـد: مـدت حـمـل سـه سـاعـت بـود. بـرخى گفته اند: نه ساعت كه هر ساعتى به مقدار يك ماه ديگران بـود. در چـنـد حـديـث از امـام صـادق (ع) و اهـل بـيت روايت شده كه فرمودند: فاصله مابين حمل و وضع آن شش ماه بود و هيچ مولودى جز عيسى و حيسن بن على شش ماه به دنيا نيامدند و در حـديـث ديگرى است كه زنده نماندند؛ يعنى اگر هم شش ماهه به دنيا آمدند، زندگى نـكـردنـد و از جهان رفتند. قولى هم هست كه عيسى هفت ماهه يا هشت ماهه به دنيا آمد. به هر صورت، ولادت او نيز مانند ماجراى غير عادى بود.
د رجايى هم كه عيسى متولد شد و درخت خرمايى كه مريم به پاى آن آمد و از آن رطب تازه خـورد، اخـتـلاف اسـت: مـشهور آن است كه عيسى در بيت اللحم (نزديكى شهر بيت المقدس) بـه دنـيـا آمـد و هـم اكـنـون بـنـاى عـظـيـم و زيـبـايـى بـديـن نام در آن شهر برپاست كه محل زبارت مسيحيان جهان است. قول ديگر آن است ك مريم به مصر يا به دمشق آمد. در چند حـديث هم روايت شده كه حضرت مريم به طى الارض به نينوا و سرزمين عراق رعت و كنار فـرات يـا نـزديـكـى بـغـداد در مـحـله بـراثـا وضـع حمل كرد و سپس با عيسى به همان ترتيب به سرزمين بيت المقدس بازگشت.
با توجه به اين كه همه اين امور از امور غير عادى بوده و به صورت معجزه انجام شده، هـيـچ يـك از آن هـا بـعـيـد به نظر نمى رسد و با اعتقاد به قدرت حق تعالى و انجام امور خـارق العـاده بـه وسـيـله انـبـيـا و اوليـاى الهـى و مـقـام مـريـم و عـيسى در پيش گاه خداى عـزوجـل، هـمـه آن هـا ممكن است و جاى هيچ استبعادى نيست، چنان كه داستان هاى ديرى هم كه پـس از آن پـيـش آمـد، مانند سبز شدن درخت خرما و ريختن رطب تازه براى مريم همه از همين قبيل است.
بـارى مـريـم كـه ديـد بـا نـدااشتن شوهر و تماس نگرفتن با هيچ مردى باردار شده، از تـرس آن كـه مـردم به او تهمت بزنند و ياوه گويان بگويند، خود را به كنارى كشيد و دور از كـسـان خـويـش بـه سـر مـى بـرد و چـون هـنـگـام وضـع حـمـل فـرا رسـيـد، از روى نـاچارى خود را به تنه درخت خرمايى رسانيد و در آن جا نوزاد مـبـارك و بـزرگـوار خـود را بـر زمـيـن نـهـاد. در آن حـال از شـدت نـاراحـتى گفت: اى كاش نبودم و اين وضع را بر خود نمى ديدم، چنان كه خـداى تـعـالى فـرمـوده: درد زايـيـدن او را بـه سـوى تـنـه نـخل كشانيد و گفت: اى كاش پيشاز اين مرده بودم و چيز حقيرى بودم كه فراموشم كرده بودند.
از هـمـيـن جـمـله، شـدت اضطراب و ناراحتى مريم را از زخم زبان و تهمت مردمان مى توان فـهـمـيـد و راسـتـى هـم بـراى دخـتـرى هـم چـون مـريـم كـه تـا آن سـاعـت در كـمـال عـفـت و تـقـوا زنـدگـى كرده و هيچ مردى او را لمس نكرده و از نظر خانوادگى هم از خـانـدانـى اصـيـل و پـاكـدامـن بـه دنـيـا آمـده اسـت، بسيار تاخ و نگوار است كه او را به آلودگـى و بـدكارگى متهم سازند و با توجه به اين كه زنان از نظر احساس و عواطف ضـعيف تر از مردان هستند و پيش آمدهاى ناگوار و ناملايمات زودتر آن ها را تحت تاءثير قـرار مـى دهـد، مى توان فهميد كه ان ساعت ها چقد براى مريم دشوار و سخت گذشته، اما خداى رحمان كه همه جا او را با حمايت خود حفظ كرده و رد هر دشوارى او را به پناه خويش در آورده بـود، در چـنـيـن وضـعـى نـيـز او را بـه حـال خـود نـگـذاشـت و مـورد نـوازش و دل دارى قرار داد. قرآن مى گويد: در اين وقت از زير پاى خود ندايش داد: غم مخور كه پـروردگـارت بـراى تـو در زيـر پـايـت نـهـر آبـى قـرار داد و تـنـه نخل را حركت بده (يا به جانب خود بكش) تا خرماى تازه براى تو بريزد. پس بخور و بـنـوش و روشـنـى ديـده گـيـر (يـعـنـى خـرسـنـد بـاش و دل خـوش دار) و اگـر از آدمـيـان كـسـى را ديـدى، بگو من براى خدا روزه اى نذر كرده ام و امروز با هيچ بشرى سخن نگويم.
اين نداى جان بخش كه به گفته بسيارى از مفسران از دهان فرزندش عيسى خارج شد و آن نـوزاد بـه سـخـن آمـده و ايـن سـخـنـان را بـه مـادر گـفـت دل او را آرام كـرد و انـدوهش را برطرف ساخت، زيرا احتياجش را از نظر آب و غذا برطرف سـاخـت و راه روبـه رو شـدن با مردم را نيز به وى ياد داد. مريم دست به آن درخت خشكيده گرفت و حركت داد، نخل سبز شد و خرماى تازه برايش ريخت و به گفته جمعى نهر آبى نـيـز بـه مـعـجـزه فـرزنـدش عيسى پديدار گشت كه پاى خود را بر زمين كوبيد و نهرى گوارا از آب جوشش كرد.
مريم كودك عزيز و بزرگوار خود را به نزد قوم خود آورد و همان طور كه پيش بينى مى كـرد، آن هـا بـه تـهـمـت زبان گشودند و گفتند: اى مريم! چيز شگفت انگيزى آورده اى؟ و بـه دنـبـال آن از روى سـرزنـش بـدو گـفـتـنـد: اى خـواهـر هـارون! پـدرت مـردى بـد و مـادرت هـم بـدكـار نـبـود و بـا ايـن اصالتى كه از نظر خـانوادگى دارى اين كودك را از كجا آورده اى و بى شوهر، چگونه به اين فرزند آبستن شدى؟
مريم كه طبق دستور قبلى، خود را براى چنين پيش آمد و سؤ الى آماده كرده بود، به سوى كـودك اشـاره كرد و آن ها را به گفت وگو و تكلّم با كودك خود راهنمايى فرمود تا ضمن گفت وگوى با او، پاك دامنى وى نيز براى آنان روشن شود.
مـردم باكمال تعجب گفتند: چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن گوييم و ايـن نـوزاد گـهـواره اى چـگـونـه مـى تـوانـد پـاسـخ سـؤ ال مـا را بـدهـد و دامـن تو را پاك كند؟ ناگاه ديدند كودك به سخن آمد و گفت: من بنده خـدايـم كـه مـرا كتاب داده و پيغمبر قرار داده و هر جا كه باشم بابركتم كرده (كه از راه تـعـليـم و ارشـاد نـفـعـم بـه ديـگـران بـرسـد) و به نماز و زكات تا وقتى زنده باشم سفارشم كرده است و به مادرم (مريم) نيكو كارم كرده و گردن كش و نافرمانم نكرده است و سـلامـت خـدا بـر مـن اسـت روزى كـه تـولد يافته ام و روزى كه بميرم و روزى كه زنده برانگيخته شوم.
دوران كودكى و نبوت عيسى (ع)
دربـاره تـاريـخ زنـدگى حضرت عيسى در تواريخ اختلاف زيادى ديده مى شود و گفتار مورخان اسلامى با مندرجات اناجيل مخلوط گشته و تميز دادن آن ها نيز كار مشكلى است و در روايات اهل بيت نيز تا آن جا كه به دست ما رسيده برخى از اين اختلافات مشاهده مى شود، گذشته از اين كه رواياتى كه دراين باره به ما رسيده بسيار اندك است.
مورخان عموماً نوشته اند: عيسى در سى سالگى نبوت خود را اظهار كرد و اين قـول مـوافـق بـا بـرخـى از انـاجـيـل مـوجـود اسـت. بـرخى هم گفته اند: در سى سالگى فـرشـتـه وحـى بـر او نـازل و دوره نـبـوت و رسـالتش آغاز گرديد، ولى در پاره اى از روايـات اهـل بـيت آمده كه آن حضرت در سنّ هفت يا هشت سالگى نبوت خود را اظهرا فرمود، چنان كه در روايتى، كلينى از امام باقر(ع) روايت كرده كه وقتى عيسى به هفت سالگى رسيد، خداى تعالى بدو وحى كرد و نبوت و رسالت خويش را اظهار فرمود.
با اين بيان امام ديگر جاى اين احتمال هم كه بعضى داده اند و خواسته اند ميان زمان نبوت و رسـالت آن حـضـرت فـرق بـگـذارنـد بـاقـى نـمـى مـاند، زيرا امام طبق اين حديث اظهار رسالت آن حضرت را نيز در همين سنين كودكى اش ذكر فرموده است و بلكه در چند حديث، ائمـه اطـهـار نـبـوت عـيـسـى و يـحـيـى را در كـوكـى دليـل بر امامت امامان بزرگوارى چون حضرت جواد ـ كه در سنّ كودكى به امامت رسيدند ـ دانـسـتـه و بـدان اسـتـشـهـاد كـرده انـد؛ مـانـنـد حـديـثـى كـه كـليـنـى در اصـول كـافى از خيرانى از پدرش روايت كرده كه گويد: من در نزد امام هشتم در خراسان ايستاده بودم كه شخصى به من عرض كرد: اى آقاى من! اگر پيش آمدى روى داد (و شما از دنـيـا رفـتـيد) ما به چه كسى بايد رجوع كنيم (و امام بعد از شما كيست؟) حضرت فرمود: به فرزندم ابى جعفر. در اين جا مثل اين كه آن شخص سنّ ابى جعفر (حضرت جواد) را كم دانـسـت (و تـعجب كرد) پس حضرت رضا(ع) فرمود: خداى تبارك و تعالى عيسى بن مريم را بـه رسـالت و پـيـغـمـبرى و شريعت تازه اى برانگيخت، در سنّى كمتر از آن چه ابى جعفر در آن است.
آن چه قرآن كريم نيز از عيسى حكايت مى كند كه در زمان كودكى گفت: من بنده خدايم و خـدا بـه مـن كـتـاب داده و مـرا پـيـغـمـبـر قـرار داده مـؤ يـد هـمـيـن قـول اسـت. به هر صورت گفتار آن دسته كه گفته اند: حضرت عيسى در سى سالگى بـه نـبـوت مـبـعـوث شـد، از نـظـر قرآن و حديث شاهد و دليلى ندارد، بلكه قرآن و حديث دلالت بـر ايـن كـه آن بـزرگـوار در سـنين كودكى به مقام نبوت رسالت مفتخر گرديد. بـراى تـوضـيـح بـيـشـتـر هـم مـى توانيد به كتاب هاى تفسير راجعه كنيد و نيز مورخان نـوشـته اند كه حضرت عيسى در همان كودكى داراى نبوغ و استعداد فوق العاده اى بود و غـالبـاً در جـلسـات بـحـث احـبـار و عـلمـاى بـنـى اسـرائيـل شـركـت مـى كـرد و بـا آن ها در مسائل مذهبى گفت وگو مى نمود.
