به نام خدا
حضرت صالح (ع) مـيـان قـوم ثمود زندگى مى كرد و از آن ها بود. قوم ثمود از فرزندان ثمود بن عامربن ارم بن سام بن نوح بودند، البته برخى هم نسبت ثمود را ثمود بن عاد بـن عـوص بـن ارم بـن سـام بن نوح ذكر كرده اند. نسبت صالح را نيز برخى صالح بن عـبـيـد بن اسلف بن ماشخ (يا ماسح) بن عبيد بن حاذر بن ثمود ذكر كرده اند و بعضى هم صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود نوشته اند.
قـوم ثمود در سرزمين حجر كه ميان حجاز و شام قرار داشت ، زندگى مى كردند و هنوز آثارى از خانه هاى آن ها در آن سرزمين موجود است و كسانى كه پيش از اين به وسيله شتر از راه شام به مكه مى رفته اند، در سرراه خود از آن جا عبور كرده و آثار مزبور را ديده اند.
دربـاره توقف و سكونت آن ها در آن سرزمين اختلاف است ؛ بعضى گفته اند: آن ها قومى از يـهـود بـوده انـد كـه به فلسطين رفته و آن جا را براى سكونت انتخاب كردند. ديـگـران گـفـتـه اند: اينان از تيره عمالقه بودند كه از قسمت هاى غرب فرات به آن جا كـوچ كـردنـد. قـول سـوم آن اسـت كـه از عـمـالقـه مـصـر بـوده انـد كـه سـلطـان مصراحمس ايشان را از آن جا براند. بعضى از تاريخ نگاران گفته اند: آن هـا بـاقـى مـانـدگـان قـوم عاد بودند و سرزمينشان نيز از مستعمرات قوم عاد بوده است. ايـن قـول آخـر بـا قـرآن نـيـز بـى تـنـاسـبـى نـيـسـت كـه از قـول حـضـرت صالح حكايت مى كند كه نعمت هاى خدا را برقوم ثمود شماره مى كرد و مى فـرمـود:بـه يـاد آريـد كه خداوند شما را پس از عاد جانشين آن ها كرد و در اين سرزمين جاى گيرتان نمود.
تمدن قوم ثمود
از آن چـه خـداى تـعـالى در سوره اعراف و شعراء بيان فرموده ، به دست مى آيد كه قوم ثـمـود مـردمـان مـتـمـدنـى بـوده اند كه براى سكونت خود قصرها مى ساختند و با شكافتن دل كـوه هـا، بـا مـهارت خاصى بنا مى كردند. هم چنين در سوره اعراف آمده است : و…خدا شما را در اين سرزمين جاى گير ساخت كه از دشت هاى آن براى ساختن قصرها استفاده كنيد و از كوه ها، خانه ها مى تراشيد و نعمت هاى خدا را به ياد آريد.
در سـوره شـعـراء اسـت : … چـنـان نيست كه شما را در اين نعمت ها كه هستيد (آزادانه) در حال آسايش (وبدون بازپرسى) واگذارند، در اين باغستان ها و چشمه سارها و كشتزارها و نخلستان ها كه گل هاى بسيار (يالطيف) دارد و در خانه هايى كه با مهارت از كوه ها مى تراشيد (وبراى خود مى سازيد).
شـغـل آنـان چـنـان كـه از آيـات ذيـل بـه دسـت مـى آيـد، زراعـت، احـداث قـنـوات و غـرس نخل ها بوده است و زندگى آسوده و خوشى داشته اند.
عمرهاى طولانى و آسايش آن ها
طـبـرسـى (ره) در تـفـسـيـر هـمـيـن آيـه سـوره شـعـراء از ابـن عـبـاس نـقـل كـرده كـه قوم ثمود براى تابستانى و ايامى كه هوا ملايم بود، خانه هايى در زمين هـاى مـسطح مى ساختند وبراى زمستان ها دل كوه را مى تراشيدند و از آن ها خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد.
روايـت شـده كـه بـه سـبب عمرهاى درازى كه داشتند، ناچار بودند براى دوام بيشتر، سنگ هـاى كـوه را بـتـراشـنـد و خـانـه هاى خود را در تونل هايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمى آورد.
هـم چـنـيـن در تـفـسـيـر آيـه ۶۱ سـوره هـود از ضـحـاك نـقـل كـرده كـه : عـمـر ثـمـوديـان مـا بـيـن سـيـصـد تـا هـزار سال بوده است ؛ يعنى كمتر از سيصد سال عمر نمى كردند.
آغاز دعوت صالح
قوم ثمود در كمال خوشى و نعمت به سر مى بردند و از باغ هاى سرسبز و چشمه سارها و زمـين هاى حاصل خيز خود و حيواناتشان بهره مند بودند تا اين كه كم كم بت پرستى و فـسـاد در ايـشـان رواج پـيـدا كـرد و خـداى تـعـاليبراى هدايتشان حضرت صالح را كه از خـانـواده هاى اصيل و محترم آن ها و به عقل و علم ميانشان معروف بود، فرستاد و او آن ها را مخاطب ساخته ، فرمود:اى مردم ! خدا را بپرستيد كه معبودى جز او نداريد. اوست كه شما را از زمـيـن (وخاك) آفريد و آبادى زمين را به شما واگذار كرد. از وى آمرزش بخواهيد و روى تـوبـه بـه درگـاهـش بـريـد كـه به راستى پروردگار من نزديك و پاسخ گوى (دعاى) شماست.
بـه يـاد آريد كه شما را جانشينان قوم عاد فرمود و در زمين جاى گيرتان ساخت كه در زمـيـن هـاى مسطح (ودشت هاى) آن ، قصرها مى سازيد و از كوه ها خانه ها مى تراشيد. نعمت هاى خدا را به ياد آريد و در زمين به فساد نكوشيد.