در روايـات ائمـه اهـل بـيـت نـيـز داسـتـان هـاى عـجـيـبـى از دوران كـودكـى عـيـسـى نـقـل شـده، مـانـنـد تـفسير ابجد ـ كه صدوق در معانى الاخبار شرحش را روايت كرده ـ و در روايت است كه روزى مريم آن حضرت را به صباغى ـ كه پارچه و جامه ها را رنگ مى كردـ سـپـرد تـا شغل رنگ رزى را به او ياد دهد. رنگ رز به او گفت: اين ظرف جاى رنگ قرمز اسـت و ايـن يـكـى مـخـصوص زرد و آن يكى براى رنگ سياه. عيسى همه لباس ها را در يك ظـرف ريـخـت. صـباغ بر او فرياد زد، ولى عيسى فرمود كه چيزى نيست من همان طور كه مـيـل تـوسـت، ايـن جامه ها را به رنگ هاى مختلف بيرون مى آورم و هر كدام را به رنگ خود رنـگ مـى كـنـم. رنگ رز كه آن واقعه را مشاهده كرد، با تعجب گفت: من شايستگى آن را ندارم كه استاد تو باشم و تو شاگرد من باشى.
ابـن اثـيـر در تـاريـخ خـود داسـتـان فـوق را بـا شـرح بـيـشـتـرى نـقل كرده و گفته است: صباغ مزبور از آن پس در زمره حواريين عيسى درآمد. هم چنين نقل شده است كه مريم، عيسى را از ترس پادشاهى به نام هيروديس به مصر برد و دوازده سـال در آن جـا بـودنـد تـا وقتى كه هيروديس از جهان رخت بربست و سپس به شام بازگشتند.
هـنـگـامـى كـه در مصر بودند، چنين اتقاق افتاد كه مريم به خانه دهقانى رفت كه فقرا و مـسـاكين بدان خانه مى رفتند. روزى از خانه دهقان مالى به سرقت رفت و دهقان مسكينان را متّهم ساخت. مريم از يان پيش آمد غمناك شد. وقتى عيسى ديد مادرش غمگين است، بدو گفت: مى خواهى دزد را به تو معرفى كنم؟ مريم گفت: آرى. عيسى فرمود: آن شخص كور و آن ديـگـرى كـه زمـيـن گـيـر اسـت، هـر دو بـه كـمـك يـك ديـگـر مـال را دزديـده انـد، بـديـن تـرتيب كه آن شخص كور، رفيق خود را كه زمين گير است به دوش خـود سـوار كـرده و او مـال را بـرداشـتـه اسـت. بـه دنـبـال گـفـتار عيسى به نزد آن كور آمدند و گفتند: زمين گير را بر دوش خود سوار كن. گـفـت: نـمـى تـوانـم. عـيـسـى فـرمـود: چـگـونـه ديـروزكـه مـى خـواسـتـيـد فـلان مـال را بـرداريـد توانستى او را بر دوش خود سوار كنى؟ كور كه اين سخن را شنيد به كار خود اعتراف كرده و مال را برگرداند.
پـس از ايـن كـه دوازده سـال از تـوقـفـشـان در مـصر گذشت و خبر مرگ هيروديس به آن ها دسـيـد، به سوى شام بازگشتندو در روستايى كه نامش ناصره بود ماندند تا وقـتـى كـه سى سال از عمر عيسى گذشت و آن حضرت ماءمور شد نبوت خود را اظهار كند. وى گويد: به خاطر همين انتساب به ناصره، پيروان عيسى را نصارى گويند. ثعلبى و ديگران نيز همين مطلب را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند.
معجزات عيسى (ع)
عـيـسـى بـن مـريـم از پـيـغـمـبـران بـزرگـوارى اسـت كـه اصـل وجـود و آفـريـنـشش معجزه بود، بلكه آغاز و انجام زندگى اش با معجزه همراه بود. پـيـغـمـبـرى كـه بدون داشتن پدر از مريم متولد شد و از همان ساعت تولد، معجزات شگفت انـگـيـزى از وى بـه ظـهـور مـى رسـيـد؛ مـانـنـد سـخـن گـفـتـن او بـا مـادرش مـريـم و دل دارى دادنش، سخن گفتن با ديگران و بيان خبرهاى غيبى و اخبار آينده و معجزات ديگرى كه قسمتى از آن ها در سوره مائده چنين ذكر شده است:
إِذْ ق الَ اللّ هُ ي ا عـِيـسـَى ابـْنَ مـَرْيـَمَ اذْكـُرْ نـِعـْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى و الِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بـِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النّ اسَ فِي الْمَهْدِوَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِت ابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْر اةَ وَ الْإِنـْجـِيـلَ وَ إِذْ تـَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيه افَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْنِي؛
هـنـگامى كه خدا به عيسى گفت: اى عيسى بن مريم! نعمت مرا به خود و مادرت ياد كن، آن گـاه كـه تـو را بـه روح القـدس نـيرومند كردم كه در گهواره و بزرگى با مردم سخن بـگـويـى و آن گـاه كـه كـتـاب و حـكـمـت و تـورات و انـجـيـل بـه تـو تـعـليـم كـردم و آن گـاه كـه بـه اذن مـن از گـِل همانند شكل پرنده اى مى ساختى و در آن مى دميدى و به اذن من پرنده مى شد، و كور مـادرزاد و بـيـمـار بـرص دار را بـه اذن مـن شـفا مى دادى و آن دم كه مردگان را به اذن من بيرون مى آوردى (و زنده مى كردى).
در سـوره آل عـمـران خـداونـد دربـاره آن حـضرت فرموده است: خدا او را كتاب و حكمت و تـورات و انـجـيـل مـى آمـوزد و پـيـامـبـرى بـه سـوى نـبـى اسرائيل باشد كه به آن ها گويد: من با معجزه اى از پروردگارتان به نزد شما آمده ام. بـراى شـمـا از گـِل چـون شـكـل مرغى مى سازم و در آن مى دمم كه به اذن خدا پرنده (و مرغى) شود، كور مادرزاد و برص دار را شفا دهم و مرده را به اذن خدا زنده مى كنم و شما را از آن چه مى خوريد و رد خانه هايتان ذخيره مى كنيد، خبر مى دهم.
پـايـان زنـدگـى اش نـيز با معجزه انجام گرفت و خداى سبحان او را از دست دشمنان به طرز معجزه آسايى نجات داد و به آسمان برد.
مهم ترين معجزه عيسى در دوران زندگى، زنده كردن مردگان و شفاى بيمارانى بود كه علاج آن ها از طريق عادى ممكن نبود. علت آن را امام هشتم (ع) ـ در حديثى كه تمامى آن را در احـواالت حـضـرت مـوسـى نقل كرديم ـ اين گونه بيان فرموده كه خداى تعالى عيسى را وقـتـى مـبـعـوث فـرمـود كـه بـيمارى ها در آن زمان بسيار بود و مردم به پزشكان احتياج داشتند. عيسى نيز معجزه اى آورد كه از توان پزشكان آن عصر بيرون بود. مخجزه اى كه بـه اذن خـدا مـرده را زنـده مى كرد و كور مادرزاد و برص دار را شفا مى داد، بدين ترتيب حجت خود را بر مردم ثابت كرد.
ايـن اثـير نيز در كامل التواريخ گفته است: علم طب در زمان عيسى بر مردم آن زمان غالب بـود و عيسى معجزه اى آورد كه كور مادرزاد و بيمار برص دار را شفا مى داد و مردگان را زنده مى كرد، تا عجز آن ها را نشان دهد.
به دنبال اين گفتار نان عده اى از افرادى را كه به دعاى عيسى زنده شدند مانند سام بن نـوح، يـحـيـى و ديـگـران را بـه طـور اجـمـال نـقـل كـرده كـه مـا تفصيل آن را از روى روايات براى شما ذكر مى كنيم:
عـيـاشى در تفسير خود در حديث مرفوعى روايت كرده كه اصحاب عيسى از وى خواستند تا مرده اى را براى آن ها زنده كند. عيسى آن ها را كنار قبر سام بن نوح آورد و بدو گفت: اى سام! به اذن خدا برخيز. در اين وقت قبر شكافته شد. عيسى براى بار دوم همان سخن را تكرار كرد و سام حركتى كرد. وقتى بار سوم آن كلمات را گفت، سام از جا برخاست و از قـبـر بـيـرون آمـد. عـيـسـى بـدو فـرمـود: آيـا دوست دارى در دنيا بمانى يا مى خواهى به حـال خـود بـازگـردى؟ سـام عرض كرد: نه يا روح اللّه مى خواهم برگردم، زيرا هنوز سختى مرگ در كام من است و تا به امروز تلخى آن برطرف نشده است.
ابـن اثـيـر داسـتـان را ايـن گـونـه نـقـل كـرده كه روزى حضرت عيسى با حواريان بود و داستان نوح و كشتى را براى آن ها نقل كرد. حواريان عرض كردند: چه خوب بود كسى را بـه مـا نـشـان مـى دادى كه خود شاهد آن ماجرا بوده و در آن زمان حضور داشته است. عيسى بـه كـنـار تـلّى آمد و فرمود: اين قبر سام بن نوح است. آن گاه دعا كرد و سا زنده شد و فـريـاد زد: قـيامت بر پا شده؟ عيسى فرمود: نه، اما من دعا كردم تا خدا تو را زنده كند. سـپـس حـواريان داستان غرق شدن مردم زمان نوح و كشتى را از او پرسيدند و او به آن ها خبر داد و دوباره به حال خود بازگشت.
كـليـنـى در روضـه كـافى رفيقى داشت كه از نظر دين و آيين برادر او محسوب مى شد و عـيـسـى به نزد او رفت و آمد مى كرد تا اين كه مدتى از او دور شد و پس از آن وقتى به در خـانـه اش بـه سـراغ او رفت تا از وى احوال پرسى كند. مادرش از خانه بيرون آمد و گفت: اى رسول خدا! او از دنيا رفت.
عيسى فرمود: آيا دوست دارى او را ببينى؟
مادر عرض كرد: آرى.
عـيـسـى فرمود: چون فردا شود به نزد تو خواهم آمد تا او را به اذن خدا براى تو زنده كنم.
روز بـعـد عيسى نزد آن زن آمد و بدو فرمود: مرا بر سر قبر او ببر. زن بيرون آمد و با عـيـسـى سـر قـبـر فـرزنـدش رفـتـنـد. عـيـسـى ايـسـتـاد و بـه درگـاه خـداى عـزوجـل دعـا كرد، پس قبر شكافته شد و پسر آن زن زنده از قبر بيرون آمد. همين كه چشم مـادر و فـرزنـد بـه يـك ديـگـر افـتـاد گـريـسـتـنـد. عـيـسـى دلش بـه حال آن دو سوخت و رو به مرد كرد و فرمود: آيا دوست دارى با مادرت در دينا زندگى كنى؟ عـرض كـرد: اى پـيـغـمـبـر خـدا! آيا با روزى و خوراك و مدت معين يا بدون اين ها؟ عيسى فـرمـود: بـا خـوراك و روزى و مـدت مـعـيـن و بـيـسـت سال كه در آن ازدواج كنى و فرزنددار هم بشوى. مرد عرض كرد: با اين ترتيب آرى.
حـضـرت عـيـسـى آن مـرد را بـه مـادرش سـپـرد و رفـت و او بـيـسـت سال ديگر زندگى كرد و صاحب همسر و فرزند شد.
در نـقـل مـجـمع البيان طبرسى و نيز در كامل التواريخ ابن اثير نام مردى كه به دعاى عيسى زنده شد، عازر)) آمده است.
داسـتـان ديـگـر هـم زنـده كـردن يـحـيـى بـن زكـريـا بـود كـه مـا داسـتـانـش را در آخـر احـوال حـضـرت يـحـيـى نـقـل كـرديـم. نـيـز داسـتـان زنـده كـردن عـزيـز را بـراى بـنـى اسرائيل نقل كرده و گويد: بنى اسرائيل به عيسى گفتند: كه عزيز را براى ما زنده كن و گرنه ما تو را مى سوزانيم. عيسى به درگاه خداوند دعا كرد و خدا عزيز را زنده ساخت. بـنـى اسـرائيـل به عزيز گفتند به چه چيز گواهى مى دهى؟ گفت: گواهى مى دهم كه عـيـسـى بـنـده و رسـول خـداسـت. در پـايـان سـخـنـان خـود بـه طـور اجـمال مى گويد: از معجزات آن حضرت اين بود كه بر آب راه مى رفت. مرحوم كلينى در اصـول كـافـى داسـتـانـى از راه رفـتـن آن حـضـرت بـر روى آب نقل كه از نظر اخلاقى نيز آموزنده است:
از داود رقى روايت شده كه گويد: از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: از خدا بترسيد و به يك ديگر حسد نبريد. همانا عيسى بن مريم ـ كه از شريعت او گردش در شهرها بود ـ در يـكـى از گـردش هـاى خـود ـ با مرد كوتاه قدى از يارانش كه بسيار ملازم خدمت عيسى بـود ـ به دريا رسيد و از روى يقين بسم اللّه گفت و بر روى آب به راه افتاد. مرد كوتاه قد هم با يقين بسم اللّه گفت و بر روى آب به راه افتاد و به عيسى رسـيـد. در ايـن وقـت خودبينى او را گرفت و پيش خو گفت كه اين عيسى روح اللّه است كه روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم، پس چه برترى اى بر من دارد؟
امام (ع) فرمود: به محض اين كه اين فكر را كرد، پايش در آب فرو رفت و از عيسى كمك طـلبـيـد. عـيسى پيش رفته و و را از آب بيرون آورد، آن گاه به او فرمود: اى كوتاه قد! چـه گـفـتى؟ عرض كرد: با خو گفتم كه اين روح اللّه است كه بر آب راه مى رود و من هم مـى روم و بـديـن تـرتـيـب خـودبـينى مرا گرفت. عيسى فرمود: از خدا بترسيد و به يك ديگر حسد نبريد.
داستان نزول مائده
از معجزات بزرگ عيسى داستان نزول مائده بود كه خداى تعالى در سوره پنجم از سوره هاى قرآن كريم داستانش را بيان فرموده و به همين مناسبت آن سوره مائده ناميده شده است.
خداوند مى فرمايد: حواريان گفتند: اى عيسى بن مريم! آيا پروردگار تو مى تواند از آسمان براى ما مائده اى نازل كند. گفت: اگر (واقعاً) ايمان داريد از خدا بترسيد. آن ها گـفـتـنـد: مـا مـى خـواهـيم از آن بخوريم و اطمينان قلب پيدا كنيم و بدانيم كه به ما راست گـفـتـه اى و گـواه بـر آن بـاشـيـم. عـيـسى گفت: پروردگارا! مائده اى از آسمان بر ما نازل فرما كه براى حاضران و آيندگان ما عيدى باشد و نشانه اى از جانب تو باشد و بـه مـا روزى بـده كـه تـو بـهترين روزى دهندگانى. خدا فرمود: من آن مائده را بر شما نـازل مـى كـنـم و پـس از آن هـر كـسى از شما (بدان) كافر شود او را عذاب مى كنم، به عذابى كه هيچ يك از جهانيان را بدان عذاب نكنم.
البته جاى سؤ ال و بحث در اين آيه و اصل اين درخواستى كه حواريان كردند بسيار است، كـه مـفـسـّران بـه آن هـا پـرداخـتـه انـد؛ مـانـنـد ايـن سـؤ ال كه آيا چنين درخواستى به اين صورت و با اين تعبير كه: آيا پروردگار تو مى تـوانـد بـراى ما از آسمان مائده اى نازل كند؟ از حوارى هاى عيسى با آن مقامى كه از نـظـر ايمان به خدا داشتند چگونه صادر شد؟ مگر آن ها در قدرت خدا ترديدى داشتند كه بـا ايـن تعبير درخواست خود را اظهار كردند؟ و يا در نبوت عيسى با آن همه معجزاتى كه از وى ديده بودند، ترديدى داشتند؟ و اساساً براى حواريان درخواست معجزه از عيسى معنا نداشت، زيرا اظهار معجزه براى كسى كه به پيغمبرى ايمان نداشته باشد و بخواهد از راه ديدن معجزه به او ايمان بياورد.
آيا معناى اين سؤ ال آن ها اين بود كه تو مى توانى از پروردگارت چنين چيزى بخواهى، چـنـان كـه در حـديـثـى آمـده يـا ايـن درخـواسـت در ابـتـداى كـار حـوارى هـا و قـبـل از مـحـكـم شـدن پايه معرفتشان صدور يافته؟ يا معناى گفتارشان اين بود كه آيا اگر چنين درخواستى از خداوند بنمايى، دعايت را مستجاب مى كند؟ (چنان كه برخى گفته انـد) يـا ايـن سـؤ ال كـه آيـا ايـن تـهـديـد سـخـتـى كـه خـداى تـعـالى بـه دنـبـال آن فـرمود: هر كس بدان كافر شود او را عذابى مى كنم كه كسى را اين گونه عـذاب نـكـنـم. بـه چـه عـلتـى بـود؟ در صـورتـى كـه امـت هـاى قـبـل از امت عيسى نيز نظير اين درخواست را از پيغمبران خود مى كردند، ولى چنين تهديدى براى آن ها نبود؟
آيا علّتش اين بود كه آن ها در طرز سؤ ال مراعات ادب نكردند؟ يا اين كه حواريان بدون هـيـچ نـيـاز و احـتـيـاجى و فقط از روى هوا و هوس چنين معجزه اى خواستند و گرنه حق از هر نظر بر آن ها آشكار و حجت بر ايشان تمام شده بود و ديگر موردى براى چنين درخواستى نـبـود، جـز سرگرمى و به بازى گرفتن آيات الهى و اين گونه كارها براى مردمان با ايمان، گناهى بس بزرگ محسوب مى گردد كه مستوجب چنان تهديدى بودند؟
ايـن هـا و نـظـايـر آن، سـؤ الات و ردّ و ايـرادهـايـى اسـت كـه عـلمـاى تـفـسـيـر در ذيـل آيـه مطرح كرده و برخى از آنان به تفصيل روى آن بحث كرده اند كه ما بدان اشاره كـرديـم و خوانندگان محترم چنان كه مايل به توضيح و بحث بيشترى باشند، بايد به تفاسير مراجعه كنند.
بـه هـر صورت، از مجموع آغاز و انجام آيه مى توان به دست آورد كه حوّارى ها هدفشان در ايـن درخـواسـت اطـمـيـنـان خـاطر بيشترى به نبوت و مقام عيسى و آيات الهى بوده و مى خـواسـتـنـد بـديـن وسيله بر ايمان خود بيفزايند و ثبات قدم بيشترى پيدا كنند و اين سؤ ال از روى شك و ترديد آن ها صادر نشد، اگر چه شايد در طرز درخواست، ادب را مراعات نكرده و گستاخى نشان دادند يا اصلاً چنين درخواستى از آن ها جا نداشت.
در نـقـلى كـه طـبرسى از ابن عباس كرده است، اين درخواست سابقه اى داشت و آن اين بود كـه عـيـسـى بـه بنى اسرائيل فرمود: سى روز روزه بگيريد سپس هر چه بخواهيد از خدا درخـواسـت كـنـيـد تـا خـداونـد بـه شـمـا بدهد. آن ها سى روز روزه گرفتند و چون فراغت يـافـتـنـد، بـه عـيـسـى گـفتند: اى عيسى! ما اگر براى شخصى از مردم كار مى كرديم و كارمان انجام مى شد، غذايى به ما مى داد و ما روزه گرفته و گرسنه شده ايم. اكنون از خدا بخواه تا مائده اى براى ما از آسمان نازل كند.
حـضـرت عـيـسـى نـيـز وقـتـى پـافـشـارى آن ها را در نشان دادن چنين معجزه اى مشاهده كرد، صورت و عنوان ديگرى هم به درخواست ايشان داده و به درگاه پروردگار تعالى عرض كـرد: پـروردگـارا! مـائده اى از آسـمـان بـر مـا نازل فرما كه براى ما و آيندگانمان عيدى باشد
بـرخـى از مـفـسـّران گـفـتـه انـد كـه در روز يـكـشـنـبـه مـائده نازل شد و از اين رو مسيحيان آن روز را عيد گرفتند.
مائده چه بود؟
دربـاره ايـن كـه آن مـائده چـه بود، اختلاف بسيار است. در حديثى از امام باقر(ع) روايت شـده كـه فرمود: در آن هفت ماهى و هفت گرده نان بود. برخى گفته اند كه در آن گوشت و نـان بـود. عده اى گفته اند: همه چيز در آن بود جز نان و گوشت. عطا گفته است كه همه چيز در آن بود جز گوشت و ماهى. عطيه عوفى گفته است كه ماهى اى بود كه در آن طعم هر گونه خوراكى بود و قتاده گفته است كه ميوه بهشتى بود.
از سـلمـان فـارسـى روايـت شـده اسـت:چـون حـواريـون از عـيـسـى نـزول مـائده را خـوسـتر شدند، آن حضرت حامه اى پشمين پوشى و گريست و به درگاه خـدا دعـا كـرد. پس سفره اى قرمز رنگ كه ميان دو قطعه ابر قرار داشت فرود آمد تا پيش روى آن هـا بـر زمـيـن گـسـتـرده شـد. عـيـسى گريست و گفت: پروردگارا! مرا از شاكران درگـاه خـود قرار ده و اين مائده را رحمتى مقرر فرما و عقوبت قرارش مده. يهود نيز بدان نگاه مى كردند و بويى بهتر از آن به مشامشان نخورده بود. در اين وقت عيسى برخاست و وضو گرفت و گفت: بسم اللّه خير الرازقين پس ديدند ماهى پخته و سرخ شده اى اسـت كـه روغـن از آن مى چكد و در بالاى آن قدرى نمك و نزديك دمش مقدارى سركه و در اطـراف آن انواع سبزى به جز سير چيده شده و نيز پنج گرده نان كه روى يكى از آن ها زيتون، بر ديگرى عسل، بر سومى روغن، بر چهارمى پنير و بر پنجمى گوشت پخته قرار داشت.
وقـتـى كـه شمعون آن مائده را ديد گفت: يا روح اللّه! آيا اين از خوراك هاى دنياست يا از خـوراك آخـرت؟ عـيـسـى فـرمـود: آن چـه مـى بينيد نه از طعام دنياست و نه از طعام آخرت، بـلكه چيزى است كه خداوند به قدرت خويش ساخته. از آن چه درخواست كرديد بخوريد تا خدا بر شما بيفزايد.
حـواريـان بـه عـيـسـى گـفـتند: يا روح اللّه! نخست شما از آ بخوريد تا ما هم بخوريم. عـيـسـى فـرمـود: كـسـى بايد از آن بخورد كه درخواست كرده، آن ها برسيدند بدان دست بـزنـنـدو بـخـورند. در اين وقت عيسى فقيران، بيماران، مبتلايان و زمين گيران را دعوت كرد و گفت: از آن بخوريد كه براى شما گواراست و براى ديگران بلا. پس يك هزار و سيصد مرد و زن فقير و مبتلا از آن خوردند و همگى سير شدد. آن گاه مائده به آسمان رفت و هـر زمـيـن گـيـر و بـيـمـارى در آن روز از آن خـورد بـهـبودى يافت و هر فقيرى كه خورد توانگر گرديد و در اين هنگام حواريان و كسانى كه نخورده بودند پشيمان شدند.
مائده پس از آن نيز مى آمد و هرگاه نازل مى شد و تا عصر بود و سپس به هوا مى رفت، تـا ايـن كـه بـه عـيـسـى وحـى شـد مـائده مـرا مـخـصـوص فـقرا گردان. اين دستور بر اغنياگران آمد و سبب شك و ترديدشان گرديد و ديگران را نيز به شك و ترديد انداختند. پـس خـداى تـعـالى به عيسى وحى فرمود: من شرط كرده بودم هر كس مائده را تكذيب كـنـد، بـه عذابى دچارش سازم كه كسى از جهانيان را آن گونه عذاب نكرده باشم. بـه دنـبـال آن سـيصد و سيزده مرد از آن ها به صورت خوك مسخ شدند و پس از سه روز هلاك گشتند.