اى مـردم ! مـن پـيـام آورنـده امـيـنـى بـراى شـمـا هـسـتم . از خدا بترسيد و امر او را اطاعت كنيد.
ايـن نكته را نيز كه معمولا پيمبران بزرگوار ديگر به مردم خود تذكر مى دادند، به آن ها تذكر داد كه :من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمى كنم . مزد من جز بر خدا و پرودگار جهانيان نيست. آيا چنين پنداريد كه در اين نعمت هايى كه در اين سـرزمـيـن (يـا در ايـن دنـيا) داريد و از آن استفاده مى كنيد، بدون بازخواست شما را رها مى كـنـنـد كه از حساب و بازخواست در امان باشيد. چنين نيست و روزى بيايد كه از آن ها مورد سؤ ال قرار گيريد.
آن قوم در جواى وى گفتند:اى صالح ! تو پيش از اين مورد اميد ما بودى و قـبـل از آن كـه ايـن سـخـنـان را بـگـويـى ، گـذشـتـه نـيـكـى از نـظـر عـقـل ، بـيـنـايـى و كـمـال از تـو داشـتـيـم ، بـه تـو امـيـدهـا بـسـتـه بـوديـم و خـيـال مـى كـرديـم در پـيـشـامـدهـاى ناگوار و هجوم مشكلات مى توانيم از خرد و درايت تو اسـتفاده كنيم ، ولى اكنون مى بينيم كه نظر ما اشتباه بود و اميدهاى ما برباد رفت ، زيرا تو بر ضدّ يكى از سنّتها ديرين و مظاهر مليّت ما قيام كردى و ما را از پرستش آن چه پـدرانـمـان مـى پـرسـتـيـدنـد، بـاز مـى دارى. و ايـن آيـيـن مقدس و ملى ما را باطل مى دانى ، بدين ترتيب در آن چه ما را بدان دعوتمان مى كنى ، در شك و ترديد هستيم.
صـالح بـه آن هـا فـرمـود:اگـر مـن بر (مبناى) حجت و دليلى از جانب پروردگارم آمده بـاشـم و مـعجزه اى بر صدق ادّعاى خود داشته باشم و خدا از جانب خود رحمتى به من عطا فـرمـوده باشد كه مرا به نبوّبت انتخاب فرموده و به رسالت به سوى شما فرستاده بـاشـد، پـس چـگـونـه نـافرمانيش كنم و كيست كه در صورت نافرمانى از عذاب خدا مرا يارى دهد؟ و من چگونه دست از ماءموريت خويش بردارم ؟.
صـالح بـار ديـگـر پـس از تـذكـر نـعـمـت هـاى الهـى ، آن هـا را مـخـاطـب سـاخته و از روى دل سـوزى و خـيـرخـواهى فرمود:از خدا بترسيد و سخن مرا بپذيريد و فرمان اسـراف گـران را پـيـروى نـكـنـيـد، آنـان كـه در زمـيـن افـسـاد كـنـنـد و اصـلاح نـكـنـنـد. قوم ثمود اين بار به تكذيب سخنان صالح دليرتر شده و پرده درى را بـيـشـتـر كـردنـد و در پـاسـخ او اظـهـار داشـتـنـد:تو بى شك جادو زده شده اى. و تـوازن عـقـلى خـود را از دسـت داده اى ، مـگـر تـو جـزء بـشـرى مـانـند ما هستى، آخـر چـه امـتـيازى بر مار دراى كه خود را خردمندتر از ما مى دانى و مدّعى نبوت گشته و خود را پيغمبر خدا مى دانى . اگر راست مى گويى معجزه و نشانه اى بر صدق دعوى خود بياور.
ناقه صالح
عـيـاشـى در تـفـسـيـر خـود از امـام بـاقـر(ع) روايـت كـرده كـه جـبـرئيـل داسـتـان قـوم صـالح را بـراى رسـول خـدا (ص) ايـن چـنـيـن نـقـل كـرد: صـالح در سـن ۱۶ سـالگـى بـه سـوى قـوم خود مبعوث گرديد تا سن ۱۲۰ سالگى ميان آن ها بود، ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند. آن ها هفتاد بت داشتند كه در بـرابـر خداى بزرگ آن ها را پرستش مى كردند. صالح كه آن وضع را مشاهده كرد، به آن ها فرمود: اى مردم ! من ۱۶ ساله بودم كه به سوى شما برانگيخته شدم و اكنون ۱۲۰ سال از عمرم مى گذرد (و در اين مدت طولانى شما دعوتم را نپذيرفتيد). اكنون يكى از دو كار را به شما پيشنهاد مى كنم : يا چيزى بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم و آن را به شما بدهد و يا آن كه بگذاريد من از معبودان شما چيزى بخواهم و اگر اجابت كردند از ميان شما مى روم ، زيرا هم من شما را خته كرده ام و هم شما مرا خسته كرده ايد.
مردم گفتند: اى صالح به راستى كه سخن از روى انصاف گفتى و براى همين كار روزى را وعده گذاردند كه براى انجام آن حاضر شوند.
چـون روز مـوعـود شـد بت هاى خود را به دوش گرفته ، آوردند. سپس خوراك و نوشيدنى آورده و چـون از خـوردن و آشاميدن فراغت جستند، صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح ! درخواست كن .
صـالح بـت بـزرگ آن هـا را خـواند، ولى پاسخ نداد. صالح گفت : چرا پاسخ نمى دهد؟ بدو گفتند: ديگرى را بخوان . صالح يك يك آن ها را خواند و هيچ كدام پاسخش را ندادند. سـپـس رو به مردم كرده و فرمود: ديديد كه من بت هاى شما را خواندم و هيچ كدام جوابم را نـدانـد. اكـنـون از من بخواهيد تا خداى خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بت هاى خويش كرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمى دهيد؟ باز هم جوابى ندادند.