اين بود خلاصه روايتى كه عطاءبن اءبى سلمان فارسى (رضى اللّه عنه) روايت كرده است.
آن چـه تـذكـر آن در پـايـان ايـن فصل لازم به نظر مى رسد، اين است كه موضوع مسخ و عـذاب مـورد اخـتـلاف اسـت و بـرخـى گـفـتـه انـد كـه از بـنـى اسـرائيـل و حوارى ها كسى به مائده كافر نشد و مسخ نگرديد و عذاب نكشيد، ولى طبق آن چـه نـقـل كـرديـم، روايـاتـى از اهـل بـيـت نـقـل شـده كـه پـس از نزول مائده، جمعى بدان كافر گرديده و به صورت خوك مسخ شدند.
و در اصـل نـزول مـائده هـم مـيـان مـفـسـران اخـتـلاف اسـت از حـسـن و مـجـاهـد نـقـل شـده كـه گـفته اند: مائده نازل نشد، زيرا وقتى قوم عيسى شرط آن را از آن حضرت شـنيدندو دانستند كه اگر كسى بدان كافر شود به سخت ترين عذاب ها دچار خواهد شد، درخـواسـت خـود را پس گرفتند و و به عيسى عرض كردند: ما را بدان حاجتى نيست. ولى بـه گـفـته مرحوم طبرسى و ديگران، گفتار اينان صحيح نيست، زيرا خداوند با جمله اِيـّى مـُنَزِّلُها عَلَيْكم وعده نزول آن را داد و وعده خداوند تخلف پذير نيست. علاوه بر روايـات زيـادى كـه از پـيـغـمبر اكرم و اهل بيت آن بزرگوار (صلوات اللّه عليهم اجمعين) وجـود دارد كـه صـحـابـه و تـابـعـان ديـگـر هـم در مـورد نـزول آن روايـت كـرده انـد و هـمـه ايـن روايـات بـر نزول مائده دلالت دارند.
فرستادگان تعيسى در انطاكيه
مفسران در تفسير آيات ۱۳ ـ ۲۷ سوره يس، داستان رسولان عيسى را در شهر انطاكيه به اختلاف نقل كرده اند و ا داستان مزبور را روى تفسير على بن ابراهيم كه به طور مستند از امام باقر(ع) روايت كرده است، براى شما نقل مى كنيم.
راوى حـديـث ابـوحمزه ثمالى است كه مى گويد: تفسير اين آيات را از امام باقر(ع) سؤ ال كـردم. آن حـضـرت در جـواب فـرمودند: خداى تعالى دو نفر را به سوى مردم انطاكيه مـبـعـوث فـرمـود و آن دو بـه دعـوت مـردم آن سـامـان مـشـغـول شدند، ولى سخنانشان بر آن مردم سنگين آمد. ازاين رو با خشونت با آن ها رفتار كـرده و دسـتـگـيـرشـان نـمـوده و در بـت خـانـه مـحـبـوسـشـان كـردنـد. خـداى تـعـالى بـه دنبال آن دو، مرد ديگرى را مبعوث فرمود و چون وارد شهر شد، خانه پادشاه را پـرسـيد و چو به آن جا راهنمايى اش كردند، بر در خانه آمد و گفت: من مردى هستم كه در بيابان به عبادت مشغول بودم و اكنون مى خواهم خداى سلطان را پرستش كنم.
ايـن سـخـن را به اطلاع شاه رساندند و او دستور داد وى را در بت خانه جاى دهند. وى وارد بت خانه شد و يك سال با آن دو رفيق قبلى خود در بت خانه توقف كرد و به آن ها گفت: چـرا بـا مـردم مـدارا نـكرديد و با تندى و خشونت با آن ها روبه رو شديد؟ سپس به آن ها گـفـت: از ايـن پـس بـه آشـنـايـى بـا مـن اقرار نكنيد و هنگام روبه رو شدن با من هم چون بـيـگـانـه اى رفـتـار كـنيد. سپس نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: شنيده ام كه تو خداى مرا پرستش مى كنى. اكنون تو برادر من هستى. هر حاجتى دارى از من بخواه.
وى گـفـت: مـن حـاجـتـى نـدارم، جـز آن كـه دو نـفـر را در بـت خـانه ديدم. مى خواهم بدانم حال آن ها و سرگذشتشان چگونه است؟ پادشاه گفت: اين دو نفر آمده بودند كه مرا از دين و آيين خود گمراه كنند و مرا به خدايى آسمانى مى خواندند.
وى گفت: پادشاها! بحثى جالب و مناظره اى نيكوست. اكنون آن دو را بخوان تا بدين جا بيايند و ما با آن دو مناظره مى كنيم. اگر حق با آن ها بود كه ما از ايشان پيروى مى كنيم و اگـر حـق بـا مـا بـود كـه آن دو بـه ديـن و آيـيـن مـا داخل مى شوند.
ادشـاه در پـى آن دو فـرسـتاد و چون به مجلس او درآمدند، آن مرد رو بدان ها كرد و گفت: شما براى چه آمده ايد؟ گفتند: آمده ايم تا مردم را به خداى يگانه دعوت كنيم كه آسمان ها و زمـيـن را آفـريـده و جـنـيـن را در رحـم مـادر بـه هـر گـونه كه بخواهد خلق كند و به هر صورت كه بخواهد درآورد و درختان و ميوه ها را بروياند و باران از آسمان ببارد.
بـدان هـا گـفـت: ايـن خـداى شـما كه مردم را به پرستش او دعوت مى كنيد، مى تواند كور مادرزادى را شفا بخشد؟ گفتند: آرى اگ رما از او بخواهيم اين كار را مى كند.
در ايـن وقـت رو به پادشاه كرد و گفت: كور مادرزادى را نزد من بياوريد كه تاكنون هيچ نـديده باشد. چون كور را آوردند، بدان ها گفت: خداى خود را بخوانيد تا اين كور را شفا دهـد. آن دو بـرخـاسـتـنـد و دو ركـعـت نـماز خواندند و دعا كردند و آن كور شفا يافت و بينا گرديد.
وى گـفـت: پـادشـاهـا! كور ديگرى هم بياوريد و چون او را آوردند خود او سجده اى كرد و چـون سـربـرداشت ديدند آن كور نيز بينا گرديد. در اين وقت رو به پادشاه كرد و گفت:دليـلى در بـرابـر دليـل؛ يـعـنـى اين ها برهانى براى اثبات مدعاى خود آوردند و من هم برهانى آوردم. اكنون دستور دهيد تا زمين گيرى را بياورند و چون او را آوردند همان سخن قـبـلى را بـدان ها گفت و آن دو برخاستند نماز خواندند و دعا كردند و آن شخص زمين گير شـفـا يـافـت و شـروع بـه راه رفتن كرد. آن گاه گفت: زمين گير ديگرى بياورند و چون آوردنـد خـود او بـه سـجـده افـتـاد و چـون سـر از سـجـده برداشت، آن شخص زمين گير هم شـفـايـافـتـه بـه راه افـتـاد. سـپـس رو بـه پـادشـاه كـرد و گـفـت: ايـن هـا دو دليـل آوردند و ما نيز دو حجت، همانند حجت هاى ايشان آورديم. اكنون يك چيز مانده كه اگر اين دو نفر آ را انجام دهند من به دين و آيين آن ها درمى آيم و سپس گفت: شنيده ام پادشاه را پـسـرى يـك دانـه بـوده كه از دنيا رفته است. اگر خداى اين دو بتواند او را زنده كند من به دين اين ها درمى آيم. پادشاه گفت: من نيز به دين آن ها مى گروم.
آن گـاه رو بـه ايـشـان كرد و گفت: همين يك كار مانده و آن اين است كه زنده شدن پسر از دنـيـا رفـتـه پـادشـاه را از خـداى خود بخواهيد. آن دو نفر به سجده افتادند و زمانى دراز سـجـده خود را طول دادند، آن گاه سر از سجده برداشتد و به پادشاه گفتند: اكنون كسى را نـزد قـبـر فـرزنـدت بفرست و خواهى ديد كه وى زنده شده و سر از قبر بيرون آورده است. در اين هنگام مردم به سوى قبر فرزند پادشاه رفتندو او را ديدند كه برخاسته و خاك از سرش مى ريزد.
مـردم او را نـزد بـپـادشـاه آوردنـد، پـادشـاه بـدو گـفـت: اى فـرزنـد حـال تـو چگونه بود؟ فرزندش گفت: من مرده بودم و ناگاه در همين ساعت دو نفر را ديدم كـه در پـيش گاه پروردگار من به سجده افتاده و از خدا مى خواهند تا مرا زنده كند و خدا نـيـز مـرا زنده كرد. پادشاه گفت: پسر جان! اگر آ دو نفر را ببينى مى شناسى؟ گفت: آرى. در ايـن وقت همه مردم را به صحرا بردند و پسر پادشاه را در جايى نگه داشتند و دستور دادند مردم يك يك از جلوى او بگذرند و پادشاه بدو گفت: اين ها را نگاه كن و ببين آن دو نـفـر كـدام هـسـتـنـد؟ پس از آن كه جمع زيادى عبور كردند، يكى از آن دو نفر بر وى عـبور كرد، پسر پادشاه گفت: اين يكى از آن دو نفر است. سپس جمع ديگرى از پيش چشم او گذشتند تا دومى آمد و پسر پادشاه گفت: اين هم آن ديگرى است.
در اين جا بود كه آن رسول سومى گفت: اما من به خداى اين دو نفر ايمان آوردم و دانـسـتـم كـه آن چه آن ها آورده اند، حق است. پادشاه هم گفت: من نيز به آن دو نفر ايمان آوردم و مردم شهر گفتند: ما نيز به خداى ايشان ايمان آورديم.
حواريون
در گفتار قبلى نام حواريون عيسى به طور اجمال در چند مورد ذكر شد. در اين جا لازم است توضيح بيشترى در اين باره داده شود و نام تعداد آنان و برخى موضوعات ديگر كه در رابطه با ايشان در روايات مورد بحث قرارا گرفته ذكر گردد.
در اين كه سبب نام گذارى آنان به حواريون چه بود، اختلاف است: برخى گفته اند: اين لغت از حور كه به معناى سفيدى خالص است گرفته شده و سبب نام گذاريش آن بود كه شـغـلشـان تـمـيـز كـردن لبـاس هـا بـوده اسـت و سـبـب انـتـخـاب ايـن شـغـل هـم آن بـود كـه آن هـا هـر وقـت گـرسنه مى شدند، به عيسى مى گفتند و آن حضرت بـراى ايـشان از زمين و كوه و سنگ نان بيرون مى آورد و به آن ها مى داد هر وقت تشنه مى شـدنـد، دسـت خـود را به زمين مى زد و آب بيرون مى آمد و آن ه امى آشاميدند تا آن كه به عيسى عرض كردند: يا روح اللّه! كيست كه از ما برتر باشد؟ هرگاه نان بخواهيم ما را سـيـر مـى كنى و هرگاه آب بخواهيم سيراب مى شويم و نعمت ايمان و معرفت به تو نيز بـه مـا عطا شده است؟ عيسى فرمود: برتر از شما آن كسى است كه از دست رنج خود نان مـى خـورد و از كسب خود روزى مى گيرد. آن ها كه اين تسخن را شنيدند، دست به كار شست وشوى جامه هاى مردم شده و از دست مزد آن نان مى خوردند.
بـرخـى ايـن لفـظ را كـنـايـه از پـاكـى و صـفـاى قـلب و دل يا جامه آن ها دانسته اند. قول ديگر آن است كه اين نام كنايه از شست وشو دادن آن ها از دل ها و نفوس مردم بود كه با بيان معارف الهى و احكام و توجه دادن مردم به سوى خداى يكتا، دل ها را از آلودگى شرك و بت پرستى شست وشو مى دادند.
در حـديـثى كه صدوق از حسن بن فضال روايت كرده، وى گويد: به امام هشتم (ع) عرض كـردم كه چرا آن ها را حواريون گفتند؟ حضرت فرمود: اما در پيش مردم بدان سبب بود كه آن هـا جـامـه هـا را مى شستند و اما در نزد ما بدان سبب بود كه آنان خودشان پاك بودند و مردم را نيز با موعظه و پند از آلودگى به گناهان پاك مى كردند.