بـه صـالح گـفـتـنـد: بـه كـنـارى بـرو و انـدكـى مـا را بـا بـت هـامـان بـه حـال خـود بـگـذار. صـالح بـه يك سو رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده و ظرف هايى را كه همراه آورده بودند به يك سو زده و بر خاك غلطيدند و به بت ها گفتند: اگر امـروز جواب صالح را ندهيد، ما رسوا مى شويم . سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و از اين ها درخواست كن . صالح پيش آمده و آن ها را خواند، ولى باز هم پاسخى ندادند.
سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و اين خدايان شما پاسخ مرا ندادند. اكنون شما از من درخواست كنيد تا از خداى خود بخواهم تا همين ساعت شما را اجابت كند. در اين وقت ۷۰ نفر از بـزرگـان و سـران ايـشـان پيش آمده و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى مى كنيم . صـالح فـرمـود: هـمـه ايـنـان بـه درخـواسـت شـمـا راضى هستند و هر چه شما بگوييد مى پـذيـرنـد؟ مـردم فـريـاد زدنـد: آرى ، اگـر ايـن ۷۰ نفر سخن تو را پذيرفتند، ما هم مى پـذيـريم . آن ۷۰ نفر گفتند: اى صالح ! ما ا ز تو چيزى مى خواهيم . اگر پروردگارت دعـوت تـو را اجـابـت كـرد، از تـو پـيـروى مـى كـنـيـم و هـمـه اهل قريه ما نيز پيروى ات مى كنند.
صالح فرمود: هر چه مى خواهيد درخواست كنيد.
آن ها گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر – و اشاره به كوهى كه نزديكشان بود كردند- تا مـا در كـنـار آن كـوه درخـواسـت خـود را بـگـويـيم . وقتى به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صـالح از پـروردگار خود بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه مادى شترى قرمز رنگ كه پر كرك و ده ماهه باشد بيرون آورد.
صـالح فـرمـود: چـيـزى از مـن خـواسـتـيـد كـه بـر مـن مـشـكـل ، ولى بـراى پـرودگـار مـن آسـان اسـت . در هـمـان حـال از خـدا خـواسـت و كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد و ماده شترى با همان اوصاف كه مى خواستند از كوه خارج شد.
مـردم كـه آن را ديـدنـد گـفـتـنـد: اى صـالح به راستى كه چه زود پروردگارت دعايت را پـاسخ داد، اكنون از وى بخواه كه بچه اين شتر را هم بيرون آورد. صالح از خدا خواست و بـچـه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخيدن كرد. صالح فرمود: آيا چيز ديگرى به جاى مانده كه بخواهيد؟ گفتند: نه . ما را نزد مردم ببر تا آن چه را ديديم به آن ها بگوييم تا به تو ايمان آورند.
آن هـا بـه طـرف مـردم آمدند. هنوز پيش مردم نرسيده بودند كه از آن ۷۰نفر، ۶۴ نفرشان مرتدّ شده گفتند: اين كه ماديديم سحر و جادو بود، ولى آن شش نفر ديگر پابرجا مانده و گـفـتند: حق بود و جادو نبود. هنگامى كه نزد مردم رسيدند، سخن ميان آن ها بالا گرفت . سرانجام آن مردم ايمان نياوردند و به حال انكار به شهر خود بازگشتند و همان شش نفر باقى ماندند. پس از مدتى يك نفر از آن شش تن نيز از عقيده خود برگشت و جزء افرادى گرديد كه شتر را پى كردند.
ايـن بـود داستان ناقه صالح طبق اين حديث شريف چنان كه ديديد مردم تقاضاى معجزه اى كـردند و چون حضرت صالح براى آن ها معجزه آورد، جز چند نفر انگشت شمار كه به وى ايـمـان آوردنـد، بـاقـى مـردم كـار او را جادو دانستند و نه فقط خود ايمان نياوردند، بلكه مانع ايمان مردم ديگر هم شدند.
شـايـد مـنظور از مستضعفين يعنى ناتوان شمردگان ، كه خداوند در سوره اعراف فـرمـوده ، هـمـيـن چـنـد نـفـر مـعـدود بـوده انـد. خـداونـد مـى فـرمـايـد: بزرگان قوم او كه سـربـزرگى (وگردن كشى) كرده بودند، به آن دسته از ناتوان شمردگان كه ايمان آورده بـودنـد گـفـتـنـد: آيـا شـمـا بـه راسـتى مى دانيد كه صالح را خداوند به رسالت فـرستاده ؟ آن ها گفتند: آرى ما بدان چه او به ابلاغ آن فرستاده شده است ، ايمان داريم .امـّا گـردن كـشـان گـفـتـنـد: مـا بـدان چـه شـمـا ايـمـان داريـد،كـافر هستيم و منكر آنيم و مـمـكـن اسـت ايـن افـراد معدود پيش از داستان ناقه صالح بدو ايمان آورده بودند، چنان كه ابن اثير در كامل گفته است .
از بـقـيـه داسـتـان صـالح كـه در صـفـحات آينده مى خوانيد، معلوم مى شود كه اندك اندك افراد بيشترى به صالح ايمان آوردند و آن حضرت عظمتى ميان قوم ثمود پيدا كرد.
ادامه داستان ناقه صالح
ثـقـة الاسـلام كـليـنـى (ره ) در روضه كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه قوم ثمود سـنـگـى داشـتـند كه آن را پرستش مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و بـرايـش قـربـانـى مـى كردند و چون صالح به سوى آن ها مبعوث شد بدو گفتند: اگر راسـت مـى گويى ، از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت ، ماده شترى ده ماهه براى ما بـيـرون بياورد. صالح نيز اى خدا خواست و ماده شتر با همان ويژگى هايى كه خواسته بودند، از سنگ خارج شد.
در ايـن وقـت خـداى تبارك و تعالى به صالح وحى فمرود:به اين ها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب (اين قريه ) يك روز از آن شتر باشد و يك روز از شما! و هرروز كه نوبت شتر بود، آب را مى خورد و به جاى آن به همه مردم شير مى داد و هيچ كـوچـك و بـزرگى نبود كه در آن روز از شير آن شتر مى خورد و چون روز ديگر مى شد، مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد.
در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد،(يعنى روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده شتر مى آمد و در وسط روستاى آن ها مى ايستاد و مردم هر اندازه شير مى خواستند از آن شتر مى دوشيدند و مى بردند.
طبرسى (ره ) فرمود: روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سربه آب مى گذارد و بلند نمى كرد تا هر چه آب بود همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خـود را بـاز مـى كـرد. مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند مى دوشيدند و مى خوردند، سپس ظرف ها را مى آوردند و هم چنان شير در آن ظرف ها دوشيده و همه را پرمى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند.
راسـتـى كـه مـعـجـزه اى عـجـيـب و حيوانى شگفت انگيز بود. حضرت صالح فقط به آن ها گـوش زد كـرد:اى مـردم ! ايـن شـتـر خـداسـت كه شما را در آن نشانه و معجزه اى است و خداوند آن را براى شما معجزه قرار داده و دليلى بر صدق نبوت و دعوى من قرار داده است . او را بـه حـال خـود واگـذاريد تا در زمين خدا بچرد و گياه و علف بخورد و آسيبى بدو نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت.
بـا ايـن كـه صـالح آن مـردم را از آسـيـب رسـانـدن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گـوش زد كـرد و از آن گـذشـتـه ، وجـود آن حـيـوان بـراى آن ها نعمت بزرگ بود و معجزه عـجـيـبى به شمار مى رفت ، اما هيچ يك از اين ها نتوانست جلوى دشمنان صالح را بگيرد و سرانجام شتر را پى كردند و به عذاب الهى دچار گشتند.
سبب كشتن ناقه صالح
در ايـن كـه سـبـب ايـن كـار آن هـا چـه بـود كه ناقه صالح را كشتند، اختلاف نظراست . در حـديـثـى كـه كـليـنـى (ره ) در روضـه كـافـى روايـت كـرده و مـا قـسـمـتـى از آن را قـبـل از ايـن بـراى شـمـانـقـل كـرديـم ، امـام صـادق (ع ) فـرمـود:مـدتـى بـديـن حـال بـودنـد و شتر هم چنان با آن ها مى زيست تا اين كه سركشى برخدا را آغاز كردند و بـه هـم گـفـتـنـد كـه بياييد تا اين شتر را بكشيم و از شرّش آسوده شويم ، زيرا مانمى تـوانـيـم تـحـمـل كـنـيـم كـه يـك روز آب نـوبـت او بـاشـد و روز ديـگـر نـوبت ما. به اين دليـل تـصـمـيـم گـرفـتـنـد آن حـيـوا را بـكـشـنـد و گـفـتـنـد كـه هـركـس ايـن كـار را قبول كند، هر چه مزد خواست به او مى دهيم . تا اين كه مردى سرخ رو و كبود چشم به نام قـدّار كه حرام زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آن ها آمد و آمادگى خود را براى اين كار اعلام داشت و مزدى براى او تعيين كردند.
ابن اثير در كامل گفته است : خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده نزديكى قوم تـو شـتر را خواهند كشت . صالح مطلب را به آن ها گفت و آن ها به او گفتند كه ما هرگز اين كار نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم نكنيد، فرزندى از شما به وجود خواهد آمـد كـه او ايـن كـار را انـجـام مـى دهـد. آن هـا پـرسيدند: نشانه آن شخص چيست كه به خدا سـوگـنـد اگر ما او را بيابيم ، به قتل مى رسانيم . فرمود: پسرى است سرخ رو وكبود چشم و سرخ مو.
از قضا در بين بزرگان روستا، يكى از آن ها پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخـتـرى داشـت كـه هـمـسر نداشت . آن دو تصميم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يك ديـگـر در آوردند و چون ازدواج كردند، همان سال پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.
از آن سـو مردم قابله هايى انتخاب كرده و ماءمورانى هم به همراه آن ها گمارده بودند تا هر وقت چنين پسرى به دنيا آمد، به آن ها خبر دهند. وقتى مولود مزبور از همان زن و شوهر بـه دنـيـا آمـد، زنـان فـريـاد زدنـد كـه ايـن هـمـان پسرى است كه صالح پيغمبر خبر داد. مـاءمـوران خـواسـتـنـد آن فـرزنـد را از آن هـا بـگيرند، ولى آن دو پيرمرد كه جدّ آن مولود بـودنـد، مـانـع ايـن كـار شـده و گـفـتـنـد: هـرگـاه صـالح خـواسـت ، مـا او را بـه قتل مى رسانيم .