مـعـنـاى ديـگـرى كـه بـراى حـوارى در لغـت آمـده، يـاور و ناصر است كه آن ها چون دعوت حضرت عيسى را اجابت كرده و يارى و نصرت او ار عهده دار شدند، ازاين رو به حواريون عيسى موسوم گشتند.
تعداد حواريون و نام آن ها
تـعـداد ايـشـان مـطابق روايات دوازده نفر است، ولى از نام آن ها در روايات اسلامى ذكرى نـشـده، فـقـط در حـديـث احتجاج حضرت رضا(ع) با جاثليق اين جمله هست كه حضرت بدو فرمود: حواريون دوازده نفر بودندكه دانشمندتر و برتر از همه آن ها لوقا بود.
در انجيل متى (باب دهم) نام آنها را به عنوان شاگردان عيسى چنين ذكر كرده اند:
۱ـ شـمـعـون مـعـروف به پطرس؛ ۲ـ اندرياس برادر شمعون؛ ۳ـ يعقوب بن زبدى؛ ۴ـ بـرادرش يـوحـنـا؛ ۵ـ فـيـليـپـس؛ ۶ـ بـرتـولمـا؛ ۷ـ تـومـا؛ ۸ـ مـتـى بـاج گـيـر؛ ۹ـ يعقول بن حلفى؛ ۱۰ـ لبى، معروف به تدى؛ ۱۱ـ شمعون قانوى؛ ۱۲ـ يهوداى اسخر يوطى كه عيسى را تسليم يهود نمود.
در انجيل برنا با فصل چهاردهم نام آن دوازده نفر را اين گونه ذكر كرده اند: ۱ـ اندروس؛ ۲ـ بـرادرش پـطـرس شكارچى؛ ۳ـ برنابا؛ ۴ـ متى گمرك چى كه براى جمع و حساب مـاليـات مـى نـشـت؛ ۵ـ يـوحنا؛ ۶ـ يعقوب كه هر دو پسران زبدى بودند؛ ۷ـ تداوس؛ ۸ـ يـهـودا؛ ۹ـ بـرتـولومـاوس؛ ۱۰ـ فـيليپس؛ ۱۱ـ يعقوب؛ ۱۲ـ يهوداى اسخر يوطى خائن.
چـنـان كـه مـلاحـظـه مـى كـنـيـد، نـام لوقـا در هـيـچ يـك از ايـن دو نـقـل نـيـسـت و ايـن يـكـى از مـوارد اخـتـلاف بـيـن روايـات اسـلامـى و انـجـيـل هـايى است كه اگر حديث مزبور از نظر سند معتبر باشد، براى ما سنديّت دارد و مقدم بر انجيل هايى است كه دست خوش تحريف گرديده است.
بـه هـر صـورت، بـيـش از آن چـه در بـالا گـفـتـه شد، از تاريخ و سرنوشت حواريون در روايـات اسـلامـى چـيـزى بـه مـا نـرسيده، تنها در پاره اى از روايات گفت وگوهايى از حـضـرت عـيـسـى بـا حـواريـون در بـرخـى از مـسـافـرت هـايـى كـه مـى كـرده اسـت نقل شده و در دستورهاى اخلاقى و پند و اندرهايى نيز كه از آن بزرگوار به جاى مانده اسـت و گـاهـى نـامى از آن ها برده شده و نصيحت هايى به آن ها فرموده كه چون خالى از فايده نيست، قسمتى از آن ها را در زير براى شما ذكر مى كنيم:
۱ـ كلينى در حديث مرفوعى روايت كرده كه عيسى به حواريون فرمود: مرا به شما حاجتى اسـت كـه مى خواهم آن را برايم برآوريد. گفتند: حجتت برآوده است. عيسى برخاست و قدم هـاى آن هـا را شست، حواريون گفتند: ما به اين كار سزاوارتر بوديم اى روح خدا! عيسى فـرمـود: سـزاوارتـريـن مـردم بـه خدمت گزارى، مرد عالم و دانشمند است و من فروتنى و تـواضـع كـردم تـا شـمـا نـيـز مـانند من پس از رفتنم در مردم فروتنى و تواضع پيشه سـازيـد. سپس عيسى فرمود: حكمت با تواضع و فروتنى آباد گردد، نه با تكبر، چنان كه زراعت در زمين هموار مى رويد نه در كوه.
۲ـ صـدوق در خـصـال از امـام صـادق (ع) روايـت كـرده اسـت كـه حـواريـون بهعيسى عرض كـردند: اى آموزندهئ هر خير و نيكى! به ما بياموز كه چه چيزى سخت ترين همه چيزهاست؟ عـيـسـى فـرمـود: سـخـت تـريـن چـيـزهـا خـشـم خـداى عـزوجـل مـى بـاشـد. پـرسـيـدنـد: بـه چـه وسيله اى مى توان از خشم خداوند پرهيز كرد؟ فرمود: به اين كه خشم نكنيد. گفتند: ابتدا و آغاز خشم از چيست؟ حضرت فرمود: از تكبر و سركشى و كوچك شمردن مردم.
۳ـ در كتاب امالى از امام هشتم حضرت رضا(ع) روايت شده كه فرمود: عيسى بن مريم به حـواريون فرمود كه اى بنى اسرائيل! هنگامى كه دين شما سالم بود، بر دنياى از دست رفـتـه خـود تـاءسـف نـخوريد. دنياپرستان وقتى دنياى آن ها سالم است، براى آن چه از دينشان رفته تاءسف نمى خورند.
۴ـ در كتاب خصال از امام سجاد(ع) روايت شده است كه حضرت مسيح به حواريون فرمود: جز اين نيست كه دنيا پلى است، پس از آن بگذريد و به آبادانى آن نپردازيد.
۵ـ در امـالى طـوسـى از امـام صـادق (ع) روايـت شـده كـه عيسى بن مريم به اصحاب خود فـرمـود: بـراى دنـيـا كـار مـى كـنـيـد، در صـورتـى كـه بـدو كـار و عمل در دنيا روزى مى خوريد و براى آخرت كار نمى كنيد با اين كه در آن جا به جز از راه كـار و عـمـل روزى نـدايـد. واى بـر شـمـا اى عـلمـاى سـوء (و دانـشـمندان بدكار) مزد را مى گيريد، ولى عملى انجام نمى دهيد. نزديك است كه كارفرما كار خود را بخواهد و زود است كـهـشـمـا از ايـن دنـيـا بـه تـاريـكـى قـبـر بـرويـد. چـگـونـه از اهـل علم و دانش است كسى كه به سوى آخرت مى رود، ولى به دنيا رو آورده است بدان چه زيانش مى زند علاقه مندتر است از آن چه سودش دهد.
۶ـ ورّام بن ابى فراس روايت كرده كه عيسى به حواريون فرمود: اى گروه حواريون! من دنيا را براى شما به روبر زمين انداختم (و شما را از دنيا جدا كردم) پس چنان نباشد كه پس از من دوباره او را از زمين بلند كنيد (و بدان علاقه مند گرديد) زيرا از پستى دنياست كه خداى را در آن نافرمانى كنند (و معصيت خداوند در آن انجام شود) و از پستى دنياست كه آخرت جز به ترك دنيا و واگذاردن آن به دست نيايد. پس دنيا را گذرگاه كنيد و آبادش نكنيد و بدانيد كه اصل و ريشه هر خطايى، محبت و دوستى دنياست و چه بسا شهوتى كه براى صاحبش اندوهى دراز و طولانى به بار آورد.
۷ـ نـيـز فـرمـود: مـن دنـيا را براى شما درافكندم و شما بر پشت آن نشسته ايد. پس كسى درباره آن جز پادشاهان و زنان با شما ستيزه نخواهد كرد، اما پادشاهان تا وقتى دنيا را بـراى آن هـا واگذاريد، به شما كارى ندادند و اما به وسيله نماز و روزه از زنان پرهيز كنيد (و بدين وسيله از فريت و علاقه گمراه كننده آن ها خود را برحذر داريد).
۸ـ پيوسته به حواريون مى فرمود: اى گروه حواريون! يه وسيله بغض معصيت كاران و نـافـرمـانـان (و دشـمـنـى آنـان) بـه درگـاه خـداوند دوستى بجوييد (و خود را محبوب حق تـعـالى گـردانـيـد) و بـا دورى و فـاصـله گرفتن از ايشان به پيش گاه خداوند تقرب جوييد و رضايت و خشنودى خدا را در خشم و غضب ايشان بجوييد.
۹ـ در كتاب شريف كافى از امام صادق (ع) روايت كرده كه حواريون نزد عيسى گرد آمدند و گـفـتـنـد: اى آموزنده هر كار خير! ما را هدايت فرما. عيسى به ايشان فرمود: همانا موسى كـليـم اللّه بـه شـما دستور داد كه سوگند دروغ به خداى تبارك و تعالى نخوريد و من بـه شـما دستور مى دهم كه به خداوند قسم نخوريد نه قسم دروغ و نه راست. حواريون گـفـتـنـد: اى روح اللّه! باز هم بيان فرما. عيسى گفت: همانا موسى پيغمبر خدا به شما دستور داد زنا نكنيد و من شما را امر مى كنم كه فكر زنا را نيز در خاطر نياوريد، چه رسد بـه ايـن كـه عـمـل زنـا را انـجـا دهيد، زيرا كسى كه فكر زنا كند، همانند كسى است كه در بـنـاى زيـبـا و رنـگ آمـيـزى شده اى آتش روشن كند كه همان دود آتش رنگ ها را تباه سازد، اگر چه خانه هم نسوزد.
۱۰ـ و از رسـول خدا روايت كرده است كه حواريون به عيسى عرض كردند: اى روح خدا! ما بـا چـه كـسى هم نشينى كنيم؟ فرمود: با كسى كه ديدار او شما را به ياد خدا بيندازد و گـفـتـار او بـر عـلم و دانـش شـمـا بـيـفـزايـد و عـمـل و رفـتـار او شـمـا را بـه آخـرت راغـب گرداند.
۱۱ـ عـلامـه مـجلسى در بحار الانوار نقل مى كند كه در برخى از كتاب ها ديده ام كه عيسى با بعضى از حواريون به مسافرتى رفتند و عبورشان به شهرى افتاد. همين كه نزديك آن شهر شدند، گنجى را در نزديكى جاده ديدند. همراهان عيسى گفتند: اى روح خدا، به ما اجـازه بـده در ايـن جـاتـوقـف نـمـايـيـم و از اين گنج نگهبانى كنيم كه از بين نرود. عيسى فرمود: شما در اين جا بايستيد و من داخل اين شهر مى شوم و گنجى را كه در شهر دارم مى جويم.
هـمـراهـان هـمـان جـا مـاندند و عيسى داخل شهر شد و مقدارى راه رفت تا به خانه اى ويران رسـيـد و پـيرزنى را در آن جا ديد. بدو فرمود: من امشب ميهمان تو هستم، آيا شخص ديگى نـيـز با تو در اين خانه هست؟ پيرزن گفت: آرى، پسرى دارم كه پدرش از دنيا رفته و پـيـش مـن اسـت و روزهـا به صحرا مى رود و خار مى كند و به شهر مى آورد و آن ها را مى فـروشـد و پـول آن را پـيـش مـن مـى آورد و مـا بـا آن پول روزگار خود را مى گذرانيم.
پـيرزم سپس برخاست و اتاقى را براى حضت عيسى آماده كرد تا پسرش از راه رسيد مادر كه او را ديد به وى گفت: خداى تعالى امشب ميهمان شايسته و صالحى براى ما فرستاده كـه نـور زهـد و فـروغ شـايـستگى از جبينش ساطع و آشكار است. خدمتش را مغتم شمار و از مصاحبتش بهره مند شو.