قـبل از اين ماجرا، نُه نفر از مردم آن قريه نيز فرزندانى پيدا كرده بودند و ازترس كه مـبـادا آن ها كشنده ناقه صالح باشند، بچه هاى خود را كشته بودند، اما پس از اين كه آن هـا را بـه قـتـل رسـانـدنـد، از كـار خـود پـشـيـمـان شـده و كـيـنـه صـالح را بـه دل گـرفـتـنـد و در صـدد قـتـل آن حـضـرت بـرآمـدنـد و دسـت بـه فـسـاد و تـبـه كـارى زدند.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان از سدّى نقل كرده كه او گفته است : وقتى كه قدّار بزرگ شد، روزى با دوستان خود در جايى نشسته و مى خواستند شراب بخورند، و بدين منظور قـدرى آب طـلبـيـدنـد كـه در شـراب بريزند، ولى آب نبود، چون آن روز، آبشخور ناقه صـالح بـود و آن حـيـوان آب هـا را خـورده بـود. اين وضع برآن ها دشوار آمد. قدّار گفت : مـايـليـد تـا مـن ايـن شـتـر را بـكـشـم ؟ آن هـا گـفـتـنـد: آرى . بـديـن تـرتـيـب مـقـدمـات قتل ناقه فراهم شد.
كـعـب نـقـل كـرده كـه سـبـب پـى كردن ناقه صالح ان شد كه زنى ميان ثمود بود به نام مـلكـاء و ايـن زن بـر آن مـردم رياست داشت . هنگامى كه مردم متوجه حضرت صالح شـدنـد و او را بـه بـزرگـى شـنـاخـتـنـد، حـسـد آن زن تـحـريـك شـد و در صـدد قـتـل آن حـضـرت و پـى كـردن نـاقه برآمد. از آن سو ميان ثمود زن زيبايى بود به نام قـطـام كـه مـعـشـوقـه قـدّار بـن سـالف بـود و زن زيـبـاى ديـگـرى بـه نـام قـبـال كـه مـعـشـوقـه شـخصى به نام مصدع . قدّار و مصدع هر شب نزد آن دو مى رفـتـنـد و شـراب مـى نـوشـيـدنـد و بـه عـيـش و عـشـرت مـى پـرداخـتـند. ملكاء به قطام و قـبـال گـفـت : اگـر امـشـب قـدّار و مـصدع نزد شما آمدند، تن به معاشرت به آن دو نداده و اطـاعـتشان نكنيد و به آن ها بگوييد كه ملكاء از صالح و ناقه او غمگين است و تا آن شتر را نـكـشـيـد، مـا حـاضـر بـه كـامـروا سـاختن شما نخواهيم شد. همين ماجرا سبب شد كه آن دو درصدد كشتن ناقه برآيند و اين كار را انجام دهند.
آلوسـى درتـفـسـيـر خـود گـفـتـه اسـت : حـيـواناتِ قوم ثمود هرگاه شتر را مى ديدند، مى گـريـخـتـنـد و از تـرس رمـى مـى كردند. هنگام تابستان ، آن شتر از درّه بيرون مى آمد و حـيـوانـات ديگر مى گريختند و به سوى درّه سرازير مى شدند و در زمستان ، به طرف درّه مـى آمـد و حـيـوانات ديگر از درّه بيرون مى رفتند. و فرار مى كردند همين امر سبب شد كه مردم در صدد قتل آن شتر برآيند و حيوانات خود را از آن شتر آسوده سازند.
ميان آن ها دو زن ثروتمند بودند كه مال وشتر زيادى داشتند: يكى به نام صدوق كه خود را بـه مردى به نام مصدع تسليم كرد، به شرط آن كه ناقه را پى كند و ديگرى زنى بود به نام عنيزه كه دختران زيبايى داشت و حاضر شد يكى از آن دخترها را به قـدّاربن سالف بدهد، مشروط بر اين كه شتر را بكشد. قدّار و مصدع براى كام جويى از آن ها كشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد ديگر را نيز با خود هم دست كرده و ناقه را پى كردند.
بـه هر طريق ، خداوند براى آزمايش آن مردم ، طبق درخواست آن ها شترى را با آن ويژگى ها فرستاد، ولى آن ها نتوانستند از نعمت بزرگ الهى بهره مند شوند و آن شتر را كشتند. خـداونـد در سـوره قـمـر فـرمـوده اسـت :مـا شـتـر را بـراى آزمـايـش ايـشـان فرستاديم.
شيعه وسنى از رسول خدا(ص ) روايت كرده اند كه فرمود:شقى ترين مردم در اوّلين ، پـى كـنـنده ناقه صالح است و شقى ترين مردم در آخرين ، كسى است كه على (ع ) را به قتل مى رساند.
پس از كشتن ناقه صالح
با مختصر اختلافى كه در كيفيت كشتن ناقه صالح ذكر شده ، قدّار و مصدع و همدستانشان شتر را پى كردند.بخل ، حسد و ساير صفات مذمومى كه هميشه منشاء بدبختى هاى ملت ها بـوده ، كـار خـود را كـرد و غريزه جنسى هم كمك كرد و راه را براى انجام جنات ديگرى در روى زمين هموار ساخت و عشق رسيدن به يك يا چند زن زيبا، مردانى را براى از بين بردن نشانه الهى مصمّم ساخت و سرانجام با وسايلى كه در آن روزگار در اختيار داشتند، مانند تـير و شمشير، سر راه شتر كمين كرده و همين كه شتر براى خوردن آب مى رفت ، به وى حـمـله كـردنـد و هـر كـدام ضـربـه اى بـدو زده و او را از پاى درآوردند. سپس نيزه اى به گـلويـش زده و نـحـرش كـردنـد. مردم نيز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسيم كردند و طبق روايـت كـليـنـى (ره ) هـمـگـى بـا قدّار در قتل ناقه شركت كرده و هر كدام ضربتى به آن حـيـوان زدند. سپس گوشتش را ميان خود تقسيم كردند و كوچك و بزرگى نماند جز آن كه از آن گوشت خورد.
مـطـابـق بـعضى از روايات ، بچه اش را نيز كشتند و گوشت او را هم تقسيم كردند، ولى طبق بعضى روايات ديگر، بچه آن شتر همين كه مادر خود را در خاك و خون ديد، به سوى كـوه فـرار كـرد. وقـتـى بـه بـالاى كـوه رسـيـد، نـاله اى كـرد كـه دل ها را مضطرب و دگرگون ساخت .
در اين وقت حضرت صالح پديدار شد. مردم از هر سو به جانب او دويده و هر كدام گناه را بـه گـردن ديـگـرى انداخته و مى گفتند كه فلانى شتر را پى كرد و ما گناهى نداريم.
نقشه قتل صالح
در اين ميان توطئه ديگرى هم براى حضرت صالح كردند و خداى تعالى آن حضرت را از گـزنـد آن حـفـظ فـرمـود، و آن ايـن بود كه نُه تن از مفسدان شهر كه بعيد نيست همان پى كـنـنـدگـان ناقه و شايد نُه تن از اعيان و اشراف شهر بوده اند كه تبليغات صالح با مـنـافـع آن هـا سـازگـار نـبـوده اسـت ، پـيـش خـود نـقـشـه قـتـل صـالح را كـشـيـدنـد و تـصـمـيم گرفتند به هر ترتيبى شده آن بزرگوار را به قتل برسانند و ظاهرا اين جريان پس از پى كردن ناقه بوده ، اگر چه بعضى گفته اند كه قبل از آن بوده است.
به هر صورت قرآن كريم به طور اجمال فرموده است :و در آن شهر نُه نفر افسادگر بـودنـد كـه (كـارشـان افـسـاد بـود و) اصـلاح نـمـى كردند. اينان با خود هم قسم شده و گـفـتند،: ما شبانه صالح و خاندانش را از بين مى بريم ، آن گاه به كسى كه خون خواه اوسـت مـى گـويـيـم مـا خـبر از هلاكت آنان نداريم و ماراست مى گوييم . نقشه اى كشيدند و نيرنگى كردند و ما هم تدبيرى كرديم در وقتى كه آن ها بى خبر بودند، پس بنگر كه سرانجام نيرنگشان چگونه بوده كه همگيشان را با قومشان نابود كرديم. ايـن اجـمـال داسـتـان طـبـق آيـات كـريـمـه قـرآن بـود، امـا تـفـصـيـل آن را ابـن اثير در كامل اين گونه نقل كرده است :نُه نفر از كسانى كه فرزندان خـود را از تـرس آن كـه مـبـادا پـى كـنـنـده نـاقـه صـالح بـاشـنـد، بـه قـتـل رسـانـده بـودنـد – وداسـتـانـش در صـفـحـات قـبـل گـذشـت – پـس از ايـن عـمـل از كـار خـود پـشـيـمـان شـده و كـيـنـه صـالح را در دل گـرفـتـنـد و بـا يـك ديـگـر هـم قـسـم شـدنـد كـه صـالح را بـه قتل رسانند. آن ها با هم گفتند: ما به قصد مسافرت از شهر بيرون رفته و به غارى كه سر راه صالح است مى رويم . در آن جا كمين مى كنيم و چون شب شد و صالح خواست براى رفـتـن بـه مـسـجـد از آن جـا عـبـور كـنـد، از غـار بـيـرون آمـده و او را بـه قـتـل مـى رسـانـيـم . سـپـس بـه شـهـر آمـده و بـه مـردم مـى گـويـيـم مـا از قتل او خبر نداريم .
روش صـالح چـنـان بـود كـه شـب هـا در شهر نمى ماند و مسجدى در خارج شهر براى خود ساخته بود كه شب ها را در آن جا به سر مى برد.
ايـن نـُه نـفـر بـر طـبـق هـمـان تـصـميم و سوگندى كه خورده بودند، از شهر خارج شده و داخـل غـار رفتند و چون در غار آرميدند، سنگى بر سرشان افتاد و همگى كشته شدند. چند تـن از مـردانـى كـه در شـهـر بـودند و از نقشه آن ها مطلع بودند، به سراغشان آمدند تا ببينند سرنوشت آن ها چه شده . وقتى وارد غار شدند و همه آن ها را كشته ديدند، به شهر بـازگـشـتـه و فـريـاد زدنـد: صالح ابتدا به اين ها دستور داد فرزندانشان را بكشند و سـپـس خـودشـان را بـه قـتل رسانيد. و طبق اين نظريه نقشه مزبور را پيش از كشتن ناقه صالح طرح كردند.
قـول ديـگر آن است كه چون آن مردم ناقه صالح را پى كردند، و حضرت صالح آن ها را از عـذاب خـود بيم داد و فرمود: حال كه چنين كرديد، عذاب خدا به سراغتان خواهد آمد. همان نـُه نـفـرى كـه نـاقـه را پـى كـرده بـودنـد، درصـدد بـرآمـدنـد كـه صـالح را نـيـز بـه قـتـل رسـانند و با هم گفتند: ما صالح را مى كشيم تا اگر راست مى گويد و به راستى قـرار اسـت عـذاب بـر مـا فـرود آيـد، مـا پـيـش از آمـدن عـذاب ، خـود صـالح را بـه قتل رسانده و انتقام خود را از او گرفته باشيم و اگر دروغ مى گويد كه ما او را هم به دنبال شترش فرستاده باشيم .
بـه هـمـيـن مـنـظـور شبانه براى قتل صالح آمدند و فرشتگان الهى آنان را با سنگ دفع كـرده و بـه وسـيـله هـمـان سـنگ ها هلاك شدند و چون مردم ديگر آمدند و آن نه نفر را كشته ديـدنـد، بـه صـالح گفتند: تو اين ها را كشته اى . و در صدد برآمدند كه صالح را به قـتـل رسـانـنـد. كسان صالح به دفاع از او برخاسته گفتند: وى به شما وعده عذاب داده اسـت . اكـنـون صـبـر كـنـيـد تـا اگـر در اين سخن راست گو باشد خشم خدا را زياد نكرده باشيد و اگر دروغ گو بود، ما او را به شما تسليم خواهيم كرد. و بدين ترتيب مردم را از دور او متفرق كردند.