پـسـرك بـه نـزد عـيـسـى آمـد و بـه خـدمـت كـارى و پـذيـرايـى آن حـضـرت مـشـغـول شـد تـا چـون پـاسـى از شـب گـذشـت، عـيـسـى از حال آن جوان و وضع زندگان اش جويا شد و آثر خرد، زيركى، نبوغ، استعداد، ترقى و كـمـال را در وى مـشـاهـده فـرمـود. اكـن مـتـوجـه گـرديـد كـه دل آن جـون بـسـتـه بـه چـيـز بـزرگـى اسـت كـه فـكـر او را سـخـت مـشـغـول كـرده، بـدو فـرمـود: اى جـوان! مـى بـيـنـم دلت بـه چـيـزى مـشـغـول است و اندوهى در دل دارى كه پيوسته با توست و تو را رها نمى كند. خوب است اندوه دل را با من باز گويى شايد داروى دردت پيش من باشد.
وقـتـى عـيـسـى بـه جـوان اصـرار كـرد تـا غـم دل را بـازگـويـد، جـوان گـفـت: آرى در دل من اندهى است كه هيچ كس جز خداى تعالى قدر نيست آن را برطرف سازد. عيسى فرمود: درد دل خود را به من بازگوى شايد خداوند وسيله برطرف كردن آن را به من الهام كند و ياد دهد.
جوان گفت: روزى من بار هيزمى به شهر مى آوردم و در سر راه خود عبورم به قصر دختر پـبـادشاه افتاد و چون به قصر نگاه كردم، چشمم به دختر پادشاه افتاد و عشق او در دلم جـاى گـيـر شـد، بـه طـورى كـه روزبـه روز ايـن عـشـق بيشتر مى شود و براى اين درد، دارويى جز مرگ سراغ ندارم.
عـيـسـى فرمود: اگر مايل به وصل او هستى، من وسيله اى براى تو فراهم مى كنم تا با وى ازدواج كـنـى. جـوان پـيـش مادرش آمد و سخن ميهمان را براى وى بازگفت. مادرش بدو گـفـت: پـسـر جـان! گمان ندارم اين مرد كسى باشد كه بيهوده وعده اى بدهد و نتواند از عهده انجام آن برآيد. سخنش را بپذير و هر چه دستور مى دهد انجام ده.
عـيـسـى بـه جوان فرمود: اكنون برخيز و به قصر پادشاه برو و چون خاصان دربار و وزراى پـادشـاه آمدند كه به نزد او روند، به ايشان بگو كه من براى خواستگارى دختر پـادشـاه آمـده ام. درهـمـاست مرا به وى برسانيد. آن گاه منتظر باش تا چه گويند،سپس به نزد من آى و آن چه مابين تو و پادشاه گذشت به من اطلاع بده.
جـوان بـه در قـصـر آمـد و چـون درخـواست خود را به دربانان اظهار كرد، آن ها خنديدند و تـعـجـب كـردنـد و درخـواسـت او را از روى استهزاء و مسخره به پادشاه رساندند. پادشاه جوان را طلبيد و چون سخنانش را شنيد، از روى شوخى بدو گفت: اى جوان من دختر خود را به تو نخواهم داد، مگر آن كه فلان مقدار جواهر قيمتى و گران بها نزد من آرى.
جـواهراتى را كه پادشاه براى مهريه دخترش ذكر كرده بود، در خزينه هيچ پادشاهى از پـادشـاهان آن زمان با آن اوصاف و مقدار يافت نمى شد و پادشاه فقط از روى شوخى آن سخنان را اظهار داشت، ولى جوان برخاست و گفت: هم اكنون مى روم و پاسخ آن را براى شما مى آورم.
جـوان بـه نـزد حضرت عيسى آمد و ماجرا را بازگفت. عيسى او را به خرابه اى كه در آن مـقـدارى سـنگ و كلوخ بود آورد و به درگاه خداى تعالى دعا كرد و آن سنگ و كلوخ ها به صورت جواهراتى كه پادشاه خواسته بود و بلكه بهتر از آن ها درآمد. آن گاه به جوان فـرمـود: هـر چه مى خواهى از اين ها بردار و به نزد پادشاه ببر. جوان مقدارى از آن ها را بـرداشـتـه و به نزد پادشاه آورد. وقتى پادشاه و حاضران آن جواهرات ار ديدند، حيران شدند و گفتند: اين مقدار اندك است و ما را كفايت نمى كند.
جـوان دوبـاره بـه نـزد حـضرت عيسى آمد و سخن پادشاه و نزديكانش را بازگفت و عيسى بـدو فـرمـود: بـه هـمـان خـرابـه بـرو و هر چه مى خواهى برگير و به نزد آن ها ببر. هـنـگـامـى كـه جـوان بـراى بـار دوم مـقـدار بـيـشترى از آن جواهرات به نزد پادشاه برد، حيرتشان افزون گرديد. سپس پادشاه گفت: كار اين جوان داستان غريبى دارد و سرّى در كـار اوست. سپس با جوان خلوت كرد و حقيقت را از وى جويا شد و چون جوان داستان خود را از آغاز تا انجام براى پادشاه بازگفت، پادشاه دانست كه ميهمان وى حضرت عيسى است.
پس بدو گفت: برخيز به نزد ميهمانت برو و او را پيش من آور تا دخترم را به ازدواج تو درآورد.
عـيسى بيامد و دختر پادشاه را به عقد ازدواج با آن جوان درآورد و پادشاه جامه هاى فاخر و سـلطـنـتـى بـراى آن جـوان فرستاد و جوان آن لباس ها را پوشيده و در همان شب مراسم عـروسـى او بـا دختر پادشاه انجام گرديد. صبح پادشاه جوان را خواست و با او ب گفت وگو پرداخت و او را جوانى خردمند و باذكاوت يافت. پادشاه جز آن دختر فرزند ديگرى نـداشـت، پس او را ولى عهد و جانشين خود قرار داد و خاصان و بزرگان مملكت خود را به فرمان بردارى و اطاعت او ماءمور كرد.
شـب دوم پـادشـاه نـاگـهـان از دنيا رفت و بزرگان مملكت جمع شده و آن جوان را بر تخت سلطنت نشاندند و سر به فرمانش درآورده و خرينه هاى مملكت را تسليم او كردند.
روز سـوم عـيـسى به نزد او آمد تا با وى خداحافظى كند. جوان گفت: اى حكيم فرزانه! تـو را بـر مـن حـقـوق بـسـيـارى اسـت كه اگر من براى هميشه هم زنده بمانم باز هم نمى تـوانـم سـپـاس يكى از آن ها را به جاى آورم، ولى شب گذشته چيزى به خاطرم آمده كه اگ رپـاسـخ آن را به من ندهى از آن چه برايم فراهم آورده اى بهره مند نخواهم شد و اين همه خوشى براى من لذتى نخواهد داشت.
عيسى فرمود: آن چيست؟
جوان گفت: تويى كه چنين قدرتى دارى كه مى توانى در فاصله دو روز مرا از آن وضع فلاكت بار به اين مقام والا برسانى، چرا براى خودت كارى نمى كنى و من تو را در اين جامه و اين حال مشاهده مى كنم؟
عيسى سخن نگفت تا وقتى كه جوان اصرار كرد. پس بدو فرمود: به راستى هر كس نسبت بـه خـداى تعالى دانا باشد و خانه آخرت و ثواب او را بداند و به دنيا و پستى و بى اعـتـبـارى آن بـصـيـرت و بـيـنـايى داشته باشد، ديگر به اين سراى فانى و ناپايدار دل نخواهد بست و ما را در قرب خداى تعالى و معرفت و محبت وى لذت هاى روحانى است كه اين لذت هاى ناپايدار و فانى را در برابر آن ها به چيزى نشمريم.
و چون مقدراى از عيوب دنيا و آفات آن و نعمت هاى عالم آخرت و درجات آن را براى آن جوان بـيـان فـرمـود، جـوان عـرض كرد: پس چرا آن چه را بهتر و شايسته تر است براى خود انتخاب كرده اى و مرا در اين گرفتارى بزرگ انداختى؟
عـيـسـى فرمود: من آن را براى تو انتخاب كردم تا ذكاوت و خرد تو را بيازمايم و ثواب تـو در تـرك ايـن امورى كه براى تو مقدور است بيشتر گردد و تو حجتى براى ديگران گردى.
جـوان كـه ايـن سـخـن را شـنـيد، دست از سلطنت كشيد و همان جامه هاى كهنه خود را پوشيد و مـلازم خـدمـت عيسى گرديد. هنگامى كه عيسى به نزد حواريون بازگشت، بدان ها فرمود: ايـن بـود گـنـجـى كـه مـن آن را در ايـن شـهر جست وجو مى كردم و آن را يافتم، الحمداللّه.
سرانجام كار حواريون
حـواريـون، پـس از عـروج حـضـرت عـيـسـى بـه آسـمان به ميان مردم رفته و آن ها را به شريعت آن حضرت دعوت مى كردند و رساله ها به اطراف نوشتند و گروه بسيارى را به دين مسيح درآوردند تا سرانجام چنان كه گفته اند هر كدام به نحوى به دست امپراتوران و سـلاطـيـن و سـايـر سـركـشـان بـنـى اسـرائيـل بـه قتل رسيدند. بعضى را در ديگ روغن داغ شده انداختند، برخى را سنگ سار نمودند، عده اى را از بناهاى بلند به زمين انداختند و سر و دستشان را شكستند و خلاصه هر يك به نوعى بـه شـهادت رسيدند. تنها ميان ايشان يهوداى اسخر يوطى بود كه خيانت كرد و عيسى را در بـرابـر بهاى اندكى كه از يهود دريافت كرده بود، تسليم نمود به شرحى كه پس از اين خواهد آمد.
پايان كار حضرت عيسى
حـضـرت عـيـسـى بـا پـشـت كـار و دل گـرمـى عـجـيـبـى بـه كـار تـبـليـع ديـن خـود مـشـغـول بـود و به هر شهر و دهكده اى كه وارد مى شد، بيماران و زمين گيران و كوران و كـران را شـفـا مـى داد و مـعجزات نبوت خود را به مردم مى نماياند و همين سبب شده بو كه على رغم مخالفت هاى بسيارى كه از طرف يهود با آن حضرت و آيين او مى شد و تبليغات بـى اساس كه بر ضدّ آن حضرت مى كردند، روزبه روز پيروان عيسى افزون گردد و مردم بيشترى به دين آن حضرت درآيند.
پيشرفت آيى الهى و ديانت حضرت مسيح، رؤ ساى يهود را مصمم ساخت تا تصميم قطعى خود را درباره آن حضرت بگيرند و نقشه قتل او را طرح كنند و براى اجراى آن، امپراتور روم را نـيـز بـا خـود همراه ساختند و در نظرش چنين وانمود كردند كه تبليغات عيسى موجب زوال حكومت و فرو ريختن پايه هاى سلطنت او خواهد گشت.
عـيـسـى از تـصـمـيـم آن هـا آگـاه شـد، ازايـن رو بـه حـال اخـتـفـا درآمـد و بـيشتر اوقات خود را در جاهاى دور دست مى گذرانيد. اما يهود در صدد دسـتـگـيـرى آن حـضـرت برآمدند و براى پيدا كردن و معرّفى وى جايزه ها تعيين كردندو وعده ها دادند.
در ايـن جـا بود كه به گفته بسيارى از مورخان، يهوداى اسخر يوطى تطميع شد و دين خود را به دنيا فروخت و با اين كه خود در زمره حواريون آن حضرت بود، در صدد برآمد تـا مـحـل اخـتـفـاى آن حضرت را به يهود و ماءموران دولت نشان دهد و سرانجام همين كار را كـرد و بـا گـرفـتـن مـبـلغـى انـدك ـ كـه بـه گـفـتـه بـعـضـى سـى درهـم پـول سـيـاه بـود ـ مـكان حضرت مسيح را به دشمنان آن حضرت نشان داد و ماءموران براى دست گيرى آن حضرت بدان مكان رفتند.