چـنـان كـه خـود ابـن اثـيـر گـفـتـه اسـت ، قـول دوم درسـت تر و به صحت نزديك تر است. از مـجـموع آيات كريم قرآنى و روايات چنين به نظر مى رسد كه اينان پس از پـى كردن ناقه صالح و پشيمان شدنشان از اين كار، سخت به تكاپو افتادند تـا بـلكـه بـه وسـيـله اى عـذاب را از خـود دفـع كـنـنـد يـابـه قـول خـودشـان قـبـل از رسيدن عذاب ، انتقام خود را از صالح بگيرند و نخست تصميم به قتل آن حضرت نداشتند، بلكه در صدد بودند تا به وسيله اى عذاب را از خود دور كنند.
از ايـن رو در نـقـلى اسـت كـه چـون نـاقـه را پـى كـردنـد، نـزد صـالح آمدند و زبان به عذرخواهى گشودند و هركدام قتل ناقه را به ديگرى نسبت مى داد و خلاصه از صالح چاره جـويـى كردند. صالح بدان ها گفت : اكنون برويد و بنگريد تا مگر بچه اورا به دست آوريـد كه اگر دست كم آن بچه را به دست آوريد، اميد آن هست كه خدا عذاب را از شما دور سازد. مردم برخاسته و هر چه در آن كوه ها گردش كردند، آن بچه شتر را پيدا نكردند. از ايـن رو مـاءيـوس شـدنـد و راه دوم را انـتـخـاب كـردنـد و در صـدد قتل صالح برآمدند.
در حـديث كلينى (ره ) در روضه كافى چنين است كه چون ناقه را پى كردند، صالح به نـزد آن هـا آمـد و فـرمـود: چـه عـامـلى شـمـا را بـه ايـن عمل واداشت و چرا نافرمانى پروردگار خود را كرديد؟ خداى تعالى به صالح وحى كرد كـه قـوم تـو طـغـيـان و سـتـم كـرده انـد و شـتـرى را كـه مـن به عنوان نشانه براى آن ها فـرسـتـاده بـودم ، بـا اين كه هيچ زيانى براى آن ها نداشت و بلكه بزرگترين سود را بـه آن هـا مـى رسـانـد، كـشـتـنـد. اكـنون به آن ها بگو: من تا سه روز ديگر عذاب خود را بـرايشان خواهم فرستاد. اگر در اين مدت توبه كردند، من عذاب را از آن ها باز مى دارم و اگر توبه نكردند، در روز سوم عذاب را برايشان خواهم فرستاد.
صـالح نزد آن ها آمد و آن چ را خدا بدو وحى كرده بود، به اطلاع ايشان رسانيد. اما از آن جـايـى كـه بـشـر حـاضـر نيست به راحتى زيربار حرف حق و نصيحت انبياى الهى برود، حـاضـر بـه تـوبـه نـشـدنـد و بـر طـغيان خود افزودند و با سركشى و وقاحت بيشترى گـفـتـنـد: اى صـالح ! اگر راست مى گويى آن عذابى را كه به ما وعده مى دهى براى ما بياور.
به هر صورت ، اين طغيان و سركشى سبب شد كه به جاى توبه درگاه خداى تعالى و دفع عذاب از خود و خاندان و زن وبچه و شهرو ديارشان ، دست به گناه جديدى بزنند و نقشه قتل پيغمبر خدا را طرح كنند.
بيضاوى در تفسير خود مى گويد: در روايت است كه صالح ميان درّه مسجدى بنا كرده بود و در آن نماز مى خواند. وقتى به مردم خبر داد كه تا سه روز ديگر عذاب به سراغ شما خـواهـد آمـد بـا هـم گـفتند: صالح خيال كرده سه روز ديگر از دست ما آسوده خواهد شد و ما پيش از رسيدن اين سه روز، خودمان را از دست او و خاندانش آسوده مى سازيم (كه تا سه روز ديـگـر زنـده نـباشند). به همين منظور به سوى درّه به راه افتادند و در آن جا سنگى سر راه آن ها افتاد كه راه بازگشت را بر آن ها مسدود كرد و همان جا ماندند تا هلاك شدند و بقيه مردم هم دچار صيحه آسمانى شده و همگى نابود شدند.
راسـتـى كـه ايـن بـشر خيره سر در طول تاريخ چه اندازه از طغيان و سركشى زيان ديده اسـت و ايـن صـفـت نـكوهيده تكبر و گردن كشى چه خسارت هاى جبران ناپذيرى به او زده است ، افرادى كه از روى جهل و نادانى و وسوسه هاى شيطانى بت هايى را به جاى معبود حقيقى پرستش مى كنند و تا اين حدّ مقام و شخصيت خود را پست و زبون مى كنند كه در
بـرابـر مجسمه هاى بى جان ، سنگ ، چوب ، درخت ويا موجودات فلزى و غيرفلزى ديگرى كـه بـه دسـت خـود سـاخـتـه اند، يا انسان هاى ضعيفى كه مانند خود هستند را مى پرستند، خـداى مـهـربـان نـيز براى نجات اينان از اين انحطاط و بدبختى ، مرد بزرگوارى را از مـيـان خودشان و از فاميل نزديك و خانواده هاى محترم و اصليشان به پيغمبرى خود انتخاب مـى كـنـد تـا نزد آن ها آمده و از اين خوارى نجاتشان دهد و به خداى بزرگ جهان هدايتشان نمايد.