آن چه از نظر ما مسلم و قطعى است، اين اسنت كه يهود نتوانستند عيسى را دست گير سازند و هـنگامى كه وارد آن مكان شدند، خداى تعالى آن حضرت را به آسمان بالا برد و شخص ديگرى را كه شبيه آن حضرت بود، دست گير كردند و به دار آويختند و آن شخص هر چه فـريـاد زد مـن عـيـسى نيستم، از وى نپذيرفتند و به دارش آويختند. قرآن كريم در سوره نسا به صراحت در اين باره فرموده است:
وَ م ا قـَتـَلُوهُ وَ م ا صَلَبُوهُ وَ ل كِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مـِنـْهُ م ا لَهـُمْ بـِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلا اتِّب اعَ الظَّنِّ وَ م اقَتَلُوهُ يَقِيناً بَلْ رَفَعَهُ اللّ هُ إِلَيْهِ وَ ك انَ اللّ هُ عَزِيزاً حَكِيماً؛
اينان او را نكشتند و بر دار نزدند، ولى بر آن ه امشتبه شد و آن ها كه درباره وى اختلاف كـردنـد در كشتن او به شك اندرند و در اين باره علمى جز پيروى از گمان ندارند و يقيناً او را نكشتند، بلكه خداوند او را به سوى خود برد و خداوند نيرومند و فرزانه است.
و در اين كه آن شخص كه به شكل حـضـرت عـيـسـى درآمـده بوده، اختلاف است. بسيارى گفته اند كه وى همان يهوداى اسخر يوطى بود كه وقتى وارد محل اختفاى عيسى شد، شبيه آن حضرت گرديد و به دار آويخته شد. برخى گفته اند: وى همان ماءمورى بود كه وارد آن مكان شد و هر چه گشت، عيسى را نـديـد و چـون بيرون آند خودش شبيه به عيسى گرديد و ديگران كه در خارج منتظر آمدن وى بودند، او را دست گير ساخته و به پاى دار بردند. در حديثى كه عالى بن ابراهيم از امـام بـاقـر(ع) روايـت كـرده، ايـن گونه است كه حضرت عيسى پيش از آن حواريون را نـزد خـود جـمـع كرد و به آن ها فرمود: خداى تعالى به من وحى كرده كه مرا در اين ساعت بـه نـزد خـود خـواهد برد، اكنون كدام يك از شما حاضر است جان خود را فداى من كند و در بهشت با من باشد؟ جوانى از ميان آن ها برخاست و آمادگى خود را براى اين كار اعلام كرد و خـداى تـعـالى او را بـه عـيـسى شبيه ساخت و يهود وى را به جاى آن حضرت دست گير ساخته و به دار آويختند.
در پـاره اى از تـواريـخ آمـده كـه يـهـوداى اسـخـر يـوطـى پـس از ايـن كـه در بـرابـر پول اندكى حاضر شد محل اختفاى عيسى را به يهود نشان دهد، سخت پشيمان شد و پولى را كه گرفته بود به يهوديان پس داد و خود را به دار آويخت.
طـبـق روايـات بـسـيـارى كـه از طـريـق شـيـعـه و سـنـى نـقـل شـده اسـت، حـضـرت عـيـسـى در آخـرالزمـان بـه زمـيـن فـرود مـى آيـد و دجـّال را مـى كـشـد و در كارها حضرت مهدى ـ ارواحنا فداه ـ را مقدّم مى دارد و در پشت سر آن حـضـرت نـمـاز مـى گـذارد و پيروان آن حضرت به دين اسلام درمى آيند و اسلام بر همه اديـان پـيـروز مـى شـود، و سـايـر آن چـه در عـلايـم ظـهـور نقل شده است.
اناجيل
در ايـن جـا بـد نـيـسـت مـخـتـصـرى هـم راجـع بـه انـجـيـل و انـاجـيـل مـوجـود در دسـت مـسـيحيان بشنويد تا اجمالى براى خوانندگان محترم در اين باره باقى نماند.
لفـظ انـجـيل در لغت به معناى بشارت و خبر نيك و مژده است در اصطلاح مسيحيان نام كتاب ها و رسايلى است كه پس از زمان مسيح به دست حواريون و شاگردان آن ها چمع آورى شده و شامل اقوال، معجزات، تعاليم حضرت عيسى و برخى از احكام است. چنان كه از آيـات قـرآنـى اسـتـفـاده مـى شـود، خـداى تـعـالى كـتـابـى بـه نـام انـجـيـل بـه عـيسى داد و در ده جا نام آن را در قرآن ذكر فرموده است و مطابق آيه اى كه در سـورهـئ مـائده اسـت، انـجـيلى كه خداى تعالى به عيسى داد، در آن هدايت و نور و تصديق كننده تورات و راهنما و پندى براى مومنان بود.
طـبـق آيـه اى كـه در سـوره اعـراف آمـده، نـام پـيـغـمـبـر اسـلام در انـجـيـل نـوشـتـه شـده و طـبق آيه ديگرى كه در سوره صف آمده، حضرت عيسى در آن كتاب مسيحيان را به آمدن آن پيغمبر پس از خود بشارت داده است.
آن چه از نظر مورّخان قطعى است و شواهدى هم بر تاءييد اين نظريه وجود دارد، اين است كـه انـجـيـل اصـلى اكـنـون در دسـت نـيـسـت و آن چـه بـه نـام انـجـيـل نوشته شده، چه آن ها كه اكنون در دست مسيحيان است و چه آن ها كه از نظر كليسا مـردود شـنـاخـتـه شد و از بين رفته، پس از حضرت مسيح به دست حواريون و شاگردان ايـشـان تاءليف و تنظيم شده و تناقضات و اختلافات زياد دارد و پاره اى از احكام كه در آهـا ديـده مـى شـود، بـزرگ تـريـن دليـل و گـواه بـر آن سـت كـه هـيـچ يـك از آن هـا انـجـيـل اصـلى نـيـسـت و تنها پاره اى از گفتار مسيح را در قسمت خاى مختلف آن ه امى توان يـافـت. و چـون هـدف مـا در ايـن كـتـاب نـقـل قـسـمـت هـاى تـاريـخـى احـوال انـبـيـاى الهـى بـوده، نـمـى تـوانـيـم بـه تـحـقـيق بيشترى در اين باره بپردازيم.
بـه هـر صـورت مـيـان پـيـروان مـسـيـح پـس از آن حـضـرت انجيل ها و رساله هاى بسيارى تنظيم گرديد كه در قرن چهارم ميلادى تعداد آن ها به بيش از ۱۶۰ عـدد مـى رسـيـد و پـس از آن كـه كـنـسـتـانـتـيـن اوّل، امـپـراتـور روم پـيـرو آيـيـن مـسـيـح گـرديـد، دسـتـور داد انـجـمـنـى از كـشـيـش هـا تشكيل دادند، پذيرفتند و قانونى و معتبر شناختند و مابقى را مردود دانستند.
آن چـه را كـليـسـا مـعـتـبـر و قـانـونـى دانـسـت، چـهـار انـجـيـل بـه نـام انـجـيـل مـتـى، انـجـيـل مـرقـس، انـجـيـل لوقـا و انـجـيـل يـوحـنـاست و چهارده رساله نيز از پولس بدان ضميمه كرده و همه را به نام عهد جديد نام گذارى كرده و انتشار دادند.
از مـيـان انـاجـيـلى ـ كـه كـليـسـا آن را مـردود دانـسـت ـ انـجـيـل بـرنـابـا بود كه خود از حواريون بزرگ حضرت مسيح و از مبشّران نجات بود و زحمات بسيارى در پيش رفت دين مسيح كشيد و به همين سبب رسولان او را به اين نام يعنى برنابا ملقب نمودند و به معناى پسر وعظ است.
شـخـصـيـت و عظمت برنابا نزد مسيحيان به خوبى روشن بود تا آن جا كه پولس را كه بـنـيـان گـذار مـسـيحيت فعلى است شاگرد او مى دانند و خود پولس در چند جا به اين امر اعـتراف كرده است و در كتب مسيحيان هر جا نامى از برنابا برده شده، از او به بزرگى ياد كرده و در كتاب اعمال رسولان، او را با ستاره مشترى همانند كرده اند.
بـا ايـن وضع معلوم نبود علت اين كه كليسا انجيل او را مردود شناخت چه بود تا وقتى كه نـسـخه اى از آن به دست آمد و به عربى و فارسى ترجمه شد و معلوم شد علت مخالفت كـليـسـا بـا انـجـيـل مـزبـور، آن بـود كـه مـوضـوعـات بـسـيـارى در انـجـيـل برنابا وجود داشت كه به صلاح مقام پاپ و كليسا نبود و خرافاتى را كه آن ها ميان مردم رواج داده بودند محكوم مى كرده است.
انـجـيـل برنابا مسئله بهشت فروشى خريد گناهان و غفران دادن كشيشان را ـ كه منبع درآمد سـرشـارى بـراى كـليـس و گـردانندگان آن بود – منكر شده و اساس اين خرافات را كه مسئله فدا شدن مسيح و مصلوب شدن او بود از بين برده است.
انـجيل برنابا مصلوب را همان يهوداى اسخر يوطى مى داند، نه حضرت مسيح و تصريح مـى كـنـد كـه مسيح كشته نشده و به دار آويخته نشد، بلكه يهوداى اسخر يوطى بود كه بدو شبيه گرديد و به دارش آويختند.
انجيل برنابا عيسى را بنده اى از بندگان خدا مى داند، نه خدا يا پسر خدا.
در انـجـيل برنابا، به آمدن پيغمبر اسلام آشكارا در چند جا اشاره شده و مردم را به ظهور آن حـضـرت بـشـارت داده اسـت، بـديـن تـرتـيـب كـليـسا به خود حق مى داد كه آن را مردود بشناسد و خواندنش را ممنوع سازد.
عـلت ديـگرى هم كه سبب مردود شناختن انجيل برنابا شد، اين بود كه برنابا با اين كه خـود، پـولس را بـه مـردم مـعـرفـى كـرد و مـيان انجمن مبشّران دين مسيح وارد ساخت، اما در پـايـان كـار بـا افـكار و معتقدات پولس كه از مكتب هاى بت پرستى يونان سرچشمه مى گـرفـت، مـخـالفـت كـرد و آن ها را برخلاف روح آيين عيسى دانست و چون پولس در نظر مـسيحيان بزرگ معرفى شده بود و گفتار او را مقدّم بر گفتار ديگران مى دانستند، از اين رو نـتـوانـسـتـنـد انـجـيـل دشـمـن پـولس، يـعـنـى بـرنـابـا را بـه رسـمـيـت بـشـنـاسند و اناجيل ديگر را كه مخالفتى با پولس و افكار او نداشت به رسميت شناختند.
بـه هـر صـورت اغـراض سـيـاسـى و مـنافع مادى و دوستى و دشمنى ها كار خود را كرد و انجيلى را كه صاحب آن از نظر ايمان و عقيده از هر كس به مسيح نزديكتر و در نشر آيين آن حـضـرت از ديـگران دل سوزتر و جدّى تر و فداكارتر بوده و محتويات آن با روح آيين مسيح سازگارتر است مردود شناخته و به جاى آن اناجيلى را كه حتى در انتساب آن ها به صـاحـبانش ترديد است و بر فرض صحّت انتساب مزبور، صاحبانش از آيين حقيقى مسيح روى بـرتـافـته و به صورت دشمنان و گرگانى براى آيين مقدس مسيح درآمده بودند، معتبر و قانونى دانستند.
يـكـى از نـويـسـنـدگـان مـعـاصـر مـوضـوع بـه دسـت آمـدن انجيل برنابا را اين گونه دكر كرده است: انجيل برنابا قرن ها ناپديد بود و كسى از تـرس كـليـسـا جـرئت اظـهـار و نشر آن را نداشت تا در قرن شانرده ميلادى اسقفى به نام فـراموينو يك نسخه اى از آن را به زبان ايتاليايى بود، در كتاب خانه پاپ اسكوتس پنجم به دست آورد و در آستين خود پنهان كرد و در فرصت هاى مناسب آن را با دقت مطالعه كـرد و در پـرتـو آن بـه اسـلام هـدايـت يـافـت و در اوايـل قـرن هـيـجـدهـم مـسـيـحـى نـيـز يـك نـسـخـه اسـپـانـيـولى از ايـن انـجـيـل بـه دسـت آمـد و پـس از آن دكتر منكهوس آن را به زبان انگليسى ترجمه كرد و در سـال ۱۹۰۸ شـخصى به نام دكتر خليل سعادت آن را به زبان عربى ترجمه كرد و در ايـن اواخر علامه معظم، آقاى حيدر قلى خان سردار كابلى آن را به فارسى ترجمه كرده اند و آن ترجمه د ركرمانشاه به چاپ رسيد.