از او معجزه مى خواهند، و چون معجزه براى آن ها مى آورد، همان ها درصدد نابودى آن نشانه بـزرگ الهـى بـرمـى آيند. باز هم خداى رحمان مهر خود را از ايشان بازنمى گيرد و به وسـيـله پـيـغمبر خود به آن ها خبر مى دهد كه اگر تا سه روز ديگر توبه كرديد و به سـوى مـن بـازگـشتيد، من شما را عذاب نخواهم كرد…اما اين مردم عاصى و سركش – يا بى چاره و بدبخت – باز هم به خود نيامده و به جاى توبه و بازگشت به درگاه خداى بى نـيـازى و تـوجـه بـه مـبـداء جـهـان هـسـتـى ، نابودى خود را از او درخواست مى كنند و بى شرمانه يابدبختانه ، عذاب را اختيار مى كنند.
آرى پـس از ايـن جـريـان صـالح بـه آن ها فرمود كه تا سه روز در خانه هاى خود از زنـدگـى بـهـره گـيـريد كه پس از سه روز هلاك خواهيد شد، و اين وعده اى است قطعى و دروغ نشدنى.
در حـديـث اسـت كـه صـالح بـه آن هـا فـرمـود كـه نـشـانـه عـذاب آن اسـت كـه روز اوّل رنگ صورتشان زرد، در روز دوم قرمز و در روز سوم سياه مى شود.
هـنـگـامـى كه روزاوّل شد و ديدند رنگ هاشان قرمز گرديد، نزد يك ديگر رفته و به هم گـفـتـنـد كـه اى مردم آن چه صالح گفته بود،آمد. باز همان سركشان و گردنكشان ايشان گـفـتـنـد كـه اگر همگى هلاك و نابود بشويم هرگز گفتار صالح را نمى پذيريم و از خدايانى كه پدرانمان پرستش مى كرده اند دست برنمى داريم . وقتى روز سوم شد و از خواب برخاستند، ديدند كه رويشان سياه شده . نزد يك ديگر رفته و گفتند: اى مردم ! آن چه صالح گفته بود آمد. سركشان گفتند: آرى آن چه صالح گفت برما آمد.
و چـون نـيـمـه شـب شـد، جـبرئيل آمد و فريادى بر سرشان زد كه گوش ها را پاره كرد، دل ها را دريد و جگرها را شكافت و در چشم بر هم زدنى همه شان نابود شدند و جان دارى از آن هـا بـه جـاى نماند و فقط اجسام بى جانشان در خانه و ديارشان برجامانده بود كه آن هـا را نـيـز آتشى كه از آسمان آمد سوزاند و يك سره از بين برد. اين ترجمه قسمتى از حديث كلينى (ره ) در روضه كافى بود.
نكته اى كه تذكّر آن لازم است ، اين است كه در قرآن كريم در چندين جا نابودى قوم ثمود را بـه صـاعقه و رجفه ، يعنى زلزله ، نسبت داده است كه اين منافاتى با اين حديث كه آن را بـه صـيـحـه جـبـرئيـل نـسـبـت داده ، نـدارد، زيـرا جـبـرئيـل و سـايـر فرشتگان الهى واسطه صدور حوادث و ماءمور انجام اوامر الهى هستند، چنان كه اگر گفتيم خداوند مى ميراند، زنده مى كند و روزى مى دهد، منافاتى ندارد با اين كـه واسـطـه نـابـود كـردن و زنـده كـردن و روزى دادن ، فـرشـتـگـانـى بـه نـام عزرائيل ، ميكائيل ، اسرافيل و امثال آن ها باشند.
بـه هـر صورت قرآن كريم سرانجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است :وكسانى را كـه سـتم كردند صيحه (آسمانى ) فراگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شدند، چنان كه گويى هيچ گاه در آن زندگى نكرده اند.
در جاى ديگر فرموده است : اين است خانه هاى ايشان كه به خاطر آن كه ستم مى كرده اند، خالى مانده و در اين ماجرا براى كسانى كه بدانند، عبرتى است.
و در سوره فصّلت مى فرمايد: ما قوم ثمود را هدايت كرديم ، ولى آن ها كور دلى را بـر هـدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند صاعقه عذاب خواركننده گـريـبـانـشـان را گـرفـت ، فـقـط كـسـانـى را كه ايمان آورده و تقوا داشتند نجات داديم.
فـقـط حـضـرت صـالح و پـيـروانـش بـودنـد كه خداى تعالى به رحمت خويش از آن عذاب هول انگيز نجاتشان داد و ايمان و تقوا، به دادشان رسيد.
خـداونـد در جـاى ديـگـر قـرآن نـيـز ايـن نـكـتـه را تـذكـر داده و پـس از نقل داستان قوم ثمود و هلاكتشان مى فرمايد: تنها ما آن كسانى را كه ايمان آورده و با تقوا بودند، نجات داديم .
صالح و پيروانش پس از نابودى ثمود
در ايـن كـه ايـمـان آورندگان به صالح چند نفر بودند، اختلاف است . مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير آيه فوق مى گويد: آن ها چهار هزار نفر بودند كه صالح پس از هلاكت قوم ثمود آنان را با خود به حضرموت برد.
از بـرخى ديگر نقل شده كه آن ها صدوبيست نفر بودند و از ديار ثمود به رملة فـلسـطـيـن رفتند. هم چنين قول ديگرى است كه به مكه رفتند و در آن جا سكونت يافتند و برخى هم گفته اند كه در همان ديار خود ماندند، واللّه اءعلم.
مجله تاریخ
پیچ اینستاگرام مجله تاریخ
منبع: تاريخ انبياء (سيد هاشم رسولى محلاتى)