نـگـارنـده گـويد: پس از ترجمه علامه سردار كابلى، ترجمه فارسى ديگرى نيز به قـلم فـاضـل ارجـمـنـد آقـاى مـرتـضى فهيم كرمانى چند سالى است منتشر شده كه از نظر روانـى قـلم و اتقان ترجمه، مزايايى بر ترجمه قبلى دارد. خداى تعالى بر توفيقات جـنـاب ايـشـان در خـدمـت بـه اسـلام بـيـفـزايـد و جـامعه ما را قدردان زحمات خدمت گزارانى امثال ايشان بفرمايد.
اندرزها و مواعظ حضرت عيسى (ع)
اضـافـه بـر مـوعـظ و انـدرزهـايـى كـه در انـاجـيـل مـعـتـبـر و غـيـر معتبر از حضرت عيسى نـقـل شـده، مـوعـظـه هـايـى هـم در روايـات اسـلامـى و احـاديـث اهـل بيت از آن حضرت روايت شده كه شايد با تتبع و تحقيق، بسيارى از آن ها يا دست كم قـسـمـتـى از آن هـا بـا آن چـه در انـاجـيـل و رسـايـل عـيـسـويـان نقل شده، شبيه به يك ديگر باشند و همين روايات، تاءييدى بر صحت آن قسمت ها قرار گيرد.
بـه هـر صـورت مـا در ايـن جـا قـسـمـتـى از آن هـا را از روى روايـات گـلچـيـن كـرده، و در ذيل ترجمه آن ها را از نظر شما مى گذرانيم:
۱ـ شـيـخ صـدوق از امام باقر(ع) روايت كرده كه حضرت عيسى براى پاره اى از كارهاى خود ببا سه تن از اصحاب بيرون رفتند و در راه به سه عدد خشت طلا برخوردند كه در سـر راه افـتاده بود. عيسى به اصحاب فرمود: اين ها كشنده مردم اند. اين سخن را گفته و از آن جا گذشت. سپس يكى از آن ها گفت: مرا حاجتى است. اين سخن را گفته و بازگشت. دومـى نـيـز گـفـت: مرا حاجتى است و از عيسى خداحافظى كرد و بازگشت. سومى نيز همين سـخن راگفته و بازگشت و هر سه به نزد خشت هاى طلا آمدند. مقدارى كه آن جا نشستند دو نفر از آن ها رو به زفيق سومى خود كرده و گفتند: بخيز و برو براى ما غذايى خريدارى كن. او براى خريد غذا رفت و چون غذا را خريدارى كرد، مقدارى زهر نيز خريد و در آن غذا ريـخـت تـا طلاهاى آن دو را تصاحب كند و شريكى نداشته باشد. آن دو نيز با خود گفتند كـه چـون آن رفـيـق ديـگـرمـان آمد، او را مى كشيم تا در طلاها شريك ما نباشد و يك شريك كـمتر داشته باشيم. وقتى وى از راه رسيد برخاسته و او را كشتند و خود نيز چون غذا را خوردند در همان جا مردند.
در اين وقت حضرت عيسى بازگشت و آن ها را در كنار خشت هاى طلا مرده يافت. پس آن ها را بـه اذن خـدا زنـده كـرد، سـپس بدان ها فرمود: مگر من به شما نگفتم كه اين ها كشنده مردم اند؟
۲ـ در كـتـاب امـالى از آن حـضـرت روايـت شـده كـه حـضـرت عـيـسـى مـيـان بـنـى اسرائيل به پاخاست و فرمود: اى بنى اسرائيل! كمت را به نادانان مياموزيد كه بدانان سـتم مى كنيد و آن را از (آموختن به) اهلش دريغ نداريد كه بدان ها ستم خواهيد كرد و به ستم كار در ستمش كمك نكنيد كه فضيلت خود را از بين مى بريد.
۳ـ هـم چـنـيـن در آن كـتاب از آن حضرت روايت كرده كه عيسى بن مريم به يكى از اصحاب خود فرمود: آن چه وست ندارى ديگران با تو انجام دهند، تو با ديگران انجام نده و اگر كسى به گونه راستت سيلى نواخت، گونه چپت را هم بده (تابدان بنوازد).
۴ـ در هـمـان كـتـاب از امام صادق (ع) روايت شده كه عيسى به اصحاب خود مى فرمود: اى فـرزنـدان آدم! از دنـيـا بـه سـوى خـدا بـگـريـزيـد و دل هاتان را از آن برداريد، زيرا كه شما شايسته آن نيستيد و دنيا نيز شايسته شما نيست. شـمـا در آن نـخـواهـيـد مـانـد و دنـيـا بـراى شـمـا پـايدار نمى ماند. دنيايى پر فريب و پـرمـاجـراسـت و فـريـب خـورده كـسـى است كه مغرور آن گردد و مغبون است كسى كه بدان دل ببندد و هلاك شونده كسى است كه آن را دوست بدارد و بخواهد.
بـه درگاه آفردگار خود توبه كنيد و از پروردگار بترسيد و واهمه كنيد از روزى كه پـدر مـجـازات پسر را نكشد و فرزندى به جاى پدر مجازات نشود. پدرانتان كجا هستند؟ مادرانتان كجايند؟ خواهران و برادرانتان كجايند؟ فرزندانتان كجايند؟ آن ها را خواندند و اجابت كردن و با اين جهان وداع كردند و با مردگان مجاور گشتند و در زمره هلاك شدگان درآمدند و از دنيا رفتند. از دوستان جدا شدند و نيازمند آن چه از پيش فرستادند گرديدند و از آن چـه بـه جاى نهادند، بى نياز گشتند. تا شما به چه كسى پند داده شويد؟ و تا چند جلوگيرى شويد، ولى خوددارى نكنيد و در سرگرمى و بى خبرى باشيد؟ حكايت شما در دنـيـا حكايت چهار پايانى است كه پيوسته در انديشه شكم و شهوت خود هستند. چرا از كسى كه شما را آفريده شرم نداريد.
بـا ايـن كـه او نـافـرمـان خود را تهديد به دوزخ كرده و شما تاب آن رانداريد و فرمان بـردارش را وعده بهشت و مجاورت در فردوس اعلى داده، پس شما در رسيدن به بهشت با يـك ديـگر رقابت كنيد و از بهشتيان باشيد و به خود انصاف دهيد و به ناتوانان و حاجت مندان خود مهربان باشيد و به درگاه خدا از روى اخلاص توبه آريد.
بندگانى نيكوكار باشيد نه پادشاهانى جبّار و نه از فراعنه سركشى كه به خدايى ـ كـه آن هـا را بـه مـرگ مقهور كرده ـ سر كشى مى ورزند. جبّار جبّاران و پروردگار زمين و آسـمـان و مـعـبـود پـيـشـيـنيان و پسينيان و فرمان رواى روز جزا، سخت كيفر و داراى عذابى دردناك است.
ستم كارى از دست وى بدر يرود و چيزى از او فوت نشود و هيچ چيز بر وى نهان نماند و چـيـزى از او نـهـفـته نگردد. دانش وى همه چيز را شماره كرده و به جاى گاهش فرود آورد، بـهـشـت بـاشـد يـا دوزخ. اى آدمـى زاده نـاتـوان! بـه كـجـا مـى گريزى از كسى كه در تاريكى شب تو و روشنى روزت تو را مى جويد و در هر حالى از حالات تو را مى طلبد؟ به خوبى تبليغ كرد هر كه پند داد، و رستگار گرديد هر كه پند گرفت.
۵ـ در هـمـان كتاب از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: حضرت مسيح فرموده كه كسى كـه انـدوهـش زيـاد بـاشد، بدنش بيمار گردد. كسى كه بد خو باشد خود را معذب سازد. كسى كه سخنش بسيار باشد، لغزش و غلطش بسيار باشد. كسى كه دروغ بسيار گويد، بـهـا و زيـبـايـى اش بـرود و كـسـى كـه بـا مـردم درافـتد (و با آن ها نزاع كند،) مروّتش برود.
۶ـ در كتاب خصال از امير مؤ منان (ع) روايت شده كه حضرت عيسى بن مريم فرمود: دينار و پول، بيمارى و درد دين است و عالم و دانشمند، طبيب دين است. پس هرگاه ديديد كه طبيب درد را بـه سـوى خـود مـى كـشـانـد (و بـه جـمـع آورى پـول مـشـغـول شـده) او رامـتـّهـم سـازيـد و بـدانـيـد كـه او نمى تواند ديگران را نصيحت كند.
۷ـ در مـعـانى الاخبار از امام صادق (ع) روايت شده كه عيسى بن مريم در يكى از خطبه هاى خـود بـه بـنـى اسـرائيـل گـفـت: مـن ميان شما شب خود را به روز آوردم، در حالى كه نان خـورشـم گرسنگى، خوراكى علف صحرا، چرا غم ماه، فرشم خاك، و بسترم سنگ است. خانه اى ندارم كه ويران شود، مالى مدارم كه تباه گردد، فرزندى ندام كه بميرد، زنى نـدارم كـه غـمـناك و محزون گردد. صبح كردم در حالى كه هيچ ندارم و شام كردم در حالى كه هيچ ندارم و با اين حال بى نيازترين فرزندان آدم هستم.
۸ـ شـيـخ مـفـيـد در كـتـاب اخـتـصـاص از امام صادق (ع) روايت كرده است كه عيسى بن مريم فرمود: من بيماران را مداوا كردم و به اذن خدا شفايشان دادم و كور مادرزاد و شخص برص دار را بـه اذن خـدا بـهـبـودى دادم و مردگان را به اذن خدا زنده كردم، ولى شخص احمق را نـتـوانـسـتم اصلاح و معالجه كنم. بدان حضرت گفتند: ياروح اللّه! احمق كيست؟ فرمود: شـخـص خـودپـسند و خودراءى. كسى كه هر فضيلت و برترى را براى خود مى بيند نه بـراى ديـگـران و هـمـه جـا حـق را بـه خـود مـى دهـد نه به ديگران، اين است آن احمقى كه بهبودى و مداوايش مقدور نيست.
۹ـ ورّام بن ابى فراس در تنبيه الخواطر روايت كرده است كه به عيسى بن مريم وحى شد كـه اى عيسى! براى مردم در بردبارى هم چون زمين زير پاى آنان باش و در سخاوت هم چون آب روان و در مهر ورزى و رحمتت هم چون خورشيد و ماه باش كه بر نيكوكار و بدكار تابش مى كند.
۱۰ـ هم چنين از آن حضرت روايت كرده كه فرمود: كيست كه بر موج دريا خانه اى بنا كند؟ اين دنياى شما اين گونه است پس آن را قرارگاه مگيريد.
۱۱ـ بـه آن حـضـرت عـرض شـد: چـه كـسـى تو را ادب كرد؟ فرمود: كسى مرا ادب نكرد، زشتى نادانى را مشاهده كردم پس از آن دورى گزيدم.
۱۲ـ شيخ كلينى در روضه كافى از امام صادق (ع) روايت كرده كه حضرت عيسى فرمود: كـار دنـيـا و آخرت هر دو سخت است، اما كار دنيا بدان سبب دشوار است كه تو دست به چـيـزى از آن دراز نـمى كنى، جز آن كه شخص فاجر و بزه كارى را مى بينى كه پيش از تـو بـدان سـبـقـت جـسـتـه اسـت و اما كار آخرت دشوار است، زيرا كمك كارى در آخرت نمى يابى كه تو را بدان كمك دهد.
مجله تاریخ
پیچ اینستاگرام مجله تاریخ
منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)